آخرین اخبار:
کد خبر:۶۲۷۵۰۸
روایت دانشجویی/ پرونده اول/ اردوهای جهادی

در روياي ما نام تمام محله‌هاي تهران «سعادت‌آباد» است/ فراموشخانه‌ پایتخت!

ما شبيه روياهاي‌مان زندگي مي‌كنيم. در روياي ما، ساكنان قيامدشت و عباس‌آباد و خاورشهر هم همان‌قدر درس خوانده‌اند، كه مردم مناطق شمال تهران.

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-عابد نظری، در اموري، خوب است آدم فقط تا نوك دماغ‌اش را ببيند. گاهي زيادي افق‌هاي دور را مي‌بينيم. سرمان را بالا مي‌گيريم كه دور را ببينيم، در چاه و چاله‌ي پيش پا مي‌افتيم. مثلا به جاي آن‌كه مدام بگوييد چشم صغرا كج است و ابروي كبرا مج، موي خودتان را آب‌شانه كنيد و به يقه‌ي لباس خودتان عطر بزنيد. يا مثلا اگر در كارگاه داستان‌نويسي به شما تكليف كردند كه طراحي اوليه‌ي يك شخصيت را انجام بدهيد، پدرتان را درنياوريد براي مطالعه‌ي پيرمردي خنزپنزري در دالان‌هاي شلوغ بازار قديمي تهران. پدرتان را مطالعه كنيد. مطمئن باشيد حرف‌هاي مهمي براي شنيده شدن دارد. يا مثلا اين آخرين مثلا است، احتمالا هيچ لزومي ندارد بوم تمرين نقاشي را در شاخ آفريقا مستقر كنيد. برويد روي بوم خانه خودتان، شهر خودتان را مشق كنيد. گاهي آدم بايد از همين نزديك شروع كند. از پدر خودش. از موي خودش. از شهر خودش.

در روياي ما نام تمام محله‌هاي تهران سعادت‌آباد است/ فراموشخانه‌ی پایتخت!

ما اول رفتيم سرخس. سرمان را بالا گرفتيم و دورترين افق شرق ايران را روي مرز با تركمنستان نشان كرديم. سرخس در دويست كيلومتري شمال مشهد است. از تهران ما هم، چيزي حدود هزاروصد كيلومتر فاصله دارد. مثل آستارا و بلوچستان، سرخس هم انگار يكي بوده و مرز لعنتي دوپاره‌اش كرده. يكي به اسم ايران، يكي به اسم تركمنستان. در ايراني‌اش مذهب شيعه، عقيده‌ي اكثر مردم است. اهل سنت هم هستند. كم هم نيستند. روستاهايي هستند كه همه از اهل سنت‌اند. سرخس يك پالايشگاه دارد. به كشت‌وكار پنبه وخربزه معروف بوده. و يك منطقه‌ي آزاد تجاري. از اين‌همه، چراغ روشن پالايشگاه فقط چند خانواده را نور مي‌دهد. سوءمديريت زمين و آب هم آفت خربزه و پنبه شده. منطقه‌ي آزاد هم آن ديگي‌ست كه نمي‌دانيم براي كه مي‌جوشد. به همين راحتي سرخس بي‌رونق مي‌شود. همه چيزش بي‌رونق است. انگار همه منتظرند اين مرحله بگذرد. تمام شود. انگار هيچ‌كس هيچ كاري نمي‌كند. انبوه روستا، انبوه آدم، كه چرخ‌شان نمي‌چرخد. ما رفتيم سرخس تكاني به اين ركود نامسلمان بدهيم. رفتيم مدرسه بسازيم. مسجد بسازيم. خانه‌ها را تعمير كنيم. حمام بسازيم. رفتيم در دورترين افق، كه ناغافل در چاله‌چوله‌هاي جنوب شرق تهران افتاديم.

در روياي ما نام تمام محله‌هاي تهران سعادت‌آباد است/ فراموشخانه‌ی پایتخت!

جنوب شرق تهران، از مشيريه، شهرك كاروان، خاورشهر، قيامدشت، امين‌آباد و سه‌راه سيمان تا پاكدشت و قرچك و شريف‌آباد، همه يك جنس هستند. شلوغ و بي‌نظم و بي‌قاعده. همه بيرون تهران. همه وصله، همه ناجور. اين‌ها همان ”شهرك‌هاي اطراف تهران"اند كه فقط بعضي در حرف‌هايشان مي‌آورند. مهاجراني از سراسر ايران. و دوستان زيادي از افغانستان و پاكستان و بنگلادش. مردم دوست‌داشتني صبور. آن ستون‌هاي آجري قدبلند، كه دودكش‌هاي دست‌ساز كوره‌هاي آجرپزي هستند، خاك تن‌شان را پختند و دادند خانه‌هاي تهران را بسازند. نيمه دوم سال هشتاد و پنج بود كه اين چاله‌ي بزرگ تهران ديده شد. محمد بيجه و علي باغي. فقر به روزنامه سرايت كرد. فقر، كه پدر قتل بود. پدر تجاوز. حالا و بعد ده سال كه تو حتي يادت نيست آن فاجعه‌ي زهرماري چه بود، بچه‌هاي ده ساله‌شان هنوز بيجه را مي‌شناسند. كابوس كثيفي و از-قلم-افتادگي از آسمان خاتون‌آباد و فرون‌آباد عبور نكرده. ما به اين فراموش‌خانه نزديك شديم. اين نزديكي، اما، سفر طولاني‌تري بود به عقب‌ترين زمان‌ها. به قبل از سقف خانه. به قبل از حمام. به قبل از آب سالم آشاميدني. زير گوش كلان‌شهر تهران، اين جنگل-آهن سيمان و قير، مردمي هستند كه فاضلاب متعفن را در جوي كم عمق و نزديك خانه، نزديك بازي بچه‌ها، تحمل مي‌كنند. طوري كه انگار جور ديگري نمي‌دانند. طوري كه انگار هيچ عطر خوشي در جهان نيست كه بايد به همين بوي لجن اكتفا كرد.

در روياي ما نام تمام محله‌هاي تهران سعادت‌آباد است/ فراموشخانه‌ی پایتخت!

به خرابي و بي‌حالي راضي شدن سخت است. سخت‌تر، بيرون آمدن از اين رضايت. و سخت‌ترين، بيرون آوردن اغيار از همچه بلايي. ما، اما، اراده كرده بوديم سخت‌ترين باشيم. رفتيم امين‌آباد! به مردي كه پاي نداشته‌اش را در دود ترياك پيدا مي‌كرد گفتيم: دلخوشي‌ها كم نيست! مثلا اين جارو! دور و برت را جارو كن. ترياك را هم اگر خواستي، باحال و تميز بكش. رفتيم كوره‌پزخانه! به زنان گفتيم حداقل حمامي از آن خود داشته باشيد. و به مردان هم گفتيم راهي نداشته باشيد كه از بالاي ديواري و روزني، زنانه را هيز بشويد. رفتيم و گفتيم و به گفتن بسنده نكرديم. آدم بايد اهل باشد. اهل همان حرفي كه مي‌زند. ما رفتيم و حرف زديم. و آستين‌هايمان بالا رفت كه بگوييم ما شبيه حرف‌هايمان هستيم. دست-به-آجر شديم. دست به بيل. اين‌ها همه‏، نه يعني كه ما كاري كرده‌ايم. فقط جمعه‌هاي‌مان را مي‌رويم امين‌آباد. يك‌بار خانه‌ي پيرزني كه بي‌سقف و ستون است را تميز مي‌كنيم. يك‌بار اتاقي از خانه‌اي را سفيدكاري مي‌كنيم. يك‌بار پنجره‌اي روي ديواري باز مي‌كنيم. ما كاري نكرده‌ايم. ما مي‌دانيم گناه اول‌مان افتتاح پنجره بود. و گناه ديگرمان انتشار خورشيد است. فكر كن تو و چند نفر از دوستانت برويد براي خانه‌اي در بالاي تپه‌ي حاجي‌آباد نور ببريد. همين.

در روياي ما نام تمام محله‌هاي تهران سعادت‌آباد است/ فراموشخانه‌ی پایتخت!

مثلا يك روز جمعه براي ما اين‌طور شروع مي‌شود كه ساعت يك صبح مهدي پيام مي‌دهد و براي شش ساعت ديگر كنار اتوبان امام علي(ع) قرار مي‌گذارد. از امام علي(ع) شروع مي‌كنيم. مي‌رويم شاه عبدالعظيم، به زيارت و استخاره. آن‌جا فرزين و محمد و سيدعلي و حسين اضافه مي‌شوند. رضا هم با وانت‌اش مي‌آيد. بربري مي‌خريم و پنير. مي‌رويم حاجي‌آباد. ده دقيقه راه از شهرري. ده دقيقه راه از خيابان پيروزي. سيدجلال، بلد راه و از اهالي‌ست. پايين آن تپه، كه مثل جاهايي در شمال تهران روي تن‌اش پر از خانه‌ست، منتظر ماست. همراهي‌مان مي‌كند تا خانه‌ي آناستازيا تو فكر كن آناستازيا آن دختر يهودي‌ست، با خلخالي بچه‌گانه به پا. تا بچه‌ها لباس كار بپوشند، من و رضا و حسين مي‌رويم گچ مي‌خريم. الان ديگر گچ‌كاري مثل قديم نيست كه زيركار را اول گچ-خاك كنند و بعد روي آن سفيد و بعد كُشته آب و پودر گچ را طوري مخلوط مي‌كنند كه دير خشك بشود و اين، امكان پرداخت بيشتر بدهد به اوستا. يك‌باره سفيد مي‌كنند. كُشته هم به تاريخ پيوسته. بچه‌ها لباس كار پوشيده‌اند و مي‌آيند به استقبال كيسه‌هاي گچ. بعد با بشكه و تخته داربست مي‌بنديم. يك نفر گچ مي‌سازد. يكي ماله به‌دست مي‌شود. يكي سيم‌كشي را كه رو-كار هم هست باز مي‌كند. دو نفر قلم‌مو و رنگ برمي‌دارند و به تن بي‌روح نرده‌ها مي‌رسند. كسي هم اگر مانده، وسط-كار مي‌شود و رتق‌وفتق امور مي‌كند. به همين منوال ساعت ده مي‌شود. آناستازيا مي‌آيد سراغ‌مان كه بگويد با همان ناداري، چندتا تخم‌مرغِ احتمالا قرضي‌اش را براي‌مان نيم‌رو كرده. مناعت طبع به تعداد تخم‌مرغ‌هاي توي يخچال نيست. اين را مي‌بينيم و مي‌خوريم. خانه بوي ترياك ديشبي مي‌دهد. بلند مي‌شويم به ادامه. همين‌طوري كار مي‌كنيم تا ناهار. تا نماز. به امامت محمد. بعد نماز، دو-سه ساعتي به خسته‌تر شدن ادامه مي‌دهيم. بعد رنگ تمام مي‌شود. گچ تمام مي‌شود. برق تمام مي‌شود. بعد خداحافظي مي‌كنيم. من و مهدي با همان موتور كه راسكلنيكف صداش مي‌كنم- برمي‌گرديم. وقت خداحافظي به آناستازيا قول مي‌دهيم هفته بعد بياييم با هم چاي بخوريم و سردر خانه‌شان يك پرچم به نام نامي اميرالمومنين(ع) نصب كنيم براي يادگاري‌تر. آناستازيا، از آن لبخندهايي دارد كه وقت حلول، گوشه‌ي پايين گونه‌اش چال مي‌شود. راه بازگشت‌مان هم باز از امام علي(ع)ست.

در روياي ما نام تمام محله‌هاي تهران سعادت‌آباد است/ فراموشخانه‌ی پایتخت!

ما شبيه روياهاي‌مان زندگي مي‌كنيم. در روياي ما، ساكنان قيامدشت و عباس‌آباد و خاورشهر هم همان‌قدر درس خوانده‌اند، كه مردم مناطق شمال تهران. در روياي ما نام تمام محله‌هاي تهران، سعادت‌آباد است. وقتي به بچه‌هاي روزه-اولي كتاب هديه مي‌داديم، مي‌خواستيم در خوبي‌شان شريك باشيم. جنوب تهران، جايي كه فراموش‌اش نكرده‌ايم. نمي‌خواهيم بيجه و باغي در آن رشد كنند و تكثير شوند. ما آن شيخ مهاجري كه از دور آمده تا در اينجا درس دين بخواند و حالا در امين‌آباد ساكن است را اندازه‌ي شيوخ شاسي‌بلند سوارمان دوست داريم. در روياي ما، همه شاسي‌بلند دارند.

در روياي ما نام تمام محله‌هاي تهران سعادت‌آباد است/ فراموشخانه‌ی پایتخت!

ما خواب ديده‌ايم. خواب يك ستاره‌ي قرمز. و كور شويم اگر دروغ بگوييم. ما خواب آن ستاره‌ي قرمز را وقتي كه خواب نبوديم ديديم. كسي مي‌آيد. كسي كه مثل همه‌ي ماست. مي‌آييم و نوشيدني و نوشتني و پوشيدني را تقسيم مي‌كنيم. سهم همه را هم مي‌دهيم. به همه مدرسه و مسئله، به همه جواب می‌دهیم. ما نوك دماغ‌مان را مي‌بينيم. چاله‌اي كه هركس در آن مي‌افتد، پيش پاي اوست، نه در افق‌هاي دور.

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار