گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمدصالح سلطانی، صبح به صبح، ساعت به هفت و ربع نرسیده بیدارمان میکردند. میرفتیم سر زمینهای مردم روستا و برایشان کانال آبرسانی میکشیدیم. آب در خراسان جنوبی، خاصه در زیرکوه، مثل گنج میماند. کم است و باید از این کم، بیشترین استفاده را برد. گروه جهادی ما هم قرار بود با تقویت کانالکشی زمینهای زراعی، میزان هدررفت آب را حداقلی کند. میرفتیم سر زمین و سه چهار روزی را فقط بیل میزدیم تا راه کانالهای کهنه، باز شود. زمینهای کشاورزیشان عمدتاً زرشک داشت. یکی دوتایی درخت انار و عناب هم پیدا میشد. فصلی که ما رفته بودیم برای اردو، فصل زرشک نبود. زرشکها هنوز سبز بودند و نگاه کردن به همان کالها هم، دهان آدم را آب میانداخت. انارها هم هنوز کال بودند اما یکی دوبار بچههای روستا رفتند بالای درخت و برایمان از همان نرسیدهها چیدند و آوردند. ترشی آن انار نارس را هنوز هم بعد یک سال، زیر زبانم حس میکنم.
چسبیده به مرز و فقر و محرومیت
زمینهای زراعی، انتهای روستا بود. جایی که وصل میشد به دو-سه تا تپه کمارتفاع. چند کیلومتر، شاید حداکثر سی کیلومتر، بعد از تپهها، مرز افغانستان بود. قدیمیهای روستا میگفتند در جریان جنگ افغانستان و بلوای طالبان، چندباری هلیکوپتر و هواپیماهایی که راهی افغانستان بودند را میدیدند. از کار که خسته میشدیم، بیل و کلنگ را کنار میگذاشتیم و خیره میشدیم به تپهها. جایی که معمولاً چوپانی گلهاش را چرا میداد و الاغی برای خودش میچرخید و میچرخید.
ظهرها که از سه چهار ساعت کار مداوم زیر آفتاب داغ تیرماهی خسته میشدیم، چند دقیقه مانده به نماز، بیل و کلنگ و فرغون را کنار میگذاشتیم و میرفتیم سمت مسجد روستا برای نماز و ناهار و خواب ظهرگاهی. امام جماعتی در کار نبود. تمام روستاهایی که در منطقه دیدیم امام جماعت نداشتند. اهالی میگفتند فقط در ایام محرم و رمضان، مبلّغ میآید و میرود. بقیه سال اما کسی نیست که برای این مردم، کار فرهنگی و مذهبی بکند. البته در روستاهایی که حداقلهای عمرانی و زیستمحیطی هم فراهم نیست، انتظار کار فرهنگی و مذهبی، انتظار زیادی به حساب میآید. اصلا در استانی که کلا 4 چشمپزشک و 5 پزشک زنان دارد، در شهرستانی که کلا یک دندانپزشک دارد، میشود به فرهنگ و مذهب و کار عقیدتی هم فکر کرد؟
پیرهای جوان و جوانهای پیر
روز دوم یا سوم بود، حوالی ساعت ده ، بعد از یکی دو ساعت بیل زدن، وقت چای بود. چایی را روی هیزم دم میکردند و «اوستا» استراحت میداد تا نفسی تازه کنیم. «صادق» میخواست لیوان چاییاش را از سینی بردارد که حرارت لیوان چای، دستش را اذیت کرد. او هم کمی دستش را چرخاند تا آبی که میتوانم شرط ببندم در آن لحظه بالای 80 درجه سانتیگراد دما داشته، سرازیر شود روی پای من. شاید اگر شلوار کلفتتری پایم بود، آن آبجوش لعتنی تا مغز استخوانم نفوذ نمیکرد. اما کرد و حاصلش شد سوزشی که هرگز تجربه نکرده بودم. به ده دقیقه نکشید که بغل پای چپم، پر از تاولهای بزرگ و آبدار شد. لنگلنگان خودم را به وانت آقای «دلاکه» رساندم تا برساندم به خانه بهداشت. دلاکه، نام خانوادگی رایج در «بقرایی» است. تقریبا همه اهالی بقرایی ، دلاکه بودند. این دلاکه اما، دهدار روستای «بقرایی» بود. همانجایی که داشتیم کانالهای کشاورزیاش را سامان میدادیم. به ظاهر بالای 40سال داشت اما متولد دهه شصت بود. آفتاب اینجا، حسابی چهرهاش را پیر کرده بود. زیرکوه پر بود از این پیرهای جوان و و جوانهای پیر.
پرستار خانه بهداشت، تاولها را شسشتو داد و کَند و پایم را بانداژ کرد. آن روز را دیگر نمیتوانستم کار کنم. فردا و پسفردایش هم ترجیح دادم بروم گروه فرهنگی ، تا هم درد پایم آرام شود و هم بیکار نمانده باشم.
فوتبال در بیابان
«همت آباد» از «بقرایی»، که کار کانالکشیاش را انجام میدادیم ، به مرز افغانستان نزدیکتر بود. یک خیابان اصلی آسفالته داشت و بقیهاش خاک بود و سنگریزه. آب درست و حسابی هم نداشت.حتی مسجدش هم به اندازه مسجد بقرایی تروتمیز نبود. انگار نزدیکی به مرز، ارتباط مستقیمی با فراموشی و بیامکاناتی دارد.
ماموریتم در همتآباد، فرهنگی بود. باید از صبح تا عصر، وقتی بقیه گروه داشتند کارهای عمرانی را انجام میدادند، بچههای روستا را سرگرم میکردیم. اول صبح میرفتیم مسجد تا نقاشی بکشند. از همه سن و سالی هم میآمدند. سه-چهار ساله تا ده-دوازده ساله. مینشستند و میکشیدند. نقاشیهایشان ساده بود. نزدیک به روح طبیعت خشک و خشنی که در آن زندگی میکردند. قهوهای زیاد استفاده میکردند و زرد. شتر هم میکشیدند. کمی که میگذشت، توپ را بر میداشتیم و میرفتیم فوتبال. جایی در انتهای روستا، وسط زمینهای بیانتهایی که وصل میشد به بیابان، سنگی میگذاشتیم و دروازهای میساختیم و بازی میکردیم. عشقشان بود دنبال توپ بدوند و گل بزنند. با مهدی حسینی و ابوالفضل غضنفری آنجا آشنا شدم. هر دو دبستانی بودند و فرزند دو نفر از بزرگان روستا. همتآباد از دو خاندان حسینی و غضنفری تشکیل میشد. غضنفریها بیشتر بودند اما دهیار از حسینیها بود. پدر مهدی، که دهیار بود و از حسینیها، روز اول، همان وقتی که ما در تیم روستای بقرایی مشغول کانالکشی بودیم، به بچههای تیم عمرانی همتآباد چلوگوشت مفصلی داده بود که هنوز هم بعد یکسال، مزهاش زیر دندان بچهها هست.
با مهدی و ابوالفضل و بقیه بچههای روستا بازی میکردیم تا وقت ناهار و استراحت. بعد از ظهر هم باز نقاشی میکشیدیم و بازی میکردیم تا غروب شود. بچهها، قبرستان روستایشان را هم نشانمان دادند. ابوالفضل غضنفری سر مزار عمهاش توقف کرد. عمهای که بر اثر نیش زنبور از دنیا رفته بود. عمه جوان را خیلی دوست میداشت و غصه نبودنش را در چشمان ابوالفضل میدیدم. حالا که خبر فوت «سمانه» بر اثر نیش زنبور و نبود امکانات پزشکی منتشر شده، یادم به عمهی ابوالفضل و همه آنهایی افتاد که قربانی محرومیتی شدهاند که نه حق روستاها بوده و نه سهمشان.
مستی با زرشک
کمی که اوضاع پایم بهتر شد، برگشتم به همان تیم عمرانی روستای بقرایی. کار کردن سخت بود و گاهی به پایم فشار میآمد. ظهرها برای نماز که بانداژ را باز میکردم، سوزش و چرک و خون از زخم گستردهای که روی پایم افتاده بود بیرون میزد. دوباره به هر زحمتی بود میبستمش و کار میکردم. آمده بودم که کار کنم. ساخت کانالها به مراحل جذابتری رسیده بود. باید ملات میساختیم و بار فرغون میکردیم و میرساندیم به «اوستا» تا با شاغول و ماله، شیب و ارتفاع کانال را تنطیم کند. من مسئول آبدادن به سیمانها بودم. باید کانالهای سیمانکشی شده را خیس میکردم تا آب به خوردشان برود و مقاوم شوند. «دلو»های آب را پر میکردم و خالی میکردم روی سر سیمانهای سفتشده. انگار که به موجود بیجانی جان میدادم. بوی سیمان خیسخورده حالم را خوب میکرد و نگاه به زرشکهای سبز و تازه روی درختها، مستیآور بود.
