شهرام کار نمیکرد. این کفر مجید را در میآورد. چند روز قبل از من به آنجا آمده بود. صاحب خانه دیده بود که در پارک میخوابد، او را به این خانه آورد. روزها میرفت به ...
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- یزدان سلطانپور؛ نیمه شب رسیدم به ترمینال کاراندیش شیراز. دیرتر از موعد مقرر به محل اسکان خواهم رسید. تا حالا دیگر خوابیده اند. روز اول بدقولی شد. برای اینکه دیرتر از این نرسم تصمیم گرفتم دربست بگیرم. در برابر رانندههای تاکسی که در آن ساعت شب با انرژی به سمت مسافران هجوم میآورند حالت دفاعی گرفتم. یکی یکی حمله میکردند و با جمله "مهندس کجا میری؟ " سعی میکردند در ماشین شان را ببندند و راه بیفتند. جوابهای سربالای من مثل "یه جای نزدیک" و "خونه" آنها را در سردرگمی نگه میداشت و من از مهلکه در میرفتم. این جوابها ناخودآگاه آمدند. از جواب خودم تعجب کردم. جایی که هنوز ندیده بودم را خانه خواندم. بیخانگی نوعی آزادی است. هرجا باد تو را ببرد، شب را آنجا اطراق خواهی کرد. ولی آزادی هم برای من بعد از یک مدت تبدیل به عادت میشود و میل به رهایی از آزادی را خواهم داشت. بعد از مدتها در سفر بودن میل به یکجا نشینی تمام وجودم را گرفته بود. برای همین وقتی خبر کار داوطلبانه برای مرمت خانهای قدیمی در شیراز را شنیدم بدون نیاز به کسب اطلاعات بیشتر با متولی آن تماس گرفتم و آمادگی ام برای حضور در طرح را اعلام کردم. شمارهی کسی به اسم مجید را به من داد و گفت که او در خانه ساکن است، وقتی رسیدی با او تماس بگیر تا در را برایت باز کند و اینکه خانه زنگ ندارد.
یک پژو ۴۰۵ شخصی جلوتر از همه تاکسیها ایستاده بود و جوانی در کنار آن ایستاده و یکی هم روی صندلی جلو نشسته بود. رفتم سمتش و آدرس روی برگه را نشانش دادم. پرسیدم میبری؟ این کاره نبود. محلات پایین شهر را نمیشناخت. کوچه ماشین رو نبود. نرخها را نمیشناخت. گفتم ۵ هزار تومان بدم خوبه. لبخند و رضایتش حاکی از این بود که این اولین پولی بود که خودش کسب کرده. کسی که خودش این کار را انجام داده باشد متوجه میشود. از سرکوچه شروع کردم به زنگ زدن به مجید. بعد از چندمین تماس صدای خواب آلودی جواب داد و گفت: «الان میام دم در». عذرخواهی کردم و وارد هشتی شدیم. با احتیاط در محیط تاریک و ناآَشنا قدم برداشتم. از چند پله بالا رفتیم و وارد یک اتاق شدیم. پرسید: "کیسه خواب داری؟ " گفتم آره. گفت: همین جا میتونی بخوابی. یک نفر دیگر هم توی کیسه خواب گوشه دیگر اتاق خوابیده بود. صبح که شد متوجه عظمت خانه شدم. یک خانه اعیانی که حداقل ۱۵۰ سال قدمت داشت. ما توی یکی از اتاقهایی که ظاهراً مربوط به استقرار خدمه بود خوابیده بودیم. این قسمت از خانه سالمتر مانده بود. سادهتر بود و تعمیرش راحت تر. شیشههای رنگی پنجرههای مشبک قسمت شاه نشین خانه تک و توک شکسته بودند و گرم کردم آن اتاقهای درندشت در مقایسه با اتاقهای خدمه نیاز به سوزاندن نفت بیشتری داشت. برای همین مجید یک اتاق سالمتر را مرمت کرده و ساکن شده بود و کم کم، هر روز تکهای از کار بقیه اتاقها را میرسید. عجلهای برای کار نبود. صاحب خانه قصد داشت آنجا را تبدیل به مرکز فرهنگی کند تا نمایشگاههای هنری در آنجا برگزار شود.
صدها خانه شبیه به این در شیراز با موقعیت مکانی بهتر برای برپایی مرکز فرهنگی و هنری بود، ولی وسع مالی صاحب آرزو امکان تهیه مکانی بهتر از محله بدنام و ارزان این چنینی را نمیداد. ما شده بودیم مأمور برآوردن آرزوی ایشان. شکایتی در کار نبود. دور و بر خودمان را نگاه کنیم تمام زندگی به همین منوال است. یکی صاحب کار میشود و دیگران در خدمت او قرار میگیرند تا کار را پیش ببرند. در کوچههای باریک آن محله تعداد افغانها قابل توجه بود. بازار بنکداران نزدیک بود و امکان تهیه مواد غذایی اولیه به قیمت عمده فروشی را برایمان فراهم میکرد. در آن محله از شیراز لوله کشی گاز نبود و سیستم گرمایشی ما یک بخاری نفتی بود که نفت آن را از چند خانه پایینتر تهیه میکردیم. خورد و خوراک مان را خودمان باید فراهم میکردیم. صاحب خانه تنها خود را موظف به تهیه مصالح ساختمانی میدانست. آن هم باید از مدتها قبل به ایشان خبر میدادیم و بر لزوم آن اصرار میکردیم. این وضعیت انگیزهی چندانی در مجید برای کار برنمی انگیخت. ولی من آمده بودم آنجا برای کار. انرژی در وجودم قل قل میزد. شروع کردم به جابه جا کردن کلوخ ها. کیسه و کیسه میگذاشتم شان در فرغون و میبردم بیرون از ساختمان در خرابهای که در نزدیکی خانه بود. شیشههای چیده شده در هشتی را هم بردم گذاشتم توی یکی از اتاق ها. بدون اینکه بدانم چه میکنم دست به کار شدم. تنها مراقب بودم کار اشتباهی انجام ندهم. کم کم کارها نظم گرفت. روزهای بعد کارها دقیقتر شدند. از شبکه سیمهای برق سر در آوردیم و به آنها نظم دادیم. طرح کاشیهای شکسته را شناسایی کردیم و نمونهی آنها را به نزد اوستایی که در شیراز کوره داشت بردیم تا بازتولید شوند. پنجرههای مشبک را باز کردیم و شیشههای رنگی به اندازه بریدیم و دوباره سوار قاب هایشان کردیم. دیوارها را بتونه گرفتیم و رنگ زدیم.
