گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-ایمان فراهانی، خنکای سایهای در صحن گوهر شاد را برای استراحت انتخاب کرده بودم. چرتم گرفته بود ولی چون نزدیک اذان بود و نمیخواستم وضویم باطل شود، سعی کردم خودم را با تلفنم سرگرم کنم تا خوابم نبرد. اینترنت گوشی را روشن کردم و پیامهای گروه دوستانهمان را چک میکنم. جواد یک تبلیغ در گروه تلگرامی فرستاد که نوشته بود: «اردوی سازندگی در آمریکا! اطلاعیه اردوی سازندگی به سبک دانشجویان دانشگاه #هاروارد.» در تبلیغ نوشته شده بود که یک انجیاو دو هفته افراد را به بولیوی میبرد برای ساختن حمام و دستشویی برای خانوادههای نیازمند و همچنین برگزاری کارگاههای عملیاتی بهداشت عمومی و 4 روز کار داوطلبانه در یک یتیمخانه. برای کل این دو هفته هم از هر نفر 800 دلار میگیرند. جواد زیر آن تبلیغ پیام گذاشته بود: «بفرما، شما که چیزای خارجکی مثلا مینویسی، بررسی کن چرا اون دانشجوی کافر 800 دلار، میفهمی؟ 800 دلاااار، میده تا بره جهادی اون موقع یکی مثل تو ... چند ساله بهش میگیم بیا برو مفتی ولی نیومدی!» البته مخاطبش من نبودم. اما من خودم را انداختم وسط بحث با جواد که: «اینها میبرند بولیوی تو هم ببر بولیوی ما 1000 دلار میدیم!» جواب داد که: «بولیوی برای اونا مثل همین سیستان خودمونه، شما بیا بریم اصلا 500 دلار بده.» فکر کرد حالا بولیوی برای ما خیلی جای خوبیه و من منظورم خوبیه بولیوی بوده است. من منظورم نگاه توریسیتی به اردوی جهادی بود. نگاهی که منجر میشود دانشجوی آمریکایی هم برای تجربه کردنش در کشوری مثل بولیوی،که شناختی از اقلیمش ندارد، 800 دلار بدهد و 2 هفته تجربهاش کند. بحث من با جواد به جایی نرسید. من به اردوی جهادی هم از این نقطه نظر همیشه ایراد داشتهام. اینکه یک گروهی بلند شوند هر 6 ماه به یک روستایی بروند و در محیط بکر آنجا تجربهاندوزی کنند و در زندگی روزمره خودشان آشناییزدایی به وجود بیاورند تا احساس خوبی داشته باشند، کار جهادی نمیشود. اردویی است تفریحی،تجربی با این پیش فرض ارضا کننده که داریم برای بندگان خدا کاری میکنیم.
توریست یا جهادگر!؟
برای من سفر اول جهادی توریستی بود، اما برای جواد هیچ وقت یادم نیست که اینطور بوده باشد. جواد را اولین بار در سپاه منوجان دیدم. با ریش و موهای بلند و کمی خاکی. قیافه روستایی داشت به طوری که فکر کردم از اهالی منوجان است و به دلیل ارتباط با بچهها دارد راهنمایمان میکند. تازه از راه رسیده و در حیاط خاکی سپاه ول بودیم که جواد با دو وانت دوکابینه آمد به دنبالمان. محل اسکان روستایی بود در چند کیلومتری منوجان به نام تیاب بود. قرار بود گروه عمرانی برای این روستا مدرسهای دو اتاقه بسازد و مدرسه دیگری هم در روستای گیمُرد. از تیاب تا گیمرد با تراکتور نیم ساعت راه بود. پیاده هم فرقی نمیکرد چون تراکتور در این جاده خاکی خراب خیلی کند میرفت.
جواد را میگفتم! بدنی تکیده داشت و موهایی به هم ریخته و بلند. ریش بلند و تنکی هم داشت که روی صورت سبزه و آفتابسوخته را میپوشاند. بعد از اینکه به تیاب رسیدیم و جایمان را که خانهی بهداشتی متروکه بود نشان داد، از برخورد بچهها متوجه شدم که تقریبا همه میشناسندش و فقط من غریبه هستم در جمع.
وقتی جواد ingroup شد!
