آخرین اخبار:
کد خبر:۷۱۷۵۹۶
روایت دانشجویی| پرونده بیستم| هیات و دانشگاه

روایت یک هیات ساده و صمیمانه/ همه عالم فنا، باقی حسین است

تصمیم گرفتم کل دهه بیایم همین‌‌جا، همین‌‌جا که انگار در مجموع بد نگذشته بود. همین‌‌جا که احساسات جدیدی به من داده بود. از کل آن شب اما، آنچه که هنوز زمزمه می‌‌کنم، همین است: همه عالم فنا، باقی حسین است...

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمدکاظم داودی؛ چند ماهی می‌شد که مدام داشت تلنبار می‌‌شد، شاید حتی عین یک سال. از آن‌‌جا می‌‌شد فهمید که دلم جمع نمی‌‌شد. هر روز آشفته‌‌تر، عقده‌‌ای‌‌تر، کم‌‌تحمل‌‌تر. به‌‌خاطر هزار آدم و کار و حرف ریز و درشت که نمی‌‌خواستمشان، حتی بعضی‌‌ها را که می‌‌خواستم، می‌‌دانستم نباید بخواهم. کژدار مریز ادامه داشت، هر روز کمتر به فردا فکر می‌‌کردم. روزهای آخر دیگر زیاد حرفی هم نمی‌‌زدم. شاید بخشی از وجودم انتظارش را می‌‌کشید. بخشی از وجودم که هر چه نزدیک‌‌تر می‌‌شدیم فراگیرتر می‌‌شد.

 

قبل از آن فقط هیئت خانوادگی رفته بودم. یعنی همه با هم می‌‌رفتیم تا دم مجلس و گاهی من و برادرم جدا می‌‌شدیم تا ته مراسم. معمولاً هم شام می‌‌گرفتیم. اولین سالی که دهه را تهران ماندم، متوجه شدم دیگر خانواده‌‌ای نیست که هیئت خانوادگی بروم. اینجا همه مثل تو دانشجو اند. و همه می‌‌رفتند هیئت دانشجویی. من هم خیلی زود خوشم آمد. سخنرانش بهتر بود، آخر در جمع دانشجوها باید دقیق‌‌تر باشی. بعضی‌‌هایشان آمده‌‌اند که خرده بگیرند. مداحش هم باید تحصیلکرده‌‌تر باشد. حتی خادم و کفشدارش هم مثل تو از سر کلاس آمده‌‌اند هیئت. همه مثل تو اند؛ اینجا خیلی خودمانی‌‌تر است.

 

خوب یادم نیست چطور به این نتیجه رسیدم. بله نزدیک‌‌تر بود، چهار پنج ایستگاه مترو و ده دقیقه پیاده‌‌روی. اسم‌‌ها هم برایم ‌آشناتر می‌‌زد. پوسترشان هم چشم‌‌نواز بود. شاید همین‌‌ها به‌‌نظرم کافی آمد که بعد نماز تیره‌‌ترین پیرهنم را بپوشم و از آن خوابگاه تنگ و تاریک بیرون بزنم. دیر نبود. در خنکای اول پاییز سربه‌‌زیر و آهسته تا میدان انقلاب قدم زدم. سوار مترو شدم، خط عوض کردم، و ایستگاه موردنظر پیاده شدم. قبلا این‌‌طرف‌‌ها نیامده بودم. مرد میانسالی دم ایستگاه با چرخ‌‌دستی‌‌اش میوه می‌‌فروخت. نمی‌‌خواستم با کسی حرف بزنم. با نقشه راهم را پیدا کردم و باز از مسیر طولانی‌‌تر رفتم. نزدیک‌‌تر که می‌‌شدم، حال و هوای خیابان‌‌ها هم انگار به مرور عوض می‌‌شد. صدای شهر ساکت‌‌تر می‌‌شد. می‌‌دانی کدام صدا را می‌‌کویم. همان صدای ضدآرامش متراکم و مبهمی است که شب‌‌ها وقتی می‌‌روی پشت‌‌بامِ ساکتی، می‌‌توانی از کل شهر احساسش کنی. جایی خواندم که انگار قسمت بزرگی از این صدا به خاطر رفت و آمد ماشین‌‌ها روی آسفالت است. روستا این را ندارد. کویر ندارد. آن جا هم انگار نداشت. موتور‌‌ها فشرده و مرتب هر گوشه‌‌ای پارک‌‌ شده‌‌بودند. آدم‌‌های پیاده‌‌روها بیشتر می‌‌شدند، همه به یک سمت، همه به یک سمت. کم‌‌کم بوی اسپند و صدای بلندگو‌‌دستی هم می‌‌رسید. دم در خیمه‌‌ای علم کرده‌‌بودند و چای داغ می‌‌دادند. همان استکان‌‌های شیشه‌‌ای کوچک با نعلبکی، همان پیشخوان خیس، همان شکرِ همیشه کنار چای. شاید اگر چایش هم به همان پررنگی بود می‌‌شد مصداق عینی نفوذ فرهنگی. شامم خوابگاه مانده بود. از گرسنگی دو استکان خوردم، پر شکر! و وارد شدم.

روایت یک هیات ساده و صمیمانه/ همه عالم فنا، بافی حسین است

دیوارهای هشت‌‌گوشه. خوبی‌‌اش برای من یکی این بود که لازم نبود رووی زمین خشک بنشینم و از درد پشت هر نیم ساعت جابه‌‌جا شوم. جایگاه مقابل در ورودی بود و من همان نزدیک‌ ورودی به دیواری تکیه دادم. همان نزدیک در نشستم که اگر لازم شد تمام‌‌نشده بیرون بروم. به این فکر می‌‌کردم که کاش اینجا دیگر برایم نسوزد. شاید نوعی وسواس است. نمی‌‌توانستم هر هیئتی بروم. وسط سخنرانی اگر می‌‌شنیدم برای جوّ دادن نقل‌‌قول‌‌های تاریخ کم و زیاد شده، یا اگر مداح برای دو قطره اشک بیشتر آنقدر در نقل مظلومیت اغراق می‌‌کرد که به وهن نزدیک می‌‌شد، یا اگر هر گوشه‌‌ای احساس می‌‌کردم چیزی نیست که باید باشد، دیگر به دلم نمی‌‌چسبید. دیگر نمی‌‌شد ادامه بدهم. و چقدر محرم و شب قدر و عرفه به‌‌خاطر همین وسواس از دستم رفته بود. دلم می‌‌خواست اینجا برایم بماند، اصلن آمده بودم که بمانم.

 

حقیقتا صحنه باشکوهی بود، اصلن از بچگی از عکس‌‌های تراکمی خوشم می‌‌آمد. هیئت شلوغ و مرتب، همه سرها به یک طرف، یک صدای حزن‌‌آلودِ بلند و هزاران زمزمۀ درهم. چراغ‌‌ها را که خاموش کردند حتی بهتر هم شد. دورتادور تاریک، و نور سرخ ملایم، حلقه وسط! مداح می‌‌دانست چه باید بکند و همان شب اول، دم امسال را در دهان‌‌ها انداخت؛ همین‌‌که نوایش می‌‌پیچید، مو به تنم سیخ می‌‌شد: "محرّم میکده، ساقی حسین است / همه عالم فنا، باقی حسین است..." همه چیز خوب بود، و طبق عادت، وقتی همه چیز خوب است دلم می‌‌خواهد برای همیشه نگهش دارم. همان حال یادم به برادرم افتاد که دلش می‌‌خواست می‌‌توانست با من باشد و بیاید. تصمیم گرفتم نوبتِ بعدی که به دم می‌‌رسد برایش وویس بفرستم. گوشی‌‌ام را درآوردم و آماده دم دست گذاشتم، اما بعد دیدم حیف این نور و جلوه! تصمیم گرفتم فیلم بگیرم. جایم خوب بود، ردیف کنار، تقریباً مقابل جایگاه، باید فیلم می‌‌گرفتم. دوربین را گذاشتم روی ضبط و منتظر ماندم تا قسمت خوبش برسد. همیشه از آدم‌‌هایی که در حرم هر امام و امامزاده‌‌ای از همه در و دیوارها فیلم می‌‌گیرند خوشم نمی‌‌آمد؛ برای همین به خودم آمدم که نکند از همان‌‌ها شدم. در یک گوشه تاریک بودم، و کسی هم توجهی به این‌‌طرف نداشت. نگاهی هم به دوروبرم انداختم و دیدم دو سه نفر دیگر هم مثل من دلشان نمی‌‌خواهد به سادگی از خیر مراسم بگذرند، و خیالم راحت شد که حداقل تنها موجودِ غریبِ آنرمالِ جمع نیستم. مجموعا دلم می‌‌خواست سی ثانیه‌‌اش را بگیرم، بعد دیدم خب چرا بیشتر نه، و تصمیم گرفتم دو سه دقیقه‌‌ای را ضبط کنم. شاید یک دقیقه هم نگذشته بود که نمی‌‌دانم از کجا دستی آمد و گوشی را از دستم کند و در چند ثانیه دوباره در تاریکی غیب شد. ماجرا خیلی سریع اتفاق افتاد، آنقدری که حتی نتوانستم دنبالش کنم یا صدایی دربیاورم. به بقیه نگاه کردم. خیلی عادی غرق مراسم بودند و انگار هیچ ندیده بودند. آن دو سه نفر مشابه من هم پیدایشان نبود. بی‌‌صدا سر جایم نشستم. هیچ تحلیل خاصی نداشتم. آن مرد که بود؟ از کجا پیدایش شد؟ چرا چنین رفتاری کرد؟ من باید وسط مراسم چه می‌‌کردم؟ اصلا آیا کار بدی کرده‌‌بودم؟ تصمیم گرفتم همه را فراموش کنم و بقیه سینه‌‌زنی را دریابم.

