آخرین اخبار:
کد خبر:۷۱۸۵۶۱
روایت دانشجویی| پرونده بیست و یکم

سفری عمیق به دنیای راهپیمایی اربعین/ و جهان، روضه‌ای مصور است

مثل یک تکه لباس، لای صندلی‌های ون چروک شدم و حالت گرفتم. کمرم که همیشه درد دارد، روی صندلی‌های زوار در رفته، در چند دست‌انداز تقش درآمد. این ون‌سواری کذایی، ۹ ساعت طول کشید و سخت‌ترین کار ممکن در آن ۹ ساعت، غر نزدن بود.

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- زینب سادات فاطمی؛ نشسته‌ایم در یک ون که صندلی‌هایش بیش از حد استاندارد، به هم چسبیده‌اند. پا‌های مجتبی جا نمی‌گیرد و در عذاب است. پشت سرمان سه پسر نوجوان نشسته‌اند، به همراهی یک طلبه. صدایشان خروسی است و پشت لب‌شان هم تازه سبز شده. چند عاقل‌مرد جلوی ما نشسته‌اند و سه جوان هم جلوی جلو، درست پشت سر راننده، مدام مثل خروس لاری به سر و کله هم می‌زنند و هر از چند گاهی، ارتباطی با راننده برقرار می‌کنند و همه کلمه‌های فارسی را با «ال» همراه می‌کنند و عربی استخراج می‌کنند. من تنها زن ون هستم؛ و دلم به حضور مجتبی قرص است. به سختی راضی‌اش کردم به حضور خودم. یک ماه است هر روز اتمام حجت می‌کند که «سفر سختی است» و من خودم را برای جان کندن آماده کرده‌ام.

دو ساعت پیش بالاخره از صف طولانی گمرک مهران نجات پیدا کردیم و راننده این ون نزدیک به یک کیلومتر ما را تا خود ماشینش کشان کشان آورد. همین که غرغروی درونم می‌گوید «کاش ون بهتری انتخاب می‌کردیم»، می‌زنم توی سرش و می‌گویم: «هیسس! قرار نیست سفر راحتی داشته باشی!»

ژاکتم را لوله می‌کنم و می‌گذارم بین سرم و شیشه. چشمم را می‌بندم. پیاده‌روی دیشب می‌آید جلوی چشمم. اتوبوس شرکت واحد شهر مرزی، ده کیلومتری مرز پیاده‌مان کرد. جاده دراز و هوا تاریک و سیل جمعیت روانه؛ و صدا‌ها چقدر در شب زلال‌ترند. زمزمه مردی که با خودش می‌خواند و می‌رفت. گریه بچه‌های بی‌قرار شده. هم‌خوانی هیئت‌ها. لخ و لخ کفش‌ها. خندیدن‌های ریز خانم‌ها و .... بیشتر از ده بار گذرنامه‌هایمان را در راه‌بند‌ها نشان دادیم و بیشتر از هزار بار کوله‌ام را روی پشتم جابجا کردم.

به موازات جاده ماشین‌رو، راه پیاده‌رو هست و تا چشم کار می‌کند، مردان دشداشه‌پوش و زنان چادر به سر و بچه‌های خاکی موفرفری! طلبه پشت سر، برای سه نوجوان تحت کفالتش مثل راهنمای تور توضیح می‌دهد که «چند مسیر برای پیاده‌روی هست. مثل راهپیمایی بیست و دو بهمن و ما ایرانی‌ها، بیشتر مسیر نجف تا کربلا را انتخاب می‌کنیم به فلان و بهمان دلیل، ولی خود عراقی‌ها در همه مسیر‌ها هستند». تازه از توضیح مسئله جهاد با نفس درآمده بود.

***

مثل یک تکه لباس، لای صندلی‌های ون چروک شدم و حالت گرفتم. کمرم که همیشه درد دارد، روی صندلی‌های زوار در رفته، در چند دست‌انداز تقش درآمد. این ون‌سواری کذایی، ۹ ساعت طول کشید و سخت‌ترین کار ممکن در آن ۹ ساعت، غر نزدن بود. چند بار در راه پاهایم را در سینه جمع کردم و چمباتمه زدم. ولی راحتی در کار نبود. جوری احساس دلتنگی داشتم که قبلا فقط یک بار در دستگاه ام‌آرآی تجربه کرده بودم. هر چه که بود، بالاخره رسیده‌ایم و حالا که ون در ترافیک ورودی نجف گیر افتاده، از خدا خواسته پریده‌ایم بیرون و پناه آورده‌ایم به پیاده‌روی. آخرین جمله‌های راهنمای تور نوجوانان که پشت سر ما پیاده شدند این بود: «بچه‌ها یه خرما‌هایی میدن که روش ارده ریختن. هر جا از اونا دادن بخورید که قوت داشته باشید». دلم ضعف می‌رود. مجتبی دستم را می‌گیرد و از لابلای ماشین‌ها می‌برد به پیاده‌رو.
 
سفری عمیق به دنیای راهپیمایی اربعین/ و جهان، روضه‌ای مصور است

- بابام یه دوست قدیمی داره اینجا. سلمان. اربعین زائر می‌بره خونش. شب بخوابیم و صبح زود بریم زیارت و بعدم بسم الله، بیفتیم توی راه.

کوله‌ام را روی پشتم جابجا می‌کنم. آنقدر خرابم که نمی‌توانم بگویم «اول برویم زیارت». با کمال میل می‌پذیرم. یک تاکسی دربست سوار می‌شویم و می‌رویم خانه سلمان. خانه‌اش در محله‌های به‌سامان شهر است. بزرگ و مجهز. زنش فارسی می‌داند و تا پنج سالگی ایران بوده. دو تا دخترش هم کلمه‌های فارسی را بلدند. زوار خانم کم‌اند و همان‌ها هم رفته‌اند خرید. خانمش می‌آید به استقبال من و می‌گوید: «گرد و خاک لباسات سرمه چشمام. ما همه سال منتظر شماییم. اگه دوش خواستی بگیری آب گرمه، لباساتو اگه بخوای بشوری لباسشویی هست».

یک ظرف پر از میوه دستش است و تعارفم می‌کند که بنشینم. نیم ساعتی با هم صحبت می‌کنیم و رشته کلام کشیده به بچه‌ها و در پرده می‌فهمم که خرده‌هایی گرفته‌اند به او و بر پسر نداشتن‌اش. آنقدر خواب به چشم هایم فشار می‌آورد که در لحظه و همانطور نشسته خواب می‌بردم. می‌زند روی پایم! «ببخش خسته‌ت کردم.» زیر بازویم را می‌گیرد و راهنمایی می‌کندم به تخت. عذر می‌آوردم و می‌گویم «تقریبا سی ساعتی هست که نخوابیده‌ام». می‌گوید «شام یک ساعت دیگه میاد». خواهش می‌کنم که بیدارم نکند. یک کله می‌خوابم تا نماز.

بعد از نماز دوش می‌گیرم. خانم صبحانه را آماده کرده. رنگ به رنگ. تخم مرغ، پنیر، کره، گردو، حلوا شکری، و چیز جدیدی که ندیده‌بودم: «ماست چکیده با روغن زیتون و یک پودر سبزرنگ از سبزی خشک و چند جور مغز». اینجا شاهانه‌ترین قسمت سفر است به گمانم. به تلافی بیست و چهار ساعت گرسنگی، می‌خورم و فکر می‌کنم اگر راهنمای تور نوجوانان مزه این یکی را چشیده بود، جنس توصیه‌اش فرق می‌کرد. وقت خروج دستم را می‌گذارم روی بازوی زن و دعایش می‌کنم. سفره‌تان مستدام، روزی‌تان برقرار، عمرتان پر عزت، اولادتان صالح، خانه‌تان آباد، قلب‌تان وسیع، دل‌تان آرام و روزهایتان در پناه حسین. خوش به حالشان!

***

محوطه حرم شلوغ است. بعد از تفتیش مجتبی را به سختی پیدا می‌کنم. نمی‌شود برویم تو. بین جمعیتی که ایستاده‌اند جایی باز می‌کنیم. جلوی ایوان ورودی زیارت‌نامه می‌خوانیم. نم باران می‌زند. فال خوش است. دستم را می‌گیرم بالا و برای اولاد آدم دعا می‌کنم. دعایی که به دردشان بخورد. دعای فرج.
 
سفری عمیق به دنیای راهپیمایی اربعین/ و جهان، روضه‌ای مصور است

غصه نمی‌خورم که چرا نرفتیم. اگر زیارت درک حضور باشد، دست پدری علی (ع) آنقدر ملموس روی سر زوار است که انگار حرم به اندازه نجف وسعت پیدا کرده. نفر به نفر التماس‌دعاگویان را یاد می‌کنیم و سلام‌شان را می‌رسانیم.

***

دم‌دم‌های غروب، مجتبی فرمان اتراق می‌دهد. به شماره ستون نگاه می‌کنم. دویست و نود. به نظرم زود است. اما به تجربه مجتبی اعتماد می‌کنم. قرار می‌گذاریم برای بعد از نماز صبح. وارد موکبی می‌شوم. تمام اتاق‌ها و دالان‌هایش پر است. می‌روم موکب بغل‌دستی. یک سوله سرپوشیده شبیه به گلخانه به میزبانی یک زن عراقی سیاه‌پوش سیاه‌پوست. خودش تشک‌چه‌های ابری را دراز به دراز کنار هم پهن کرده. می‌روم ته سوله. ملافه کوچکم را از کوله درمی‌آورم. پهن می‌کنم زیرم و چشمم را می‌بندم. به نیم ساعت نمی‌رسد که تشکچه‌ها پر می‌شوند. مهمان‌های پاکستانی پر سر و صدا و پر اولاد. کپه کپه دور هم نشسته‌اند و حرف می‌زنند. زن عراقی لقمه‌های بزرگ فلافل درست کرده و پخش می‌کند و خانمی مدام می‌پرسد: شای؟ شای؟ و سینی چایی در دستش پر و خالی می‌شود.

سال شصت و یک هجری را مرور می‌کنم. خوبی تاریکی انتهای سوله این است که صورت آدم پیدا نیست. آنقدر سرد شده که کوله خالی بالای سرم است و همه لباس‌های درونش به برم! حکم «کاش هیچی نمی‌آوردم»، به «خوب شد آوردم‌شان» تغییر پیدا می‌کند.

صبح شده. از زور سرما سر انگشت‌های پا و دستم کرخت شده. مجتبی یک نسکافه داغ می‌دهد دستم که هم چرتم را می‌پراند، هم گرمم می‌کند. حلیم می‌خوریم و پشت سر ده دوازده جوان که با هم چیزی می‌خوانند راه می‌افتیم. بین‌الطلوعین پر سوزی است. چه سوز هوا، و چه سوز صدای داودی این ده دوازده نفر. سوز سرما و سوز گرما.

راه سه تاست. یکی برای پذیرایی. یکی پیاده‌روی و دیگری ماشین‌رو. می‌زنیم به دل پیاده‌رو و برای پرت شدن حواس‌مان از دردی که کم‌کم در رگ‌های پا می‌دود، شروع می‌کنیم به نام بردن و دعای متناسب گفتن. فروغ خانم زن همسایه که دم آمدن جلوی در دیدمان، اول از همه به زبان می‌آید. بعد مامان، بعد بابا، ستون بعدی، نفر بعدی، آرزو‌ها و دعا‌های بعدی. از کنارمان مردی رد می‌شود. دخترش را خوابانده روی چرخ دستی و پشت سرش می‌کشد. معصومیت صورتش در خواب هزار برابر شده. با مقنعه و لباس بلند سیاه. سال شصت و یک را مرور می‌کنم و دختر خسته و کوچک آن سالها. جهان روضه مصور شده.
 
سفری عمیق به دنیای راهپیمایی اربعین/ و جهان، روضه‌ای مصور است

آفتاب بالا می‌آید. یکی آب می‌دهد، یکی نان می‌پزد، یکی ماساژ می‌دهد، یکی عطر می‌زند. یکی صابون و شامپو آورده. دیگر به ماهیت سختی در این سفر شک نمی‌کنم. فقط مانده کسی با پر طاووس باد بزند و بپرسد «سرورم چه میل دارند؟»
دراز کشیده‌ام روی یک پتوی مسافرتی. از زور درد پا خوابم نمیبرد. زنی اجازه گرفته و در همان چند وجب محدوده‌ی استحفاظی درست بیخ گوش من خوابیده. می‌پرسد: بار چندمته اومدی؟

بار اولم است. می‌گوید من هفتمین سال است که می‌آیم. می‌گوید کسی که یک سال بیاید و اینجا را ببیند دیگر نمی‌تواند نیاید. اینجا خودش آدم را می‌کشد. میپرسم، چون مریض شدی خوشحالی؟ می‌گوید خود ایمنی داشته و آنقدر مقاومت بدنش بالا بوده که هیچ وقت مریض نمی‌شده! خوشحال بود که گلو درد گرفته. پیش خودم فکر می‌کنم چه رنگ به رنگ مصیبت‌ها و جور به جور آرزوهایی.‌

می‌پرسد چند روز است توی راهیم؟ می‌گویم شب دوم است. تعجب می‌کند. سیصد ستون بیشتر نمانده تا کربلا.

****

دیگر ستون‌ها را دانه به دانه می‌شمارم. سه صبح از موکب زدیم بیرون و از آن موقع تا حالا به فاصله هر چهار پنج ستون یک بار می‌ایستم و ساق پایم را فشار می‌دهم. با هر ایستادنی بدنم در همان حال خشک می‌شود و سخت می‌توانم به دوباره راه افتادن مجبورش کنم؛ و از خرما و ارده هم کار از پیش نمی‌رود! راه پیچ بر می‌دارد. مجتبی می‌گوید بعد از این پیچ کربلاست؛ و گریه‌ای که رهایم نمی‌کند.
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار