
روایتهای شنیدنی از بازماندگان جنگ ۱۲ روزه/ بازسازی وطن با گرمای همدلی دانشجوها و مردم
به گزارش خبرنگار دانشگاه خبرگزاری دانشجو، با برقراری آتش بس و آرام شدن فضای جنگ نوبت رسیدگی به وضع مردم آسیب دیده و ساماندهی اوضاع بود.
از این رو گروهی از دانشجویان جهادگر که دغدغه خدمت به هم وطنان خود را داشتند پای کار آمده و با تشکیل حلقههای سخت و نیروهای میدانی و با استقرار در منازل مسکونی آسیب دیده، به آوار برداری و خروج لوازم و اسباب زندگی مردم مشغول شدند.
در راستای همین موضوع با سینا شایسته، مسئول گروه جهادی بسیج دانشجویی دانشگاه شهید بهشتی که در مناطق مسکونی آسیب دیده و قطعه ۴۲ بهشت زهرا به جهت آماده سازی قبور شهدا مشغول به کار بودند، به گفتوگو پرداختیم.
سینا شایسته در ابتدا با اشاره به روند شروع کار و تشکیل گروه گفت: در روزهای ابتدایی جنگ ۱۲ روزه ایران با رژیم صهیونیستی، با رفقامون تصمیم گرفتیم که یک قرارگاه، تحت عنوان قرارگاه مقاومت شهید بهشتی تشکیل بدیم. دز آن روزها، هیچکدام از ما تصور نمیکردیم که وضعیت به این سرعت و شدت تغییر کند.
ما در خوابگاه دانشگاه بودیم و در روزهای قبل از شروع جنگ مشغول برنامهریزی برای امتحانات بودیم. اما جنگ که شروع شد، همه چیز بهیکباره تغییر کرد.
هیچ پیشبینی برای چنین وضعیتی نداشتیم. وقتی که شلیکهای رژیم صهیونیستی نزدیک خوابگاهها و مناطق مختلف تهران رسید، در شوک بودیم. نقطههایی که به آنها اصابت کرده بودند، خیلی نزدیک بود. ساعت سه و نیم چهار صبح، متوجه شدیم که جنگ آغاز شده و این وضعیت برای همه ما شوکآور بود.
ما تصمیم گرفتیم که بهسرعت اقدام کنیم. در حالی که تصمیم به فراخواندن بچهها گرفتیم، متوجه شدیم که دانشگاه دستور تعطیلی خوابگاهها را صادر کرده است. برق و آب قطع شد، و حتی دانشجویان بینالمللی که در ایران بودند، برای برگشت به کشورشان از خوابگاهها خارج شدند. این شرایط باعث شد که ما همچنان در این وضعیت نابسامان بمانیم، اما هرگز از تصمیم خود برای شروع فعالیتهای جهادی عقبنشینی نکردیم.
شایسته در رابطه با روند کار و فعالیت هایی که انجام شده گفت: برادر یکی از رفقای ما که شهید شده بود و به همین دلیل به بهشت زهرا رفته بودیم. وضعیت نابسامانی بود و فضای مناسبی برای حضور خانواده شهدا نبود. همانجا بود که تصمیم گرفتیم تا در تکمیل قبور شهدا و کمک به خانوادههایشان در این شرایط بحرانی مشارکت کنیم.
با توجه به وضعیت بحرانی، برخی از خانوادهها به فرزندانشان برای آمدن به تهران اجازه نمیدادند، اما بعد از چند روز و با شرایطی که ایجاد کردیم، توانستیم تعدادی از بچهها را برای پیوستن به این فعالیتها متقاعد کنیم. به همین ترتیب، حدود بیست تا سی نفر از دانشجویان به بهشت زهرا آمدند و بهطور داوطلبانه در این پروژه جهادی شرکت کردند.
روزها فعالیت های مختلفی را بر عهده داشتیم و بیشتر در ایستگاههای صلواتی مشغول بودیم. شبها نیز برای تکمیل قبور شهدا و آمادهسازی آنها برای فردا کمک میکردیم. حتی شبهای اول، برخی از شبها به معراج شهدا میرفتیم تا به آمادهسازی پیکر شهدا کمک کنیم. این یکی از سختترین ولی ارزشمندترین دورههای جهادی در زندگی ما بود.
پزشکی قانونی کهریزک
شب دوم تیرماه بود، بچهها تصمیم گرفتند که به پزشکی قانونی کهریزک بریم. یکی از دوستان که مسئول گروه بود، به ما خبر داده بود که آنجا به نیرو نیاز دارند.، اما شرایط آنقدر بحرانی بود که شبها صدای پدافند دائم به گوش میرسید با این حال بچه ها تصمیم گرفتند که به آنجا برویم. شبانه به مقصد حرکت کردیم. فضای پزشکی قانونی کهریزک اصلاً چیزی شبیه آنچه که انتظارش را داشتیم نبود. یکی از دوستان که پیش از ما آنجا رفته بود، وقتی ما را دید، بهطور سریع گفت که اینجا فضای مناسبی برای کار نیست و بهتر است هر کسی که مشکلی دارد، برگردد.
