کد خبر:۷۰۵۱۵۹
روایت دانشجویی| پرونده هجدهم| پایان‌نامه

اختراع یا پایان‌نامه؟ مساله این است/ داستان یک خبر کوتاه و هولناک

خبر کوتاه بود و هولناک: «باید پایان نامه بدهیم.» مگر می‌شود شب بخوابید، صبح بیدار شوید و ببینید سه واحد پایان نامه به چارت درسی تان اضافه شده است؟

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-فاطمه نوریان؛خبر کوتاه بود و هولناک: «باید پایان نامه بدهیم.»
حالا هرچقدر هم بالا بروید و پایین بیایید که مگر دوره کارشناسی هم پایان نامه دارد؟ مگر می‌شود شب بخوابید، صبح بیدار شوید و ببینید سه واحد پایان نامه به چارت درسی تان اضافه شده است؟ فایده ندارد!


خبر را از یک سال پایینی شنیده بودم و همان جا و در همان لحظه، یکی از راه‌های پیشنهادی ام برای فرار از پایان نامه، ترک تحصیل بود! این ترس از پایان نامه به نظرم یک جور فوبیا می‌آمد که ناگهان خود را نشان داده بود! برای ما میرزا بنویس‌های فرمول حفظ کن، مگر عذابی بالاتر از تحقیق و پژوهش هم هست؟ اصلا یک مدرک لیسانس گرفتن، کی انقدر بیچارگی داشت و نمی‌دانستیم؟


بعد از ترک تحصیل، دومین راهی که به نظرم آمد، رفتن به خیابان انقلاب بود. اینکه بین خیابان منیری جاوید و فخر رازی، یکی از این‌هایی را که همیشه‌ی خدا، در پیاده رو داد می‌زنند «پایان نامه و تحقیق» را گیر بیاورم و پایان نامه‌ای برای خود دست و پا کنم. چه کسی می‌فهمید که تقلبی است؟ در کشور علم پرورمان مگر کسی این چیز‌ها را بررسی هم می‌کرد؟ همین که اسم استاد می‌خورد بالای تحقیق نصف نیمه‌ای و برایش امتیازی محسوب می‌شد، کفایت می‌کرد!


همه‌ی این فکر‌های کثیف که آن لحظه به ذهنم خطور کرد، از مغز به اصطلاح دانش_جویی که در خانواده اش همه اهل علم اند، تراوش می‌کرد! پدرم به تازگی رساله اش را دفاع کرده بود، آن هم در پنج مرحله؛ و مادرم پایان نامه کارشناسی ارشدش را می‌نوشت! اما چه ربطی داشت؟ از فضل پدر و مادر، مرا چه حاصل! من که نه می‌دانستم پروپزال چیست، نه تمایز بین استاد راهنما و استاد مشاور را متوجه می‌شدم و نه... اصلا یکی از مهم‌ترین دلایل اینکه به خانواده گفته بودم قید ارشد خواندن را زده ام، همین بود. هرچند که برای آن‌ها دلیل دیگری تراشیده بودم. بیراه هم نگفته بودم، مثلا: در این مملکت که فراوانی کار است، لیسانس و فوق لیسانس چه توفیری دارد؟ اصلا چرا آدم باید الکی در این مسابقه‌ی مدرک گرفتن بیفتد؟ یا اینکه هدف‌های والاتر و افق‌های روشن تری به جز درس خواندن انتظارم را می‌کشد! به هرحال بهانه هایم برای عدم ادامه تحصیل قانع کننده به نظر می‌آمد، حداقل برای خودم!

منتشر نشود/ اختراع یا پایان‌نامه؟ مساله این است/ داستان یک خبر کوتاه و هولناک


دو، سه روز اول در شوک خبر بودم و مرحله انکار را سپری می‌کردم. اما بعد با یکی از دوستان مهندسی‌خوانم صحبت کردم و فهمیدم که اتفاقا او هم باید آخر کارشناسی پایان نامه بنویسد، آن هم نه ۳ واحد که ۶ تا (۵ واحد عملی + ۱ واحد پژوهشی). از یکی دیگر هم پرسیدم، رشته‌ی او هم ۳ واحد پایان نامه داشت. همان موقع برایم مسجل و قطعی شد که این شتر بر در خانه من هم خوابیده است.


به خود گفتم کمر راست کن و برای کسب علم و دانش دست روی زانو گذاشته، یاعلی بگو و شروع کن! اولین کاری که به ذهنم رسید صحبت با دانشجو‌های ارشد بود. دفاع یکی شان با دسته گل رفته بودم، آدم باید بایستد آن جلوی جلو، روبه روی حداقل پنج، شش استاد خبره‌ی متخصص و از چیزی که نوشته دفاع کند. اصلا فکرکنم همین جلسه‌ی دفاع غول‌ترین مرحله‌ی پایان نامه باشد. دنبال استاد راهنما دویدن برای گرفتن وقت و کمین کردن برای پیدا کردنش در دانشکده، با اختلاف در جایگاه بعدیِ غول بودن قرار می‌گیرد.


اتفاقا روز چهارم، یکی از هم دانشکده ای‌ها را دیدم که منتظر جواب کنکور دکتری بود. همان اول که گفت: به جای پایان نامه، یک دستگاه اختراع کرده است که با استفاده از نمی‌دانم چی چی و تشخیص نانو ذرات، برای ساخت فلان دارو‌های محلول به کار می‌رود؛ فهمیدم که اشتباه آمده ام! او احتمالا از آن‌هایی بوده که بزرگترین دغدغه اش، نوع خوراکی‌های پذیرایی از استادان در جلسه دفاع بوده است.

منتشر نشود/ اختراع یا پایان‌نامه؟ مساله این است/ داستان یک خبر کوتاه و هولناک


اما بیشتر که توضیح داد و درباره‌ی دستگاهش صحبت کرد، حس کردم برخلاف انتظار، دارم به تحقیق و کشف کردن علاقه مند می‌شوم. حتی یک لحظه یادم آمد وقتی بچه بودم می‌خواستم دانشمند بشوم، اما حیف که در این سیستم آموزشی هوش سرشار و استعداد هایم تباه شده بود. قرار بعدی را با او گذاشتم و رفتم دنبال مطالعه و تحقیق. حتی برای یافتن استاد راهنمای مناسب، در ذهنم شروع به بررسی استاد‌ها کردم! در واقع فوبیا را پشت سر گذاشته بودم.


روز موعود رسید و من در حالی که با شور و شوق انتظار آمدن هم دانشکده‌ای مخترعم را می‌کشیدم، برگه‌های حاوی نتایج تحقیقاتم را مرتب می‌کردم تا به او نشان دهم. از قضا، همان سال پایینی که خبر پایان نامه را داده بود، آمد و کنارم نشست. آنقدر هیجان داشتم که تاب نیاوردم و متواضعانه برای او مختصری از آخرین دستاورد‌های علمی ام را شرح دادم. به علاوه اندکی هم درباره‌ی اساتیدی که برای استاد راهنما بودن خوب اند هم گفتم.


با تعجب پرسید که مگر واقعا ورودی ما پایان نامه دارد؟ با تعجب‌تر جواب دادم که خودش به من گفته باید پایان نامه بدهیم؛ و آنگاه بود که زد زیر خنده! گفت که اولا آن سه واحد پایان نامه نیست و پروژه است، چیزی که شباهت زیادی به پایان نامه ندارد، ولی برای کلاسش بین خودشان می‌گویند «پایان نامه کارشناسی»! (هنگام تعریف کردن بی‌جهت به این اصطلاح من درآوردی شان می‌خندید!) دوما از سال ورودی آن‌ها به تازگی اجباری شده است و اصلا نمی‌داند برای ورودی‌های ما قبل شان هم اجباری است یا نه!


اما من! در آن لحظه اگر کاردم می‌زدند، خونم در نمی‌آمد. از آن همه اضطراب واقعی و بعد هم آن همه اشتیاق الکی ام یخ زده بودم! آن موقع به اصطلاح خودمان، «پوکرفیس» نگاهش می‌کردم و به این فکر می‌کردم که چطور یک بار تلافی آن همه استرسی را که کشیده ام دربیاورم! هرچند ته دل خوشحال بودم!

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار