گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- سارا گریانلو؛ نشستم روی آخرین پله خوابگاه که منتهی میشد به پشت بام تا هیچ کس صدایم را نشنود و شماره را گرفتم. با شنیدن الوی مامان که همیشه آرامبخش بود، دلم هری ریخت. نه تمرین کرده بودم چطور باید حرفم را بزنم و نه میدانستم چه میخواهم بگویم. اینطور وقتها کوتاهترین، مستقیمترین و ارزانترین کلمهها را انتخاب میکنم. آنقدر ساده جمله میبندم که غیر عادی به نظر میرسد و پیچیده.
امیر معینی از من خواستگاری کرد. مامان از اینکه خبری را با این شکل و شمایل، درست بعد از الو سلام شنیده، گیج شد و چند لحظه سکوتی که پای تلفن برقرار شد، نشان میداد دارد تمرین میکند چه واکنشی بهتر است و هنوز دستوری از مغزش نرسیده. بالاخره گفت: همون پسری که با هم نشریه دانشجویی میزدین؟ گفتم آره. باز سکوت شد و مامان منتظر فرمان بعدی ذهنش ماند. «میدونستم بالاخره یه کاری دستمون میده! چی گفت حالا؟»
منظور مامان این بود که بیشتر تعریف کنم و به جای راه مستقیم، مسیر فرعی خاکی و قدیمی را انتخاب کنم تا از دقت در جزئیات خود راه محظوظ شویم. اما جوابش را دقیق نمیدانستم. من هم همانقدر فهمیده بودم که انتقال دادم.
امیر معینی پیام داده بود با من کار دارد و در کلاس 204 منتظر است. فلش را گذاشتم در جیب کوچک کیفم و رفتم دانشگاه. حدس میزدم احتمالا مطالب نشریه را میخواهد. در کلاس 204 را باز کردم. خودش تنها بود. نشسته بود زیر پنجره و کتاب میخواند. نشستم ببینم چه میخواهد بگوید که زنگ تفریح مدرسه ابتدایی پسرانه روبروی دانشگاه خورد! و پسر بچهها ریختند توی حیاطی که دقیقاً زیر پنجره دانشگاه بود و ناظمشان میکروفون گرفت دستش و داد میزد: «اکبری عبدی رو هل نده! محمدی پاشو خودتو رو زمین نکش!» و حتی شنیدم که میگفت «هر کی دستشویی داره الان بره که وسط کلاس معلم اجازه نمیده ها!». آن وسط ها صدای ضعیفی از معینی هم میآمد که دارد از ته چاه میگوید «من خیلی به پیشنهادم فکر کردم. میدونم شرایط خوبی ندارم. نمیخوام الان جوابمو بدین. ولی خواهش میکنم بهش فکر کنین». الان که فکر میکنم میبینم قیافهام در لحظه گوش کردن به صحبتهای او خیلی هم مشتاق به نظر میرسیده، چون خندهای روی لب داشتم و چشمم را خیلی باز کرده بودم تا کار نکرده گوش را با چشم جبران کنم و طبیعتا خروجی بصری چنین صورتی، خیلی شاد و راضی به نظر میرسید. به هر حال کاری ندارم که حالا امیر زده زیرش و میگوید «من اون روز اصلا راجع به خواستگاری حرف نمیزدم»! مهم این است که برداشت من از آن بریدهبریدههایی که شنیدم خواستگاری بوده.
معینی را طی دو سالی که در دانشگاه بودم خوب میشناختم. یک ترک کلهشق آرمانی عملگرای خوشبیان خوشفکر خوش قلم که قطعاً توی جیب پیراهن گشادی که همیشه تنش بود، مهره مار داشت! چون فقط من نبودم که از او خوشم میآمد. همه دوستش داشتند. نیازی هم نبود بروم فکر کنم ببینم جوابم مثبت است یا نه! و بین خودمان بماند، قبلا فکرهایم را هم کرده بودم. فقط میماند بابا! بابا اگر هزار سال هم فکرهایش را میکرد، به جواب مثبت نمیرسید. چون امیر معینی سربازی نرفته بود، از من بزرگتر که نبود هیچ، یک ماه هم کوچکتر بود. کار نداشت و از همه این شرایط بدتر اینکه همشهری من هم نبود. یا حتی هماستانی و یا حتی استان همسایه. او زیر پونز غربی نقشه ایران بود و من زیر پونز شرقی و این خط قرمز بابا بود. از طرفی بابا یک فرضیهی به نظریه تبدیل شده در ذهنش داشت که لزومی نمیدید در مورد صحتش و یا دستکم بقای صحتش با من مشورت کند. همیشه میگفت «تو که فعلا نمیخوای ازدواج کنی!»
برای همین وقتی توپ انتقال خبر به بابا را انداختم توی زمین مامان و مامان با مفصلترین و طولانیترین و غیرمستقیمترین کلمهها ماجرا را به بابا گفته بود، طبق گزارش خودش بابا درآمده بود که «غلط هم کرده! نیم وجب بچه. دانشجو میشن فکر میکنن همه چی رو میفهمن. من که میدونم این پسره تو سرش خونده. بگو دیگه حق نداره حرفشم بزنه. من دختر به راه دور بده نیستم. مخصوصا به این جوجه» و ماجرا را مختومه اعلام کرده بود.
در آن یک سالی که بابا پرونده را مختومه اعلام کرد، مامان وقت داشت قدرت بقیه کلمههای فارسی و احیانا ترکی و راههای مستقیم و غیرمستقیم دیگری را هم امتحان کند تا بالاخره «حالا شما بزرگواری کن، حالا شما اجازه یه بار بیان ببینیمشون، حالا شما یه فرصت به این جوون بده، حالا دیدنشون ضرر نداره و...» کار خودش را کرد و مثل همیشه مامان توانست با پنبه مخصوصش سر ببرد و به قول شاعر بزرگوار «از آن سنگ خارا رهی برگشود». البته من و امیر هم در این یک سال فرصت کافی داشتیم تا آخرین سنگهایمان را هم وا بکنیم.
در یکی از روزهای پاییزی سال سوم دانشگاه، وقتی بابا رفته بود دنبال مامان تا از سر کار بیاوردش، من در را به روی امیر و خانوادهاش که در سفر غرب به شرقشان یک ساعت زودتر از وقت مقرر رسیده بودند، باز کردم. و چون کسی نبود بگوید «دخترم چایی رو بیار» خودم مستقلاً وارد عمل شدم. شاید یکی از دلایلی که توانست روی ذهنیت بابا تأثیر بسزایی داشته باشد، این بود که وقتی رسید خانه، پدر امیر در را به روی بابا باز کرد و خوشامد گفت. به نظرم جا داشت حتی امیر بیاید آشپزخانه و برای بابا چای ببرد. از آنجا که هیچ چیز این خواستگاری طبق قواعد خواستگاری معیار پیش نرفت، بابا به جای من رفت توی اتاق و قریب به یک ساعت و نیم با امیر حرف زد و وقتی درآمد، چشمکی به من زد و در گوشم گفت «فکر کنم قبولش کردم».
من هنوز وقتی لباسهای امیر را میاندازم توی ماشین، قبلش همه جیبها را چک میکنم. چون به نظرم آدم با همین کلمههای معمولی که در دسترس همگان قرار گرفته نمیتواند در عرض یک ساعت و نیم، مردی را از مخالفت محض به طرفدار دو آتشه تبدیل کند و حتم دارم یک روز بالاخره مهره مارش را که هنوز هم به قدرت سابقش کار میکند، پیدا میکنم.
آقای زردان.کجایی که ببینی ):
فقط اونجاش که پدر پسره در رو برا پدر دختره باز میکنه