وقتی وارد سردخانه شدیم، صحنهای عجیب و دلخراش در مقابلمان قرار گرفت. جنازهایی که از سوختگیهای شدید و فشارهای ناشی از انفجارها دچار تغییرات وحشتناکی شده بودو چشمانش از حدقه بیرون زده و پوست صورتش بهطور کامل سوخته بود. این تصویر، بهقدری وحشتناک بود که تا به امروز در ذهنم حک شده است.
در سردخانه، ردیفی از جنازهها قرار داشتند که دیگر جایی برای حرکت نبود. بیش از ۷۰ جنازه در آنجا جمع شده بود و هر جنازه یک داستان تلخ از جنگ و مصیبت را به دوش میکشید. همانطور که به جمعآوری مدارک ادامه میدادیم، بعضی از بچهها حالشان بد شده بود. فضای آنجا آنقدر فشار داشت که هیچکس نمیتوانست به راحتی نفس بکشد.
بعد از آن شبها، دیگر هیچکدام از بچهها جرات نمیکردند از فضای اسکان در گلزار شهدا خارج شوند. لحظاتی بود که نمیتوانستم از یاد ببرم و همیشه در ذهنم خواهد ماند.
حق ندارید برای بچهام گریه کنید!
یکی از روزها در بهشت زهرا(س)، یکی از مادران شهید که داستانش همچنان در ذهنم باقی است، مادر شهید مصطفی گشانی بود. مصطفی، تازه عقد کرده بود و هنوز عروسی نکرده بود که به شهادت رسید. مادرش، در مراسم تشییع شهید، با اینکه هنوز غم تازهای در دل داشت، با کمال شجاعت و بدون اینکه بغضی در صدایش بیفتد، سخنرانی کرد.
در بالای مزار مصطفی، در حالی که جمعیت زیادی اطرافش بودند، با صدای بلند و محکم گفت: "حق ندارید برای بچهام گریه کنید. او به آرزویش رسید، فدای ملتش شد، فدای امام زمانش شد. " عجیب این بود که مادر شهید خود حتی در طول مراسم هم اشکی نریخت. آن روز، مراسمی متفاوت بود. حضور مادر شهید، بهخصوص با آن صلابت و روحیه، یک روایت حماسی از فداکاری و ایثار را رقم زد که هیچگاه فراموش نمیکنم.
ببخشید که نتونستم بیام
در یکی از شب ها، حین کارهای عمرانی و بازدید از مزار شهدا در بهشت زهرا، وقتی از کنار مزارها قدم میزدم، نقاشیهایی توجهام را جلب کرد. این نقاشیها بر روی بنرهایی که به مزار شهید وصل شده بودند، چسبانده شده بودند. این نقاشیها به یاد شهید کطولی کشیده شده بود، تصویری از برادر، مادر و خواهر شهید بود. زیر نقاشی، متن کوتاهی نوشته شده بود.
نقاشی دیگری که بر روی مزار بود،نام "هلنا" در بالای نقاشی نوشته شده بود تصویری از سه نفر را نشان میداد: مادر(شهیده سونا حقیقی)، برادر(شهید سهیل کطولی) و دختر خانواده. نام "هلنا" در بالای نقاشی نوشته شده بود و در پایین آن نوشته بود که او نتوانسته برای مراسم تشییع بیاید. این نقاشی، از خواهر شهید بود که شاید به دلیل شرایط خاص نتواسته بود در مراسم حضور یابد.
تصویر دیگری که بسیار دردناک بود، برای چهلم شهید کشیده شده بود. نقاشی، تصویری از خود هلنا و برادر شهیدش بود که در حال توپ بازی بودند. فضای نقاشی همچنان نشاندهنده ذهنیتی بود که او از برادرش داشت، در حالیکه در دنیای خودش به یاد بازیهای کودکیشان میپرداخت. این نقاشی ها مثل فریادی بیصدا از دل یک بچه بود که در نبود برادر و مادرش، از عمق دلش هنوز با آنها در بازیهای کودکانهاش زندگی میکرد.
نگهبانی از مزار پسر
در یکی از شبهای اولی که در بهشت زهرا بودیم، با فردی آشنا شدیم که مسئول نگهداری و حفاظت از قطعات گلزار شهدا بود. آن شبها که عبور و مرور در بهشت زهرا محدود بود و تنها چند نفر برای فاتحهخوانی آمده بودند، این فرد که ابتدا با ما سنگین رفتار میکرد، اما پس از چند روز همکاری و صحبت، روابطمان بهتر شد و به یکی از دوستان نزدیک ما تبدیل شد.
چند شب بعد، در همان ایام که مشغول به کار بودیم، او را دیدم که بالای یکی از مزارها ایستاده و فاتحه میخواند. وقتی او را شناختم نزدیک رفتم و احوالش رو جویا شدم و پرسیدم آشناس؟ گفت: "پسرمه، این چند سال در بهشت زهرا از مزار شهدا نگهبانی میدادم، حالا بالای مزار پسرم نگهبانی خواهم داد." در آن لحظه، فراق و درد در چهرهاش به وضوح قابل لمس بود.
شهیدی که هیچکسی برای تدفینش نیامد
روز دومی که در بهشت زهرا بودیم، در سالن دعای ندبه، یکی از شهدا که یک پیرمرد ۷۰ یا ۸۰ ساله بود، آخرین شهید در صف نماز میت قرار داشت. تمام شهدا به ترتیب میآمدند و نماز میت برایشان خوانده میشد و این بنده خدا آخرین شهید بود. وقتی خانوادههای دیگر بعد از مراسمشان رفتند، این شهید تنها ماند. سالن خالی شده بود و فقط او مانده بود.
ما فکر کردیم که شاید خانوادهاش هنوز نرسیدهاند، چون معمولاً با خانوادهها برای تدفین شهید هماهنگ میکنند و در این ساعت باید میآمدند. اما خبری از خانواده شهید نبود. شاید آنها در ایران نبودند یا به هر دلیلی نتواسته بودند برسند.
اسم شهید را پیدا کردیم، مدارکش داخل یک پاکت بود که یکی از دوستانش آورده بود و روی تابوت گذاشته بود. اما او هم رفته بود!، واقعاً لحظه دردناکی بود. وقتی دیدیم این شهید هیچ خانوادهای برای خداحافظی با او نیامده است، دل همهمان به درد آمد.
با اینکه نماز میت واجب کفایی است، اما آن لحظه برای ما به معنای یک مسئولیت خاص بود. هیچ کسی برای این شهید نیامده بود تا به احترامش نماز بخواند. فقط ما بودیم که برای این شهید نماز میت خواندیم و یادش را گرامی داشتیم.
میز 180 میلیونی!
بعد از روز هایی که در قطعه شهدای بهشت زهرا(س) مشغول بودیم، برای آوار برداری از منازل و ساختمان ها به محله گیشا رفتیم. یک ساختمان اداری-تجاری مورد هدف قرار گرفته بود. یکی از واحدهای آن، سالن زیبایی بود، وقتی وارد شدیم، لاک و وسایل مختلف روی زمین افتاده و شکسته بود.
بچهها همینطور در حال کمکرسانی بودند و در تلاش بودند به درخواست کسانی که نیاز به کمک دارند رسیدگی کنند. در میان این ویرانیها، یکی از افرادی که در طبقه سوم یا چهارم ساختمان بود، اصرار داشت که میز خاصی را از زیر آوار بیرون بیاوریم. برای ما عجیب بود که یک میز مگر اصلا ارزشی دارد که بچه ها بخواهند برایش زحمت بکشند، اما او میگفت ارزش این میز ۱۸۰ میلیون است! وقتی میز را از زیر آوار بیرون آوردیم دیدم با وجود آن همه آوار، هیچ خطی روی میز نیفتاده و میز کاملا سالم بود.
بازمانده
یکی از روزهایی که در شهرآرا بودیم، جوانی ۲۵-۳۰ ساله، حوالی ساعت ۱۲ ظهر از ماشین پیاده شد. ساکی در دست داشت و چمدانی بزرگ همراه خود بود. به سمت خانهای که در کنار منزل شهید ذوالفقاری قرار داشت، رفت. وقتی به خانه رسید، زنگ خانه را زد. ساختمان کج به نظر میرسید و خانه کاملاً تخریب شده بود!
آن لحظه بود که متوجه شدیم این جوان پسرهمان خانوادهای است که ساختمان کناری منزل شهید ذوالفقاری بودند و در این مکان شهید شدند.
از چین امده بود، مطلع شده بود که خانوادهاش در همین حادثه شهید شدهاند و حالا برای اولین بار به خانه برگشته بود. آنجا ایستاده بود و در شوک عمیقی قرار داشت. باور نمیکرد که خانهای که زمانی متعلق به او و خانوادهاش بود، دیگر چیزی از آن باقی نمانده است.
وقتی به خانه رسید، از شدت شوک شروع کرد به صدا زدن مادرش. به کنارش رفتیم و تسلیت گفتیم. پدر، مادر و خواهرش در همان منزل بودند و شهید شدند.
این پسر، تنها بازمانده خانوادهاش بود، برای سه یا چهار روز پی در پی به خانه میآمد. در ساعتهای مختلف روز میایستاد و منتظر بود تا در باز شود. این در حالی بود که ساختمان کاملاً تخریب شده بود، راهپلهها کاملا از بین رفته بودند و هر حرکتی در خانه باعث تخریب آوار باقی مانده میشد. اما حتی بعد از گذشت چند روز، همچنان باور نمیکرد.