روایت یک هیات ساده و صمیمانه/ همه عالم فنا، بافی حسین است

برای چند لحظه حس رهایی از مادیات تمام وجودم را پر کرد. حالت غریبی بود. احساس می‌‌کردم من برای ارزش‌‌هایم هزینه دادم و دیگر آدم عادی نیستم. غرور شبه‌‌معنوی خاصی سایه انداخته بود روی آن بخش کوچک ذهنم که با این تصورِ "خب بعد از مراسم سراغ مسئولش می‌‌روم و گوشی را صحیح و سالم تحویل می‌‌گیرم دیگر" بقیه هیجاناتم را دعوت به آرامش می‌‌کرد. انگار تمام مافیها یک طرف و هر نفس این مجلس... فرض دیگری در ذهنم دوید: "اگر کل قضیه ربطی به هیئت نداشته باشد چه!؟ شاید این رباینده یکی بود مثل من و همه، و البته کمی باهوش‌‌تر و بی‌‌وجدان‌‌تر!" کل آن آرامش کذایی، آن همه حس خوب و رهایی و تجرد، همه به آنی معلق شد، و در سریع‌‌ترین حالت خودم را کشیدم بیرون. کمی چرخیدم، دیدم چند نفر دیگر هم مثل من حیرانند، و دوباره خونسرد شدم. می‌‌گویند بدبخت‌‌ها عاشق حضور بدبخت‌‌های دیگر هستند. و قسمت عجیب ماجرا آن بود که برخلاف روحیه معمول هم‌‌وطنانمان، همه چیز در آرامش غریبی دنبال می‌‌شد. هیچ کس صدایش را بلند نمی‌‌کرد که چرا چنین کاری می‌‌کنید و این چه مسخره‌‌بازی‌‌ای است که درآورده‌‌اید و چرا بدون تذکر قبلی چنین برخوردی می‌‌شود و این‌‌ها. همه به نوبت و آرام می‌‌رفتند اتاق پشتی و با کمترین مکالمه ممکن گوشی‌‌هایشان را _که معلوم نبود اصلا کدام گوشی برای کیست_ می‌‌گرفتند و می‌‌رفتند. انگار کل ماجرا سناریو از قبل نوشته‌‌شده‌‌ای بود؛ و من هم بالتبع و ندانسته شده‌‌ام بازیگر مستعد همین سناریو. تا اتاق خلوت شود از آبسردکن آب خوردم و بعد رفتم و آخرین گوشی را گرفتم. هنوز روی ضبط بود.

مشخصا دیگر روحیه سینه زدن نداشتم. زدم بیرون. کمی به زنندگی ماجرا فکر کردم، بعد به تجربه جدید خنده‌‌ام گرفت و بعد از مدتی سکوت، نهایتاً تصمیم گرفتم کل دهه بیایم همین‌‌جا، همین‌‌جا که انگار در مجموع بد نگذشته بود. همین‌‌جا که احساسات جدیدی به من داده بود. از کل آن شب اما، آنچه که هنوز زمزمه می‌‌کنم، همین است: همه عالم فنا، باقی حسین است...

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار