کد خبر:۷۱۸۵۵۵
روایت دانشجویی| پرونده بیست و یکم| سفر عتبات

ماجرای سفر به سامرا از بی‌راهه/ سالار، آقای میم و دیگران

وارد حرم می‌شویم. ضریحی برای زیارت وجود ندارد. نگاهی به اطراف می‌کنم. آقای سوزنچیان یک پایش را درآورده و در حال نماز خواندن است. ساعد جایی کز کرده است. دستی روی شانه‌ام احساس می‌کنم. برمی‌گردم. سالار است.

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- سیدبهنام طالب‌کیش؛ آسانسور پایین می‌آید و طبقه سوم، زمان ورود سالار، تا رسیدن به لابی، صدای شکستن دنده‌های چپ بغل دستی‌ام را حس می‌کنم.همه در هم می‌لولند و جای سوزن انداختن نیست. نگاهی به سالار می‌اندازم. ریش بلند فرفری  و سر و کله ی گنده‌اش را سمتی می‌اندازد که انگارلب و لوچه‌اش کج شده برای ماجراهای این سه روز. درست شبیه پاگنده در فیلم‌های وسترن اسپاگتی. البته کمی بی‌کله و ضعیف. با این که دست هتل به دهنش می رسد (دو تا آسانسور و لابی خیلی بزرگ به همراه اتاق‌های مجهز) و گمان نمی‌کنی این‌جا کشور جنگ‌زده ای باشد اما وقتی در آسانسور باز می‌شود و وارد لابی می‌شویم سیل جمعیت توی ذوق می‌زند و ختم به سرپا ایستادن و کوله‌ پشتی را بغل کردن. خانواده‌ی میرزایی بین من و سالار حایل شده‌اند و ساعد آن طرفمان ایستاده است.نگاهم به ساعت می‌افتد. عقربه ساعت‌شمار خودش را به چهار چسپانده است. هوا کمی سوز دارد. نگاهم به ضلع غربی لابی می‌افتد. آقای سوزنچیان روی زمین، کنار دیوار تکیه داده است. صدای حاج یوسف به گوش می‌رسد. همه برمی‌گردنند. صدایش مثل عطر گل‌های یاس سرازیر می‌شود به اعماق وجود آدم. دیروز بین‌الحرمین، به من و ساعد گفته بود سی سال است کربلایش قطع نشده. قرارش سالی سه ماه است. ده دقیقه‌ای حرف می‌زند و خوش آمد و خداحافظی. خانواده‌ی میرزایی با هم پچ پچ می‌کنند و یزدان، پسر بزرگ‌شان که کوچک است و تخس، جمعیت را عصبی می‌کند و همه هیس بزرگی می‌گویند و از سه روز قبل ،کربلا، و دو روز قبل‌ترش ،نجف، می‌گوید. و با این جمله که سفری در پیش دارد که مهم است، خیلی مهم است، حرفش را تمام می‌کند. کسی از در ورودی هتل فریاد می‌زند اتوبوس‌ها آماده‌اند و جمعیت گروه گروه به سمت اتوبوس‌ها سرازیر می‌شود.

به اتوبوس نزدیک می‌شوم برای سوار شدن. آدم از پی آدم. خرد و بزرگ همه در خیابان نزدیک هتل، به سمت اتوبوس‌ها سرازیر می‌شوند. کسی صدایم می‌کند. برمی‌گردم. آقای میرزایی و چمدان‌های بزرگش را می‌بینم. سمتش می‌آیم و در همان لحظه سالار را صدا می‌کند برای کمک. سالار کمی عقب‌تر من ایستاده بود. او با اکراه سمت چمدان‌ها می‌آید. من کمی زودتر می‌رسم. سالار متوجه من می‌شود. می‌ایستد. آقای میرزایی بلند داد می‌کشد:«بیا پشمالو...» و بعد کلی می‌خندد. سالار دندان روی دندان می‌ساید و نزدیک می‌شود. چمدان‌ها را که بلند می‌کنیم صورتش را آن طرف انداخته است. من شروع به حرف زدن می‌کنم:«من شنیدم خرس‌ها با کسی قهر نمیکن, کارشون فقط خوابیدنه». هیچی نمی‌گوید. چمدان اول انتهای صندوق عقب اتوبوس جا می‌گیرد. دومی را برمی‌داریم. آقای میرزایی بلند می‌گوید:«زودتر برادرها». من توجهی نمی‌کنم و سالار هم و آرام چمدان دوم را برمی‌داریم. سالار سرش را پایین انداخته بود و منتظر تمام شدن کار. من نیشخندی می‌زنم و می‌گویم:« خرس‌ها ریش ندارن که. بعضی‌ها چه فکرهایی می‌کنن. آدمی‌زاد هم از این کارها نمی‌کنه». سالار سرش را بلند می‌کند و چمدان را رها. بلند داد میزند:«خرس‌ها وقتی می‌خوابن کسی باهاشون کاری نداره. اما تو...». بعد برمی‌گردد و سوار اتوبوس می‌شود. هوا رو به سردی می‌رود. چند تکه کوچک ابر در آسمان پیدا است. من و آقای میرزایی چمدان را جاگیر می‌کنیم و سوار اتوبوس می‌شویم.

 

 

دو ردیف عقب‌تر از سالار و یکی‌ مانده به بوفه می‌نشینم. آقای سوزنچیان و ساعد مشغول پخش کردن صبحانه می‌شوند.به جز من و یزدان کسی به صبحانه دست نمی‌زند و دراز به دراز روی صندلی ولو می‌شوند. یزدان بیرون را نگاه می‌کند و آب نبات چوبی‌اش را می‌مکد. مشغول خوردن صبحانه می‌شوم. بعد پرده کنار شیشه را جمع می‌کنم و بیرون را تماشا می‌کنم. هوا گرگ و میش را رد کرده است. با این که زمستان نفس آخرش را می‌زند اما تکه ابرها در آسمان علامت‌هایی رد و بدل می‌کنند. ناگهان اتوبوس نگه می‌دارد. مرد جوانی سوار می‌شود. تنها جایی که می‌تواند  بنشیند روی بوفه نزدیک صندلی من است.یزدان را نگاه می‌کنم. خوابیده است و آب نبات‌اش روی زمین افتاده است. چند دقیقه بعد سرم را برمی‌گردانم به عقب. مرد تازه وارد کاملا خوابیده است. بیرون را نگاه می‌کنم. جاده بسیار عجیب می آید؛ حسابی خلوت است و باریک.

ماجرای سفر به سامرا از بی‌راهه/ سالار، آقای میم و دیگران

آقای حسینی، مسئول کاروان، همه را بیدار می‌کند. و مرد تازه وارد را، آقای احسانی، معرفی می‌کند. سالار را نگاه می‌کنم؛ چشمانش مثل وزق بیرون زده است. دستی به ریشش می‌کشد و مثل بقیه مشغول خوردن صبحانه می‌شود. صدای آهنگران در اتوبوس پخش می‌شود. صدای ساعد و آقای احسانی را می‌شنوم. گوشم را نزدیک می‌کنم. از حوادث منطقه می‌گوید. از پاکستان و مردم شناسی آن‌جا,ترکیه و کودتای نافرجام. سرم را برمی‌گردام به سمت بوفه. آقای احسانی می‌گوید:« دیروز درگیری شدیدی با داعشی‌ها داشته‌اند». به نظر رزمنده سپاه قدس باشد.اما از جزییات نمی‌گوید و بحث گم می‌شود. آقای میرزایی با تلفن حرف می‌زند و از گوسفندی می‌گوید که برای استقبال در ایران برایش تدراک دیده‌اند. نگاهم به سالار می‌افتد. گوشش را تیز کرده و حرف‌های آقای احسانی و ساعد را گوش می‌کند. بیرون را نگاه می‌کنم. چند ماشین جنگی از کنارمان رد می‌شوند. باران شروع به باریدن کرده است. اتوبوس توقف می‌کند و آقای احسانی پیاده می‌شود. ساعد را نگاه می‌کنم.رنگ صورتش عوض شده است. آقای سوزنچیان مشغول خواندن کتابی است. ترس همه ی اتوبوس را می‌گیرد. باران به شدت می‌بارد.

باران شدت گرفته است. ماشین‌های جنگی همراه با دوشیکا و مسلسل یکی یکی از جاده عبور می‌کنند. خانم آقای میرزایی بی‌هوش شده است و چند زن از جلوی اتوبوس به سمتش می‌آیند. مسئول کاروان بلند می‌شود و فریاد می‌زند:«آرام باشید..آرام باشید.. ماشین‌های جنگی، خودی هستند. خطری نیست». کسی از جمعیت بلند می‌گوید:«آقای حسینی، ما کجا داریم می رویم. حاج یوسف می‌گفت مسیر کاظمین امن امن است». آقای حسینی بلافاصله می‌گوید:« ما راهی سامرا هستیم. امروز صبح خبردارشدیم امکان حضور کاروان‌ها برای زمان کوتاهی در حرم امام هادی وجود دارد. آقای احسانی مسئول رساندن خبر بود. ما تا نیم ساعت دیگر به سامرا می‌رسیم. یک ساعت آنجا خواهیم بود و بلافاصله به سمت کاظمین حرکت می کنیم. جاده مسیر بیراهه‌ای است که نیروهای سپاه قدس و حشدالشعبی ایجاد کرده‌اند. امکان عبور مستقیم از سامرا وجود نداشت. در دو سال گذشته هیچ کاروانی به این جا نیامده است. شما مورد لطف حضرت قرار گرفته اید». یکی از زن‌های کاروان بلند می‌گوید:« خداروشکر خانم میرزایی به هوش آمده است». همه ساکت می‎‌شوند. فقط صدای بازی دختر کوچک آقای میرزایی به گوش می‌رسد. سرم را برمی‌گردانم.آقای سوزنچیان آرام نشسته است. ساعد و سالار تکان نمی‌خورند. بیرون را نگاه می‌کنم. شدت باران کمتر شده است و ماشین‌های جنگی درحال عبور.عقربه ساعت شمار به یازده نزدیک می‌شود.

ماجرای سفر به سامرا از بی‌راهه/ سالار، آقای میم و دیگران

پرده‌ی اتوبوس را کنار میزنم. باران امان نمی‌دهد. اتوبوس نگه می‌دارد. آقای حسینی آخرین نکته ها را گوش زد می‌کند. کسی حق آوردن کوله پشتی یا چمدان را ندارد. سالار جلوی من پیاده می‌شود و بعد ساعد و خانواده‌ی آقای میرزایی و بعد من. وقتی همه پیاده شدند اتوبوس به جایی که بچه‌های سپاه قدس مشخص کرده‌اند حرکت می‌کند. برای آن‌ها خطر عملیات انتحاری بالا است. چند کاروان دیگر هم آمده‌اند. چشم می‌گردانم. انبوه باغ‌ها و درخت‌های سامرا از دور دست قابل دیدن است و چند ساختمان متروکه. انگار همین دیروز دیوا‌رها را تیرباران کرده‌اند. یکی از ماشین‌های جنگی از کنارمان رد می‌شود. چشمم به حاج یوسف و آقای احسانی می‌افتد. گیج می‌شوم. هر لحظه ممکن است تک تیراندازی تیری رها کند. صدای تیراندازی از دور به گوش می‌رسد. ماشین‌های جنگی درآمد و شد هستند. آقای سوزنچیان به کتفم می‌زند و می‌گوید:« راه بیفتد خطرناک است». حرمین از دور قابل دیدن هستند. دوست دارم بلند بلند گریه کنم. اما آرام گریه می‌کنم. باران اشک‌هایم را قایم می‌کند. زمین گل آلود است و پاچه شلوا‌رها گلی شده اند. باران دوباره شدت می‌گیرد. هر بیست متر یک ایست‌بازرسی. همان ایست‌بازرسی اول سالار را می‌گیرند. من به آقای حسینی اطلاع می‌دهم. همه نگران شده‌ایم. البته بعدا کلی خندیدیم. ده دقیقه‌ای گیرش انداختند و بعد که متوجه شدند چه آدم پخمه‌ای را گرفته اند عذرخواهی کردند.از ایست‌بازرسی آخر تا حرم‌ها حدودا صدمتر فاصله بود. به سمت حرم‌ها حرکت می‌کنیم. پرچم بالای حرم درحال وزیدن است. وارد حرم می‌شویم. ضریحی برای زیارت وجود ندارد. نگاهی به اطراف می‌کنم. آقای سوزنچیان یک پایش را درآورده و در حال نماز خواندن است. ساعد جایی کز کرده است. دستی روی شانه‌ام احساس می‌کنم. برمی‌گردم. سالار است.

 

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار