آن منطقه، منطقه کوچکیست؛ با این حال قوانین خاص خودش را دارد؛ قانون اول این است که هیچ کورهای حق ورود به کوره دیگر را ندارد؛ و اگر غیر از این رخ بدهد، قطعا جنگ جهانی کورهها اتفاق میافتد
گروه داتشگاه خبرگزاری دانشجو- معصومه جعفری؛ اگر دقیق بخواهم بگویم درست در جنوب شرقی تهران در منطقه خاوران یا همان خاور شهر است؛ همان منطقه معروف که چندین مسئول از وجود آن باخبرند و اذعان بیخبری میکنند؛ همان جایی که نخالههای ساختمانی خانههای لاکچری مرکز شهرمان ریخته میشود؛ همان جایی که مردمانش زندگی رخوتبار با لبی خندان دارند... در بدو ورود به آنجا، در نمای کلی برهوت کامل است، اما دقیق که میشوی، چشمت به نخاله و آجرهای تازه خشت زده و میلهای بلند کورههای آجرپزی میخورد. جادهی ناصاف و سنگلاخهای متعدد را رد کنی تازه به دیواری آجری میرسی که چارچوبی بدون در، در آن خودنمایی میکند. بچههایی که در هیاهوی بازی کودکانه خود بودند، با دیدن ماشینهای غریبه دست از بازی میکشند و متعجبانه به ما خیره میشوند و دو پیره مردی که در سایه دیوار پناه گرفته اند، با خنده و سلام و احوال پرسی گرم به سمت ما میآیند. دل کندن از خنکای دلپذیر کولر ماشین در آن هوای سوزان، رقت انگیز بود و حس و حال گندم برشته را به آدمی میداد! اما با این حال پیاده شدیم و مشتاقانه به سمتشان رفتیم؛ البته مدتی زیاد طول کشید تا سعی کنیم خودمان را با هوای آنجا وفق بدیم؛ زمانی به اندازه کل ساعاتی که در آن حوالی بودیم!
از چارچوب بی در گذر کردیم و وارد راهروی باریک دومتری که در فواصل مختلف با خرده وسایل قدیمی تنگتر شده بود، شدیم. در دو طرف این راهرو اتاقهایی تقریبا ۶ متری، با دری پردهای و پنجرهای توری و سقفی متشکل از چوب و آهن خرده، که به راحتی پناهگاه ۵ یا ۶ نفر بود، به چشم میخورد.
در پایتختی که بعضی از خانه هایش ۳۰۰ متر زیربنا دارند با دو ساکن، در این منطقه، در همین متراژ ۳۰ خانوار چسبیده به هم در اتاقهایی همانند سلول با دو دستشویی عمومی که بر سر در، هر کدامشان با دستخط کج ومعوج تعیین کننده زنانه و مردانه است، و اتاقکی با دیوارهای کاشیهای تابهتا، با در پردهای که نامش را حمام گذاشته اند؛ زندگی میکنند.
با دیدن این همه بدبختی و سختی، نوبت به نوبت، سنگی در گلویمان جای باز میکرد و گاهی اوقات نفس کشیدن را سلب میکرد، و گاهی هم موجب شکایت ما از گردو خاک آن محیط بود که چه بلای خانه مان سوزی بر سر چشمانمان آورده بود.
همهشان کوچ نشین بودند؛ ۶ ماه اول سال را با گذراندن روز و شبشان در کوره آجرپزی سپری میکردند و ۶ ماه بعد را به ناکجا آباد کوچ میکردند. در حین پخش هدایا، دختری ۸ ساله را دیدم که با چشمانی براق، از پایین کوره به سمت ما میآمد؛ او هر روز بعد از مدرسه، بجای پدرش به محل خشت زنی آجرها میرود و مشغول کار میشود؛ شنیده ام که چندین سال است که پدرش از کار افتاده، و حالا او با قدی بیشتر از نیم متر، با روحی لطیف دخترانه و ظاهری پسرانه، با دقت و ظرافت و سرعت بالایی، شروع به خشت زدن آجرها میکند.
با لبخند، گیرهای صورتی شب رنگ را به او دادم؛ مات و مبهوت گیره شد و چیزی نگفت؛ سکوت آن چند لحظه دیوانه کننده بود؛ از اینکه قدرت خواندن ذهنش را نداشتم، حس ضعف و پوچی میکردم؛ مگر میشود به دختر بچهای گیره سر صورتی شب رنگ بدهی و از خوشحالی در دنیای کودکانه خودش جشن نگیرد!
لا به لای افکار له و لورده خودم بودم که سرش را بالا گرفت و به نشانه اعتراض گل سر را کف دستم گذاشت و رفت! آجرهایی که میان راه، رها کرده بود را دوباره بغل گرفت و دور شد...
نیمی از بچههای آنجا تنفر خاصی به عروسک داشتند، اما بعضیشان با اکراه قبول میکردند؛ برخی هم با تعجب به آنها خیره میشدند، میگرفتند و به دنبال چیزی در آن میگشتند؛ موقع پخش هدایای کودکان، هر یک واکنش خاصی داشتند، اما در همه شان یک رفتار عادی و یکسان بود؛ اینکه هیجان خاصی نسبت به هیچ یک نداشتند؛ انگار بزرگتر از سنشان بودند و دیگر در خود عروسک بازی نمیدیدند، و شاید هم فکر میکردند، چون در قبال آن مزدی دریافت نمیکنند، پس حتما گرفتنش عبث و بازی با آن وقت تلف کردن است.
آن منطقه، منطقه کوچکیست؛ با این حال قوانین خاص خودش را دارد؛ قانون اول این است که هیچ کورهای حق ورود به کوره دیگر را ندارد؛ و اگر غیر از این رخ بدهد، قطعا جنگ جهانی کورهها اتفاق میافتد. قانون دوم آنها حجاب است؛ دختران در هر سنی که هستند میبایست شلوار چهل تیکه سمبادی همراه با لباسی بلند تا روی زانو و گاها تا روی قوزک پا به تن کنند و زلفهای نداشتهشان را که به دلیل نبود بهداشت کافی و وفور شپشهای بیش فعال کوتاه شده اند، را با تاج سری (روسری) بپوشانند. با ورود به آنجا انگار وارد جهان دیگری میشوید؛ جهانی که میتوان با وجود مشکلات فراوان، باز هم زنده ماند و لبخند زد گاه گاهی با وسایل همچون آجر و چوب و نخاله ساختمانی صحبت کرد و آنها را همدمی، چون آدمی دید.