کد خبر:۷۰۶۱۰۲
روایت دانشجویی| پرونده هجدهم| پایان‌نامه

پایان‌نامه‌ا‎ی با طعم کافور و یاد مرگ/ عادت می‌کنیم

سفر به جهان بی بازگشتِ دیگر، قطعا برای بازماندگان لذت بخش نیست و برای متوفی مبهم است؛ به هر حال، آدمیزاد است، دیر یا زود عادت می‌کند به آنچه هست و دارد.

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-معصومه جعفری؛ تمام طول تحصیل را باید یک طرف گذاشت و پایان نامه را طرف دیگر؛ همه می‌گویند، پایان نامه یکی از زجرآورترین پایان‌ها است، اما من می‌گویم، پایانِ نامه یکی از مبهم‌ترین اتفاق‌هاست؛ آن موقع که زنگ رفتنت به صدا در میاید و بی برو برگرد باید برای دفاع بروی؛ البته اگر دفاعی داشته باشی. برای خیلی‌ها دفاع از پایانِ نامه ترسناک، برای عده‌ای مضحک و برای برخی دیگر جالب است. البته برای کسی که می‌خواهد قسمتی از رفتن را دفاع کند، آموزنده و شاید اسرارآمیز باشد.

در تمام طول تحصیلم به فکر موضوع پایان نامه بودم، پایان نامه‌ای متمایز و درخشان؛ انتخابم را کرده بودم؛ بررسی و طراحی ساختمان تطهیر مردگان. این موضوع نه فقط یک پایان نامه، بلکه بخشی از زندگی من را دربر گرفته بود و اتفاقات جدیدی را رقم زد؛ هر روز صبحانه نخورده برای جست و جوی برخی حقایق و کسب اطلاعات به آرامستان می‌رفتم.

اوایل چندان راحت نبود؛ سعی میکردم کارم را زودتر در ساختمان‌های اداری آرامستان تمام کنم و باز به شهر برگردم، اما تحقق و بررسی این موضوع سخت‌تر از آن بود که بخواهم با دو امضاء و جا به جایی مدارک در ساختمان‌های اداری آنجا تمام کنم!

رفته رفته به موضوع اصلی نزدیکتر می‌شدم؛ برخی از روز‌ها خودم را جلوی درب اصلی سردخانه می‌دیدم، گاهی با رایزنی‌های متعدد خودم را داخل ساختمان اداری که ده قدم آن طرف‌تر از اتاق‌های اصلی تطهیر بود، می‌افتم. مثل یک کابوس بود؛ کابوسی با تلفیق رنگ‌های سیاه، سفید و خاکستری؛ چشمت را ناگهان باز کنی و خودت را میان چندین جفت چشم نگران، و دستانی که گره‌ای کور به پایانِ نامه‌های کوتاه و بلند میزنند بیابی، اما چه بسا پایان این نامه ها، سرآغاز دیگریست! در این افکار بودم که بانویی میانسال در حالیکه ماسکش را پایین می‌کشید به سمتم آمد، لبخندی به صورت بی روح و سردش سنجاق کرد، و با دستی که از دستکش‌های بلند لاستیکی بیرون می‌آورد ظرف میوه‌ای را به سمت من گرفت!

دستهایم یخ زده بود و حس تهوع داشتم؛ نیمی از سلول‌های مغزم دنبال راه فرار می‌گشتند و نیمی دیگر سر گرفتن یا نگرفتن میوه با طعم مشمئز کننده کافور کلنجار می‌رفتند! در همین بین صدای خنده چند نفرشان بلند شد؛ انگار ذهنم را خوانده بودند و به ذهنیات سردرگم و تفکرات بی معنایم می‌خندیدند! هیچ چیز بیشتر از خنده‌هایشان برایم تعجب‌آور نبود! در میان آن همه غم و اندوه، فقط لبخندشان مسبب یخ زدایی من در آن موقعیت بود!
 
پایان‌نامه‎ی با طعم کافور و یاد مرگ/ عادت می‌کنیم

کم کم به بوی کافور و ضجه‌های بی پایان مردم، در پشت در اتاق‌های تطهیر و یا ساختمان‌های اداری که مربوط به خرید و فروش قبر و یا ابطال شناسنامه بود عادت کردم! مادامی که خانواده‌ای را می‌دیدم که داغداراند و برای عزیز تازه از دست رفته‌شان به پهنای صورت می‌گریند و رمقی برایشان نمانده، در ذهنم زمزمه میکردم که او شاد است و خوشا به حالش که دیگر در این دنیای فانی نیست؛ و تکرار می‌کردم: ماندن در این دنیا چه سودی دارد، که ما برایش می‌گرییم و این اتفاق را دور از انتظار می‌دانیم! مسبب این همه غم و اشک چیست؟! تو چه میدانی که او (متوفی) خوشحال است یا ناراحت که اینطور ضجه زنان به دنبال زنده شدن دوباره او هستی؟! و من پاسخ تمام این سوالات را در پایان نامه ام یافتم؛ که هر پایانی به آن اندازه که نشان می‌دهیم تلخ و تاریک نیست، و شاید این پایان، تولد دیگریست.

سفر به جهان بی بازگشتِ دیگر، قطعا برای بازماندگان لذت بخش نیست و برای متوفی مبهم است؛ به هر حال، آدمیزاد است، دیر یا زود عادت می‌کند به آنچه هست و دارد.
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار