آب در منطقه کم بود، اما اگر دوباره پای ابرهای بارانزا به زمینِ خشکِ کلاته میرسید، میتوانست جای برکت، پیامآور عذاب باشد. روستا باید به بالای تپه میآمد تا باران همچنان برای این مردم نماد برکت باقی بماند؛ و مسجد، برای کلاتهحبیب نماد تغییر بود.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمدصالح سلطانی؛ فقط نور ماه بود و صدای مبهمی از زوزه گرگها و خاکی که پشت ماشین، به هوا بلند میشد و زیر نور قرمز چراغ عقب ماشینِ زهواردررفته، میرقصید. پشت وانت نشسته بودیم و میرفتیم سمت «افضل آباد». نشستن که نه، عملاً چسبیده بودیم به هم و وهم جاده را با حرف زدن و خندیدن رقیق میکردیم. حدود نیم ساعت راه داشتیم. از جاده خاکی و پردستاندازی که به قول اهالی «موج» داشت و ماشین و صاحب ماشین و سرنشین ماشین را بیچاره میکرد تا به مقصد برسد. آنجا «شوسف» بود، بخشی از شهرستان «نهبندان» در استان «خراسان جنوبی». جایی دور از مرکز، نزدیک به مرز و چسبیده به محرومیت.
***
«کلاتهحبیب» درست پشت افضلآباد بود و به یک رشتهکوه کوتاهقامت ختم میشد. مسیر کمعرض و کوتاهی میان دو تپه، تمام روستا را شامل میشد. با سی-چهل خانه و به همین تعداد، خانوار. مثل اکثر روستاهای شرق کشور، کمآب بود و آب شرب مردم هم با تانکر تامین میشد. برق را هم تا سال ۱۳۹۳ به خود ندیده بود. تکهای از روستا را با چند تاب و سرسره پر کردهبودند که یعنی این هم پارکِ روستا و البته تنها چیزی که در آن منطقه خشک و خشن، شمایلی از «رفاه» داشت. کار اصلی مردم کلاته، دامپروری بود. چند نفری از مردان روستا هم در معدن سنگِ نزدیک افضلآباد کار میکردند و چند نفری هم کارگر مرغداریِ یکی از روستاهای مجاور بودند. کشاورزی، اما مدتها بود در این منطقه معنی نداشت. آب کم بود و دور، و برای همین کسی به فکر کشت و زرع نمیافتاد.
هرروز صبح، از افضلآباد راه میافتادیم سمت کلاته. پروژهای که تعریف کردهبودیم، ساخت مسجد روستا بود. کلاته البته مسجد داشت. یک مسجد جمع و جور به نام حضرت زهرا سلام الله علیها. مسجد، اما کوچک بود. نه برای اهالی، بلکه برای همهی مردم خودِ کلاته و روستاهای اطراف که برای مراسمات مذهبی به کلاته میآمدند. تمام روستاهای آن منطقه را که بالا-پایین میکردی، روی هم رفته شاید سه-چهار نفر پیدا میشدند که طلبه باشند و محصّل علوم دینی. کلاته، اما یکتنه، سه طلبه داشت. طلبههایی که معمولاً آخر هفتهها خودشان را به روستا میرساندند و امورات مذهبی مردم را رتق و فتق میکردند. بدونِ دانستن این نکته هم میشد فهمید کلاته از نظر فرهنگی روستای خاصی است. تابلوی ورودی روستا، مقدم شما را به روستای «ولایتمدار» کلاتهحبیب گرامی میدارد.
مسجد برای کلاته، یک نماد بود. چیزی بیشتر از محل اجتماع اهالی و خواندن نماز. روستا در مسیر سیلاب قرار داشت و ممکن بود با یک باران ساده و کمجان، نابود شود. کلاته باید منتقل میشد به جای دیگری و آن جای دیگر، چند قدم بالاتر بود. بالای یکی از تپههایی که روستا را محاصره کرده. روستا باید چند متری بالا میرفت و اهالی، یکی یکی خانههایشان را روی تپه میساختند. مسجد قرار بود اولین بنایی باشد که به بالا منتقل میشود. مسجدی بزرگتر که برای همه اهالی روستا و همه اهالی روستاهای اطراف جا داشته باشد و قطب فرهنگی منطقه بشود. کارِ ما همین بود. این که مسجد را بالاتر بیاوریم. اینکه کار جابجایی روستا را تسریع کنیم. اینکه مانع فروریختنِ قریبالوقوع خانهها در اثر سیل بشویم. آب در منطقه کم بود، اما اگر دوباره پای ابرهای بارانزا به زمینِ خشکِ کلاته میرسید، میتوانست جای برکت، پیامآور عذاب باشد. روستا باید به بالای تپه میآمد تا باران همچنان برای این مردم نماد برکت باقی بماند؛ و مسجد، برای کلاتهحبیب نماد تغییر بود. نماد رشد و توسعه و امید.
صبح روز اول، ما بودیم و یک زمین خالی. نه ملات داشتیم، نه بیل و کلنگ. ما زود نرسیدهبودیم، ابزارهایمان دیر کرده بودند و چارهای جز نشستن زیر سایه سنگین آفتاب نداشتیم. یکی از پیرمردهای روستا آمد و گفت: میخواهد قنات روستا را نشانمان دهد. تماشای قنات، از بیکاری بهتر بود. تپههای کمارتفاع را گرفتیم و یک ساعت پیادهروی کردیم تا رسیدیم به منطقه محصوری روی دامنه یکی از تپهها. جایی که انگار تنها زمین کشاورزی روستا بود. چند متر بالاتر از زمین محصور، آب کمجانی از یک لوله دو اینچی بیرون میزد و میریخت به استخر کمعمقی که همه دار و ندار روستا از «آب» بود. چند ماهی کپور در استخر شنا میکردند که بخشی از کسب و کار اهالی بودند. آب قنات در آن گرمای استخوانسوز، حکم طلا را داشت. مزه شیرینش فراموشنشدنی بود و خنکایش کمنظیر.
عصر روز اول، ملات رسید و جای مسجد هم مشخص شد. شروع کردیم به پیکندن. آفتاب هم رفته بود و هوا، هوای کار کردن بود. باد خنک و شدیدِ روی تپه، جای تیغ آفتاب را گرفته بود و بیل زدن را برایمان راحت میکرد. از آنجایی که ما مشغول بودیم، زمین فوتبال روستا هم دیده میشد. یک زمین خاکی بود با دو دروازه سفیدرنگِ بدون تور. اینجا هم، فوتبال به زندگی لبخند زدهبود و تحمل مشکلات را برای جوانترها هموار میکرد.
ما برای ساخت مسجد دستتنها نبودیم. بچههای اهالی هم گاهی برای کمک میآمدند. گل سرسبدشان حسن بود. پسر ده-دوازده ساله آفتابسوختهای که بیلزدنش آنقدر بهتر از ما بود که گاهی شیطنت کنیم و گوشهای بنشینیم تا او بیل بزند و کار را سریعتر پیش ببرد. عبدالعظیم هم بود. پسربچه بامزهای که ترکیب اسم و فامیلش ما را به یاد شهرری و آن حرم دوستداشتنی میانداخت. عبدالعظیم، پسر آقای حسنی دهیار کلاتهحبیب، معمولاً میآمد کنارمان و با کلنگ کوچکش میخواست در ساخت مسجد کمک کند. پدر عبدالعظیم، دهیار روستا بود. مرد جوانی که در سپاه «شوسف» کار میکرد. آخر روز اول، آمد توی مسجد و پیش از آنکه ما راه بیفتیم سمت افضلآباد و محل اسکان، گعده گرفتیم. پیگیر اخبار روز کشور بود و سخنان «آقا» را دقیقتر از ما میخواند و آمار آخرین موضعگیریها و نظرات مسئولین را هم داشت. میگفت: وزیر راه و شهرسازی به نماینده نهبندان در مجلس-آقای افضلی- وعده داده که ۷۰ کیلومتر راه روستایی را در نهبندان آسفالت میکند. افضلی هم روی همین حساب امضایش را از پای استیضاح آخوندی برداشته، اما وعده جناب وزیر هنوز محقق نشده. نه فقط وعده جناب وزیر، که انگار هنوز خیلی از وعدهها برای مردم شهرستان نهبندان رنگ واقعیت نگرفته.
از روز دوم، کارها روی روال افتاد، پیکندن تمام شد و رفتیم سراغ ساختن خاک-آهک برای پر کردن پِی. بیل میزدیم، خاک را با آهک ترکیب میکردیم، خسته میشدیم و جلو میرفتیم. محمدامین هم بود. دبیر انجمن مستقل دانشگاه، با آن عقاید خاص که حالا در کل کشور شهره است. کنار دستش، علی هم ایستاده بود. یکی از آنهایی که امسال همان تشکل را از دست امثال محمدامین خارج کردند. ما، کنار هم داشتیم برای مردم کلاته مسجد میساختیم. آنجا و در آن موقعیت، سیاست بیاهمیتترین چیز بود. چپ و راست نداشت، ما همه ایستاده بودیم به مسجد ساختن برای اهالی ولایتمدار کلاتهحبیب؛ و این، از هر چیزی مهمتر بود. اردوی جهادی، مرزها را بین ما برداشته بود و به همهمان یک رنگ داده بود. همه، با جهادی «خاکی» شدهبودیم.
عمر این سفر جهادی برای من کوتاه بود. کوتاهتر از آنکه با مردم روستا دمخور شوم و کمی بیشتر از هوای پاک جنوب خراسان تنفس کنم. سه روز بیشتر کار نکرده بودم که باید باروبندیل را میبستم و باز میگشتم. عصر روز سوم، وقتی مثل هر روز چای آویشن را مهمان اهالی بودیم و استراحت ظهرگاهیمان را در مسجد باصفای روستا تمام کردهبودیم، با بچهها خداحافظی کردم و برگشتم. مسیر، به اندازه شب اول وهمناک نبود، اما بیش از همیشه دلگیر بود. خورشید داشت پشت جاده خاکی کلاتهحبیب-افضلآباد غروب میکرد و من به سفر جهادی دومم پایان میدادم. سفری که مثل یک خواب شیرین، نرمنرم از مقابل چشمانم گذشت و به همان سرعتی که آمدهبود، رفت.