«چاربیتی» به یاد شهدا
یک شب تصمیم گرفتیم برای سه شهید یکی از روستاها، مراسم یادواره برگزار کنیم. سه بسیجی داوطلب، که بیش از 1000 کیلومتر آنطرف تر از شهر و دیارشان شهید شد بودند. شاید شرقیترین شهدای جبهه جنوب و غرب. یادواره را در مدرسه روستای «محمد آباد» برگزار کردیم. جشن انگور بود انگار. تا توانستیم میوه خوردیم و میوه خوردیم. در آن هشت روز اردوی جهادی شاید اندازه یک سال انگور خوردم. هرروز، یک نفر از اهالی میآمد و یک جعبه انگور سبز و شیرین عسکری میگذاشت دم در محل اسکانمان. شب یادواره، یک گروه سرود از بچههای همتآباد هم آمدند به شعرخوانی. یک شعر محلی داشتند که به آن «چاربیتی» میگفتند. قصه داشت این شعر. روایت میکرد. داشت در چهار بیت داستان خواب شیرینی را تعریف میکرد که ختم میشد به دیدار حضرت علی(ع). بچههای همتآباد با لباسهای بلند بلوچی آمده بودند برای مراسم یادواره شهدای روستای همسایه چاربیتی بخوانند. صحنهای از این شاعرانهتر میشود سراغ گرفت؟
آن شب «سرهنگ میری» هم آمده بود برای مراسم یادواره. فرمانده سپاه منطقه است و چهره کاریزماتیکی که توانسته به کمک جوانهای همین منطقه، امنیت را تامین کند. خطر اشرار و قاچاقچیها تقریبا تمام نوار شرقی کشور را تهدید میکند اما اهالی روستاهای شهرستان زیرکوه از نظر امنیت تقریباً دغدغهای نداشتند. سرهنگ میری آن شب کمی درباره شهدا حرف زد و سریع رفت تا به قرار دیگری برسد. چند شب پیش از یادواره اما آمده بود محل اسکانمان تا درباره وضعیت منطقه و شرایطش گپ بزنیم. بعد اردو هم، تا آنجایی که میتوانست کنارمان بود و کمکمان میکرد تا در پیگیری مشکلات مردم منطقه کم نیاوریم.
اشکهای ناخودآگاه
یک شب هیات گرفته بودیم. مسجد محمدآباد را بعد نماز تعطیل نکردیم و نشستیم پای سخنرانی و مداحی. دلهایمان هیات میخواست. بیآنکه روی تقویم، بهانهای وجود داشته باشد. یکی از بچهها میخواند و ما حلقه شده بودیم و سینه میزدیم. اواخر هیات بود و داشتیم برای دعای پایانی آماده میشدیم که احساس کردم چیزی در وجودم دارد شعله میکشد و بالا میآید. چشمم جوشیده بود و بدون آنکه انتظار داشته باشم، داشتم اشک میریختم. اشک میآمد و من یاد سه شهید روستا میافتادم. میآمد و من یاد چهره آفتابسوحته جوانهای اینجا میافتادم. میآمد و من یاد مظلومیتی که دویده بود در عمق چشمان بچههای روستایی میافتادم. میآمد و من اشک میریختم. احساس میکردم از دلم لایروبی شده. سبک شده بودم انگار.
تلالو خاطرات
نشستهبودم روبروی پنجره فولاد و خیره به گنبد. سر ظهر چلهی تابستان بود اما صحن انقلاب، نسیم داشت. دلم میخواست ساعتها، روزها، اصلاً ماهها بنشینم همانجا و خورشید را تماشا کنم. احساس میکردم این مشهد و این زیارت، با همه مشهدها و زیارتهای قبلی فرق میکند. تمام خاطرات هشت روز اردوی جهادی در روستاهای شهرستان زیرکوه استان خراسان جنوبی را روی گنبد طلایی حضرت آفتاب، روی شبکههای ضریح، توی تلالو نور وسط حوض صحن جمهوری حس میکردم. دنیای من، به قبل و بعد از اردوی جهادی تقسیم میشد.