خانهی درندشتی بود. اتاقها به هم راه داشتند و راه روها به پلههایی که به بام هدایتمان میکردند. یک روز مأموران میراث فرهنگی آمدند تا از خانه بازدید کنند. کف حوض خانه نشست کرده بود و بخشی از کاشیهای سیاه و سفید را با خود برده بود به زیر زمین. دو جوان بودند و یک پیرمرد. پیرمرد میگفت که لنگهی این خانه را سالها پیش در قندهار دیده است. این جملهی او تصاویری در ذهنم آورد از گذشتهای که ما در آن حضور نداشتیم. مجید میگفت:« روی بام نباید رفت. اطمینانی به آنها نیست. شاید ریخت.» مثل منع میوه خوردن از درخت ممنوعه بود برای آدم. صبحها در مسیر اتاق به دستشویی راه پلهها بودند که من را به ناشنیده گرفتن اخطار مجید تحریک میکردند. به دنیا از بالا نگاه کردن حس قدرت و کنترل میدهد. چقدر زیباست حس کنترل داشتن به امور. زشت این است که افرادی که بر خود کنترل ندارند کنترل دیگران را بدست بگیرند. از بام همه چیز نمایان است. میشود برنامه چید که چه کارهایی باید انجام شود. تجربهای در بنایی نداشتم، ولی از گل و گیاه سر در میآورم. قدم زدن در خیابانهای اطراف بازار وکیل کافی بود تا برای باغچه طرح و برنامه بریزم. با مجید چاقو و کیسهای گرفتیم و شبانه شاخههای شمشاد از باغچههای کنار بازار وکیل چیدیم تا در باغچه بکاریم. شاخههایی که بیش از حد رشد کرده بودند را بریدیم. این طور هم به زیبایی شهر کمک کرده ایم و هم به زیبایی باغچه خانه. روزهای بعد گلدانهای سفالی خالی که اطراف فضای سبز شهر قرار داده شده بودند را با هماهنگی کارگران شهرداری بردیم خانه و شمعدانی خانه را به دهها شمعدانی تکثیر کردیم تا دیوارهی حوض پوشیده شود.
شهرام کار نمیکرد. این کفر مجید را در میآورد. چند روز قبل از من به آنجا آمده بود. صاحب خانه دیده بود که در پارک میخوابد، او را به این خانه آورد. روزها میرفت به بازار وکیل تا گردشگرهای آلمانی را هدایت کند به سمت فرش فروشی ها، مگر این طور مزدی از صاحب مغازهها کسب کند. سالها آلمان بود. هر شب که برمی گشت سؤال همیشگی را میپرسیدیم: «کسی را امروز شکار کردی؟» جواب همیشگی او هم نه بود. ولی هزارتا داستان از بازار میگفت. همان طور در حین اعلام اخبار بازار به غذا هم نوک میزد تا حدی که سیر میشد. این مجید را کفریتر میکرد. میگفت: مفت خور است. هیچ کاری نمیکند و ادعاش هم زیاد است. برای تعمیر خانه برنامه میداد. چطور میتوانستم به مجید توضیح بدم که همهی ما جزوی از یک پیکرهایم. مهم نیست چه کسی چه کاری میکند، مهم این است که کسی گرسنه نباشد، کسی سردش نشود و کسی از ترس نلرزد. هزار بیت شعر گفته شود و هزار بار پدر به فرزندش گوشزد کند، تا خود شخص به این مطلب نرسد تکرار دوباره آن افاقهای نمیکند. شاید خود مجید هیچ وقت گرسنگی نکشیده، هیچوقت از سرما نلرزیده و هیچ وقت احساس نا امنی نکرده بود. خانه امن است، گرم است و غذا در آن حاضر است. شهرام، مجید و من هیچ کدام تملکی نسبت به آن خانه نداشتیم. نمیدانیم چه کسانی در گذشته در آن ساکن بودند و چه کسانی در آینده ساکن خواهند شد. ولی آن روز ما در آن بودیم. هر آنچه که تکلیف ما بود انجام دادیم تا خانه سرپا بماند. حتی شهرام که به نظر مجید مفت خور بود، نقش خود را ایفا میکرد. حضور او هشداری بود به ما؛ که افرادی هستند که ما مسئول تهیه خانه آنها هستیم، افرادی که آزادند و آزادی خود را با شام شب مبادله نمیکنند. حضور آنها تضمین کننده آزادگی جامعه است. اگر آنها در آن جامعه اسکان داده نشوند خواهند رفت و جایی اطراق خواهند کرد که مردمانش همچنان آزادند.