از آغاز ورود به منوجان همه چیز برای من جذاب بود. برای اکثر بچهها هم. محیط برایمان به شدت جذاب بود. لباس و شکل زندگی مردم، گیاهان، کوهها و درهها و خلاصه همه چیز برایمان جدید بود. با ولع نگاه میکردیم. هر سبزی به نظرمان با طراوت میآمد و هر آدمی برایمان موردی بود برای کاویدن. از محیط پرسروصدای تهران آمده بودیم به یک جای دنج و کم دود. گرمی و شرجی بودن هوا هم برایمان جذاب بود و تجربه! برای جواد اما اوضاع متفاوت بود. چهل روز قبلتر آمده بود و برخی کارها را تدارک دیدهبود. قبلتر هم بارها آمده و با مردم زیسته بود و برای او یک گیمُردی همان مقدار آشنا بود که هر یک از جمعیت ما. به زبان محلیها با آنها حرف میزد. احترامی که بین ما و مردم بومی منوجان به خاطر فاصلهمان وجود داشت بین و او و مردم نبود، چون فاصلهای نبود. به قول جامعهشناسها جواد دیگر ingroup شده بود. مانند خیلیها که تا به جایی میرسند لباس مردم محلی را میپوشند، تا شبیه آنها بشوند و چندتایی عکس یادگاری با آن لباس داشته باشند، نبود. پیرهن توسی را پوشیده و روی شلوار پارچهای خاکستریاش انداخته بود که بعدها هم در تهران بر تنش دیدم. کاملا معمولی بود و همه چیز هم برایش معمولی بود، برعکس قریب به اتفاق ما. صبح همه را در محوطه کنار روستا جمع میکرد که ورزش کنند و بعد از صبحانه هر گروه را میفرستاد برای کارشان. یک گروه به مدرسه تیاب، یک گروه به مدرسه گیمرد و دو گروه فرهنگی که یکی به تیاب و گیمرد و بُنَک میرفتند و دیگری به تجدانو یک روستای دیگری که اسمش یادم نیست. خودش اکثراً با گروه جهادی گیمرد بود و وقتی نبود داشت برای گروهها تدارک میدید. همیشه با همه شوخی میکرد حتی موقع کار. اما در مورد کار با کسی شوخی نداشت. در همان اول حضورم با من هم سر شوخی را باز کرد. این دانشجوی ارشد فلسفه غرب در طول سفر با هیچ کس جز در موارد کاری بحثی نمیکرد. نه بحث فلسفی و نه بحث اعتقادی و نه بحث در مورد مزایای اردوی جهادی. اصلا یادم نمیآید که در اردو حتی برای هماهنگ کردن بچهها سخنرانی نصفه و نیمهای برایمان داشته باشد.
منوجان، مرکز عالم
من سال بعد هم به منوجان رفتم. بعدها با هادی فلاحی برای پیگیری کارهای گروه کارآفرینی روستایی که راه انداخته بودیم بارها به منوجان رفتم. دیگر در منوجان سرسبزی چندان به چشمم نمیآمد. خشکسالی و زمینهای خشک بیشترین چیزی بود که در منوجان به چشم میخورد. البته به دلیل کارمان باید قابلیتهای منطقه را میکاویدیم که البته زیاد هم بودند. آب رودخانه تیاب و آبشار گیمرد مثل سال اول همچنان کم و گاهی خشک شده است. منوجان دیگر آن جاذبه را برای من ندارد. نه درختان و اقلیمش برایم جذابیت توریستی اول را داشتند و نه مردمش و رفتارشان. هرچند اقلیم جالبی دارد و هرچند مردمان خونگرمش رفتار و آداب خاصی دارند. اما من در تمام سفرهای بعدی مانند سفر اول توریست منوجان نبودم. جواد چند سال قبل از سفر اول من به منوجان میرفت و در منوجان کار جهادی میکرد. هرچند ماه یکبار میرفت و مدتها میماند و هرکار از دستش برمیآمد برای منوجانیها انجام میداد. مردمی که از نظر مسئولان حاشیه هستند و همیشه خواستها و نیازهایشان در حاشیه خواستها و نیازهای مرکزنشینان بوده، برای جوادِ دانشجویِ طلبهی جهادی مرکز عالم هستند. جواد یک گروه جهادی را سالهاست به منوجان میبرد، دردهای مردمش را میداند و مسئولانی که در این سالها مدام عوض شدهاند را از خودشان بهتر میشناسد. جواد از ابتدا برای توریست شدن به جهادی نرفته بود. برای تجربه کردن هم نرفته بود. برای کاری انجام دادن رفته بود و در این مدت هر تجربهای هم که به دست آورده در همانجا خرج کرده است. بحث من با جواد به جایی نرسید چرا که جواد نه مانند آن دانشجوی آمریکایی عازم بولیوی بود و نه مانند دانشجوی ایرانی که میرود تا سفری تجربی-توریستی را گاهی در سیستان، گاهی در کرمان و گاهی در خراسان داشته باشد، به جهادی نگاه میکرد. جواد منوجان را مرکز عالم گرفته و برای همانجا کار میکند.
جواد برای من یک جهادی مثالی است. جهادی برای من میشود جواد و زیست جواد و جواد هم برایم معنای جهادی را میدهد. برای من و امثال من حرف زدن راجع به جهادی یاوهگویی است. دم زدن از محرومیت هم. برای آن دانشجوی آمریکایی یا ایرانی توریست که میخواهد بیاید و تجربه کند و مدتی، نه همدلانه که با نگاه از بالا و از روی تبختر به حاشیهایها کمک کند، هم دم از زیست جهادی زدن لافِ گزاف است. جواد و جوادها که میروند و میمانند باید از جهاد بگویند. البته آنها کمتر شیوهشان گفتن است، بیشتر سوختن است.