کد خبر:۶۹۴۱۲۴
روایت دانشجویی/ پرونده پانزدهم/ کنکور

ماجرای کنکوری که دیر شروع شد/ دل مشغولی‌های یک دختر جامانده

چاره‌ای نبود. من برگزیده شده بودم. کتاب را به قوت گرفتم و ایستادم پشت میکروفون. خانم محمدی قندی را در چای روی میزش انداخت و هم زد و داد به من که بخورم.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- سارا گریانلو؛ شب قبل از اینکه همه بخوابند، رفتم سر وقت کیسه موروثی قرص‌ها. قرص‌های متعلق به مادر بزرگ و پدر بزرگم که به ما ارث رسیده. زیپش را باز کردم و بسته قرص‌های اعصاب را درآوردم. داشتم کش دور قرص‌های این دسته را باز می‌کردم که بابا دست گذاشت روی شانه‌ام:
«چی می‌خوای؟»
«لورازپام»
بابا خندید. صندلی آشپزخانه را از پشت میز کشید بیرون و اشاره کرد بنشینم.
«اضطرابِ چی داری؟»
جواب ندادم.
«دختر خوشگلم...»
بابا هر وقت می‌خواهد خیلی با شفقت حرف بزند، با این کلمه شروع می‌کند. خودش نشست روی صندلی کنار من. به من نگاه کرد و گفت:
«هیچ چی ترس نداره. تو خیلی تلاش کردی».
اشک‌هایم می‌سریدند و هی با آستین، آب دماغم را می‌گرفتم.
 
ماجرای کنکوری که دیر شروع شد/ دل مشغولی‌های یک دختر جامانده

بابا تلاش می‌کرد جلوی اشک‌های خودش را بگیرد. برای همین، سوراخ دماغش گشادتر می‌شد. ولی دست آخر، دو قطره ریخت.
گفت: «یک چیز‌هایی دست خود آدم نیست. مثلا خود من! با آن همه استعداد، باید می‌رفتم دانشسرا؟ دانشسرا جای آدم‌های تنبل بود. من دوست داشتم پزشکی بخوانم، اما پول نداشتیم. فشار بی‌پولی من را کشاند آنجا، چون حقوق داشت و می‌توانستم معلم شوم».
بابا راست می‌گفت. پدربزرگ خدا بیامرزم، مادر بزرگ و هفت بچه قد و نیم‌قد را که آخری در قنداق بود، به امان خدا ول کرد و به دیار باقی شتافت و همه آن خانواده هشت نفره در بیرون کشیدن گلیم‌شان از گل روزگار، سهم داشتند. البته من کارنامه بابا را لای مدارکش دیده بودم. او آنقدر‌ها هم که حالا داشت تعریف می‌کرد، زرنگ نبود. دست کم، سالی سه تجدید داشت. اما در مورد پزشکی راست می‌گفت. او آنقدر به پزشکی علاقه داشته و دارد که تمام لوازم جراحی را خریده و بدش نمی‌آید یک روز، یکی از ما را دو سه تا بخیه بزند.
این درد دلی نبود که بگویم بابا به عنوان سر مکتوم، آن شب و توی آن موقعیت برایم گشوده باشد. ما هر بار این روایت را با اندکی دخل و تصرف می‌شنیدیم. اما آن شب خیلی نشست سر جایش! فقط نفهمیدم چطور می‌شد با آن خاطره، آرام شد؟ چون روایت یک تلخ‌کامی اجباری بود و نمی‌فهمیدم منظور بابا این است که «دخترم بیخود دست و پا نزن! تو هم به هیچ جا نمی‌رسی!» یا اینکه «من خیلی تلاش کردم، تو هم تلاش کن تا به جایی برسی»؟
شب آن قرص را نخوردم، اما راحت خوابیدم.
صبح، با سه مداد تراشیده، یک پاک‌کن نوی مثلثی که گوشه‌های تیزش به سرعت پاک کردن کمک می‌کرد و نیز یک شکلات تافی، رفتم سر جلسه. نشسته بودم روی صندلی که اسمم را از بلندگو صدا زدند. دور و برم را نگاه کردم. کف دست‌هایم را چک کردم که تقلبی در کار نباشد. از روی پاک‌کن، درون لوله خودکار، پشت لایه سجاف مانتو، درون ساق جوراب، درپوش ماشین حساب، کف کفش و کلیه نواحی تقلب‌خیز ممکن، مطمئن بودم. چون من اگر قرار هم بود چیزی بنویسم، امن‌ترین و در دسترس‌ترین جای ممکن را کف دست می‌دانستم و هیهات، حتی اگر اجازه می‌دادند تمام کتاب‌ها را هم با خودت بیاوری، آنقدر سوال‌ها را در هم می‌تنند و لقمه را می‌پیچانند و زمان را محدود می‌کنند که بشود انتقام همه این سال‌ها که دولت برای آموزش ما هزینه کرده را یک جا گرفت و دریغ اگر جز حافظه، چیز دیگری مدد کند. این‌ها سر صبح، با منِ جزء، در میان این همه دانش‌آموز چه کاری داشتند؟
تا به دفتر مدرسه محل آزمون رسیدم، گلویم خشک شد. مدیر آن مدرسه را می‌شناختم. تا مرا دید گفت:
«سلام سارا جان».
خیلی گرم بود و کشیده. از مدیر‌های مدرسه بر نمی‌آمد. من را به واسطه مادرم می‌شناخت که معلم همانجا بود. پرسید:
«چرا اینقدر زرد شدی؟»
«صدام زدید خانم محمدی؟»
«بله دخترم. بیا اینجا پشت میکروفون، قرآن شروع مراسم را بخوان».
قلبم می‌زد. خوف داشتم بروم پشت میکروفون و صدای قلبم پخش شود. زبانم مثل نمد شده بود. دست‌هایم را به هم قلاب کردم و گفتم:
«من؟»
 
ماجرای کنکوری که دیر شروع شد/ دل مشغولی‌های یک دختر جامانده

باورم نمی‌شد برای مراسم به این مهمی، از قبل برنامه‌ریزی نکرده باشند و تصورم این بود که یکی از همان رابطین محترم که بند‌ها را اجرا می‌کنند، باید مأمور به خواندن قرآن هم باشد. تازه، تا من خودم را از طبقه دو که محل خواندن بود می‌رساندم به سالن زیر زمین، رابطین محترم بند یک را اجرا کرده بودند و بچه‌ها همه، جلد نایلونی دفترچه‌ها را پاره کرده بودند و سوال اول را خوانده بودند.
چاره‌ای نبود. من برگزیده شده بودم و کتاب را به قوت گرفتم و ایستادم پشت میکروفون. خانم محمدی قندی را در چای روی میزش انداخت و هم زد و داد به من که یک قلپ بخورم. فکر می‌کنم تحت تأثیر جنس و رنگ زبانم قرار گرفت. وگرنه پیش نمی‌آمد چای دفتر را به دانش‌آموز بدهند.
چای را تا ته خوردم و قرآن را باز کردم. آیه‌های اول سوره فتح. شروع کردم به خواندن.
وقتی رسیدم به آیه دوم، هیچ کس در دفتر نمانده بود. همه رفته بودند سر پست‌هایشان. همانطور که می‌خواندم، پشت سرم را نگاه کردم.
«نخیر! هیچ کس نیست!»
آرام شدم. معنی‌ها همه خیلی خوب بودند. در دلم گفتم:
«اتفاقاً این خیلی کار شگون‌داری است. گور بابای دنیا! مثلا فکر کن فردای آزمون است. شاید هم ده سال بعد. چی شده؟ گذشته دیگر! شاید خودت مثلا الآن مدیر مدرسه‌ای یا معلم یکی از درس‌ها! شاید هم خدمت‌گزار شده باشی. بدبخت، ببین چه به روز خودت آوردی! چقدر جوش زدی! چقدر اضطراب کشیدی! به خدا حتی یک خدمت‌گزار آرامِ خاطرجمع، بهتر از یک مدیر مدرسه یا معمار سر ساختمانِ ناراحت و مضطرب است...»
«اِ دخترم تو هنوز اینجایی؟»
برگشتم سمت صدا. مدیر بود. منظورش چه بود که «تو هنوز اینجایی؟»؟
همانطور که داشتم می‌خواندم، با دست و ابرو فهماندم: «یعنی چی؟»
گفت:
«من به یوسفی گفتم بیاد بهت بگه میکروفون قطعه، برقا رفته!»
آخرین سطری را که خواندم، دوباره نگاه کردم. صفحه دوم سوره فتح بود. از نفس افتاده بودم. مدیر گفت:
«پاشو پاشو بچه‌ها شروع کردن. همون پایین یکی قرآن خوند.‌ای بگم خدا یوسفی رو چیکار کنه...»
 
ماجرای کنکوری که دیر شروع شد/ دل مشغولی‌های یک دختر جامانده

«بچه‌ها شروع کردند» وحشت‌ناک‌ترین بخشِ ماجرا بود. بُهت من اجازه نمی‌داد حرف بزنم. بی‌عدالتی رسید به خرخره‌ام و فشار داد. اشک به چشمم نشست. مدیر که حالم را متوجه شد، دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت:
«تو از اون موقع داری قرآن می‌خونی؟»
و من صدای دوم برآمده از حرفش را می‌شنیدم که می‌گفت: «مگه خودت عقل نداری بچه؟! یک ربع گذشته! تو هنوز داری صوت و لحنت رو چک می‌کنی؟! یک خط، دو خط، نگفتم دو صفحه بخونی که!»
«دیگر تمام شد! بچه‌ها شروع کردند. من مثل اسبی که در اتاقک شروع کورس، به رویش باز نشده، از ماراتن جا ماندم.»
نا نداشتم به گفته‌اش واکنش نشان دهم. آدرنالین تمام ماهیچه‌هایم را تصرف کرده بود. تکانم داد و خواست که بروم سر جلسه.
من هنوز هم تلاش می‌کنم که آن نصف روز، یا دقیق‌تر بگویم، چند ساعت را، و وقت کم آوردن و هول شدن و نرسیدن ساندیس و شکم‌روی و ... را بکل از ساحت روانم حذف کنم. اما فرزندان ناخلفش که تبعات یک کنکور بد هستند، نمی‌گذارند. چیزی بود که شد و به قول بابا، یک چیز‌هایی دست خود آدم نیست!
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار