گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- صادق علیاری؛ شروع سال باید به روستایمان برگردیم. همه برمیگردند. هرکس یک گوشه کشور است اما شروع سال را برمیگردند. از شرق و غرب تهران، از کرج و شهریار، از قزوین و آبیک، از بوشهر و عسلویه، از مشهد و طرقبه، از رشت و انزلی. همه در روستای کوچکی در کوهستانهای سبز گیلان جمع میشوند. ارتفاعی که زیبایی و باران گیلان را دارد اما هوای شرجی دریا را از ما دور نگه داشتهاست. عجیب اینکه چگونه روستایی به این کوچکی تمامی کشور را در خود جای میدهد. اولین چالش، رسیدن به روستا است. ترافیک و ترافیک و... یکی نیست به هموطنان عزیزمان بگوید آخر ما چه گناهی کردیم که روستای پدریمان وسط جوجه سیخ کردن شما و کباب خوردنتان به وجود آمده و تا تعطیلات میشود قصد دیار ما را میکنید و دلتان برای شلوارک پوشیدنتان تنگ میشود؟ البته ما باافتخار و مهربانی همهچیز را با شما تقسیم میکنیم، حتی شلوارکهایمان را اما لطفاً از نقاط دیگر کشور هم دیدن نمایید.
روستای خالی از نوع بشر که دوباره رنگ آدمیزاد به خود گرفته، اندکاندک به لحظهی تحویل سال میرسد. اینجا است که رسمهای کهن یقهی ما را میگیرند. خانهتکانی انجامشده، سفرهی هفتسین آمادهشده و شیرینیهای محلی پختهشده است. هنوز یکساعتی مانده تا تحویل سال، هر خانواده یک نفر را انتخاب میکند و با یک پارچ آب و یک جلد قرآن میفرستد بیرون خانه...
برای چه؟ برای اینکه سفیر نوروز شود. اسم بزرگی دارد. کارش هم به همان اندازه بزرگ است. هرکسی نمیتواند سفیر شود! باید خوشقدم باشد. باید سبکپا باشد. قبل تحویل سال میرود بیرون خانه و بعد از صدای شلیک توپ، وارد خانه میشود. عید را به همه تبریک میگوید و شروع میکند به دعا کردن. صلوات میفرستد و قرآن میخواند. بعد با همان پارچ آبی که دارد چهارگوشهی اتاق را آب میریزد. آب نماد روشنایی است. در این مدت اعضای خانواده اجازه حرکت ندارند. اگر از جایشان بلند شوند باعثوبانی تمام بدبختیهای آن سال خواهند بود. برای همین هیچکس تکان نمیخورد تا تمام گرفتاریهای آن سال را به گردنش نیندازند. سفیر که چهارگوشه اتاق محل اجتماع را آب ریخت، دیگران مجوز حرکت میگیرند. همه بلند میشوند. روبوسیها پشت سر هم ادامهدارند. لبها تبریک عید میگویند و گوشها میشنوند. تا اینجا اعضای خانواده اجازه حرکت در همان اتاق را دارند زیرا نباید زودتر از سفیر وارد اتاقی شوند. صبر میکنند تا سفیر وارد اتاق شود، آب بریزد و خارج شود. این رسم که تمام شد نوبت دیدوبازدید است؛ اما...
من میخواهم این رسم سفیر بازی را از دید سفیر هم برایتان بگویم. معمولاً در خانهی ما سفیر نوروز شخص شخیص بنده هستم. نه برای اینکه خانواده مرا خوشقدم میدانند، بلکه برای اینکه من فرزند اول بودم و در سالهایی که گزینهای جز من وجود نداشت، اتفاق ناگواری رخ نداد. پس دیگر ریسک نکردند و من از طرف پدر خانواده در سمت خودم ابقا شدم! هرسال یک ساعت زودتر مرا بیرون میکنند؛ و هرسال یاد شاعر بزرگ میافتم که میگوید: هوا بس ناجوانمردانه سرد است.
بیرون از خانه تنها نیستی. هر خانه یک سفیر فرستاده تا در مذاکرات روستا شرکت کند. بهترین قسمتش همین است. اگر قرار بود این رسم در شهری غریب اجرا شود، پایدار نمیماند. تمام دلخوشی یک سفیر به مذاکرات قبل تحویل سال است. آنجا تصمیم میگیریم که چه آیندهای برای روستا و روستاییان رقم بزنیم. دعاهای پیشنهادی از سوی هر نماینده به پارلمان ارائه و سپس روی آن مشورت میکنیم. آن نمایندههایی که زودتر از خانه بیرونشدند، بیشتر مورداحتراماند. کسی که دیرتر بیرون آمده، بیشتر عزیزکرده خانوادهاش بوده. نخواستهاند که در سرما بماند.
معمولاً مشورتها بیش از زمان مقرر به درازا میکشد! توپ شلیکشده ولی ما هنوز در حال خوشوبش با یکدیگر هستیم. از شما چه پنهان امسال اندکی بازی هم کردیم، البته این مورد اگر به گوش خانوادهها برسد... اصلاً نشنیده بگیرید. از داخل خانهها دادوبیداد شروع میشود: «مگه کری؟ توپ رو زدن!» این صدا از خانه جعفر بلند شد. معلوم است تمام اعضای بدنشان خوابرفته. از خانه دیگری صدا بلند شد: «بیا دیگه!» صدای نازک خواهر مصطفی بود که با اندکی ناز ادا شد. «بیا داخل عزیز مادر» این هم صدای مادر یکی از عزیزکردهها بود که همین پنج دقیقه قبل آمده بود بیرون. «داداش بیا! من دستشویی دارم» این هم صدای اخوی بنده بود که آبروی مرا در عرصهی روستایی برد. سریع رفتم داخل تا بیشتر دادوبیداد نکند. دعاهایی را که تصویب کرده بودیم (با اکثریت آرا) خواندم و چندتایی را هم فراموش کردم بگویم.
اتاقی که همه نشسته بودند را از زندان زمستان آزاد کردم. همه بلند شدند و تبریک عید گفتند. عیدی ما را هم همان لحظه پدر داد. برادرم رفت سمت توالت که داد پدر بلند شد: «کجا؟ اول باید داداشت...» بله! دستشویی و حمام هم جزئی از خانه بودند. سفیر باید طی مراسم آبریزانی که در تمام اتاقها انجام میدهد، به این اماکن هم برود و آنها را هم قابلاستفاده کند.
بهترین زمان برای انتقام! انتقام تمام سال گذشته... رفتم سمت آشپزخانه. حالا آبوتاب را بیشتر هم کرده بودم. دعاخوان شده بودم. آنچنان دعا میخواندم که واعظان هم نمیخواندند. خدا را شکر که ما در خانه منبر نداریم. اگر بود حتماً بالای آن میرفتم و خطبهای میخواندم. برای هر اتاق یک خطبه. نامگذاریشان هم راحت میشد. خطبه «آشپزخونه»، خطبه «اتاق کوچیکه»، خطبه «پذیرایی». صدای برادرم که بلند شد، چهارگوشه آشپزخانه را آب ریختم و آمدم بیرون.
و در آخر هم اخوی را خلاص کردم و سرویس بهداشتی را از چنگ زمستان غاصب آزاد کردم. هرچند سال شروع و امسال هم این رسم انجام شد؛ اما سالهایی که لحظهی تحویل نیمهشب است داستانهای جذابتری دارند که باشد برای بعد... خلاصه بعضی رسمها وجود آدمی را تازه میکند.