گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ نوزدهم آذر 1392، صبح بود و زاویه بین عقربه های ساعت، هرلحظه بیشتر می شد، خودم را برای رفتن به دانشگاه آماده می کردم که عبور عقربه دقیقه شمار از عدد 12، برسرعتم افزود، اما با کمال آرامش! خلاصه از خوابگاه خارج شدم. عجب بارونیه ...
شدم عین ...آبکشیده!
ساعت حدود 09:30
کلاس تمام شده، آسمان به قول شاعر «هرچه به دل داشت هویدا می کرد». برای آوردن یکی از کتاب هایم به خوابگاه رفته و سریعا به دانشگاه بر می گردم که ناگهان با صحنه عجیبی روبرو شدم، سه یا چهار نگهبان با چتر جلوی در ورودی آن هم زیر باران ایستاده و از دانشجویان کارت دانشجویی می خواستند. البته این کار جدیدی نبود چراکه در ماه های گذشته نیز این اتفاق افتاده بود، منتهی در زیر بارشی به آن سنگینی واقعا عجیب می نمود! نمی دانم چرا دلشوره گرفته ام.
ساعت 11:25
باز هم کلاسم تمام شد. سرمست از این شادی، به سمت سلف می روم تا دلی از عزا در بیاورم، آنهم با خوردن این غذای سلف!!! ناگهان سر و صدای یک بلندگو توجهم رو جلب کرد. اول فکر کردم از بیرون دانشگاهه، از نرده ها به خیابون خیره میشم، خبری نیست! دوباره صدا بلند شد. این بار سعی کردم صدا رو دنبال کنم. احساس کردم صدا از جلوی دانشکده برق می آید!
دوباره بر می گردم، به ابتدای دانشکده می رسم جمعیتی در دانشکده تجمع کرده اند و سرود یار دبستانی من رو می خونند.
با پرس وجو از دوستانم متوجه می شم که امروز قراره هیئتی از جانب وزارت علوم برای بررسی وضعیت دانشگاه به آمفی تئاتر بیاد. ساعت 3 و نیم.
پیش خودم گفتم خدا را شکر! بالاخره یکی پیدا شد که به فکر ما دانشجوهاست، با خودم قرار گذاشتم حتما حتی اگر شده از کلاس نقشه کشی ام بزنم، به این همایش بروم و انتقادات خودم رو به گوش بازرسان وزارت علوم برسانم، بالاخره دانشگاه این همه مشکل داره، از وضعیت غذای سلف گرفته تا خوابگاه و کمبودهای رفاهی و اینترنت و...
تو همین فکرها بودم که صدای اذان بلند شد، جمعیت را ترک کردم و به سمت مسجد به راه افتادم.
ساعت 14:50
آسمان آرام گرفته ولی همچنان ابری است.
لحظه شماری می کنم که ساعت 3 و نیم بشه، آخه خیلی حرف برای گفتن دارم. به جلوی برق رسیدم، جمعیتی در حدود 100نفر با پلاکاردهایی که روی آن جمله هایی به چشم می خورد دور هم حلقه زدند و فردی با صدای بلند می گوید: «بسیج سالن رو گرفته و ممکنه ما رو به داخل راه نده!» و بلافاصله شعار داد «دانشجوی با غیرت، حمایت حمایت»! به پلاکاردها دقیق تر می شوم ، «رییس مزدور نمی خوایم، حراست زور نمی خوایم»، «جانعلی حیا کن، دانشگاه را رها کن»، «دانشگاه زنده است»، «بسیجی واقعی، همت بود و باکری» و ...
خدایا این جا چه خبره؟
یه نفر هم مشغول پخش کردن یه سری پوستر بین بچه ها هست که روی آن عکس یه جوونه! روش نوشته «ضیا نبوی، دانشجوی رشته مهندسی شیمی ....»
هم اتاقیم رو می بینم که یکی از این پوسترها رو بالا گرفته و با حرارت تمام شعار میده. به سمتش میرم و می پرسم ضیا نبوی کیه؟ میگه نمیدونم! کناریش که صحبت ما رو گوش میداد گفت: «میگن مسئول انجمن اسلامی بوده که برای یک سری مطالبات و پیگیری حقوق دانشجویی، در دوره ریاست جانعلیزاده در سال 88 از دانشگاه اخراج و توسط نیروهای امنیتی دستگیر و زندانی می شه.»
وسط جمعیت یکی بود که با یه دوربین لنز قوی مشغول عکس گرفتن بود، اول فکر کردم از بچه های بسیجه، پس چرا ریش نداره؟ بعضی چهره ها رو تا به حال توی دانشگاه ندیده بودم، خوب دانشگاه ما خیلی کوچیکه و منم دانشجوی سال اول و کمی هم کنجکاو؟!
همراه جمعیت به سمت آمفی تئاتر به راه می افتم، در حالیکه 40 دقیقه تا شروع مراسم مانده ولی سالن پر شده، حتی طبقه دوم!
به زحمت خودم رو بین سکوها جا میدم.
ساعت 15:35
مردی حدودا شصت ساله با کت وشلواری سفید از ازدحام جمعیت می گذرد و خود را به بالای جایگاه می رساند پس از او فرد مسن دیگری نیز به جایگاه می رود و روی صندلی می نشیند.
حدس میزنم بازرسان وزارت علوم باشند، مثل این که حدسم درست است، یکی از آن ها به پشت تریبون می رود وشروع به سخنرانی می کند، بلافاصله افرادی هم به روی سن می روند، فکر کنم برای صحبت کردن وقت می گیرند. بازرس وزارت علوم گفت: از دانشجویانی که در طبقه دوم هستند خواهش می کنم از نرده ها فاصله بگیرند چرا که امکان سقوط وجود دارد و من برای سلامت شما نگرانم، سپس درخواست روشن شدن لامپ های سقف را از متصدی تالار نمود که بلافاصله انجام شد و مورد تشویق بچه ها قرار گرفت. آن گاه گفت: از طرفداران هر دو جناح خواهشمندم از دادن شعارهای احساسی خودداری فرمایند تا به نتیجه مطلوب برسیم.
توی ذهنم صحبت های آقای بازرس رو دوباره مرور می کنم: "از طرفداران هر دو جناح........"
پیش خودم می گم، کدوم دو جناح؟ قضیه چیه؟ پس بررسی مشکلات چی میشه؟
مثل اینکه از قبل باید نوبت می گرفتم چرا که بازرس می گوید: «آقای فلانی دیروز با من تماس گرفت و اسامی را به من دادند.» جلسه بدون تلاوت قرآن شروع می شود! بازرس می گوید به صورت راندم آقای فلانی از کانون کتاب واندیشه.
صحبت هایش را با شعر آغاز می کند سپس شروع به خواندن متنی می کند (جانعلی زاده دانشگاه را به مهدکودک کنترل شده تبدیل کرده، درسال 87 یکی از دبیران کانون ها فقط به جرم مونث بودن برکنار می شود و....) و در آخر گفت ما عاجزانه از شما عزل جانعلی زاده را خواستاریم.
نفر دوم: (اولین نکته این که من یک سوال از هیئت محترم دارم و آن این که هدف از تشکیل این جلسه چیست؟ اگر برای ارزیابی آمده اید چرا به دنبال ایجاد همهمه اید؟) بعد ادامه داد: (ضیا نبوی که عکسش رو بالا سرتون گرفتید توی دانشگاه دستگیر نشده بلکه در تهران در جریان فتنه 88 دستگیر شد و ...)
نفر سوم: از بی حرمتی های حراست نسبت به قشر مونث گفت و ادامه داد که (من این روحیه را از زینب(س) یاد گرفته ام و هرگز جلوی ظلم سکوت نمی کنم و ...)
نفر چهارم: (اولین چیزی که در سطح دانشگاه باید رعایت شود قانون است اگر قانون در جامعه رعایت نشود جامعه جنگل می شود، کسانی که صحبت از بی قانونی می کنند خودشان منشا بی قانونی اند و ...)
نفر پنجم: خود را نماینده دانشجویان ارشد معرفی کرد و به دفاع از ضیا نبوی پرداخت، صحبت هایش را با یک پیشنهاد به پایان رساند: برگزاری انتخابات برای تعیین رییس جدید دانشگاه! سپس در یک اقدام دموکراتیک! از دانشجویان مخالف ریاست جانعلیزاده خواست از صندلی خود بلند شوند.(یعنی ته انتخابات بود این پیشنهاد)
نفر ششم: (دوست عزیزی آمد و گفت که شخصی به خاطر مونث بودن ازدبیری کانونی کنار گذاشته می شود، جالب است چون همین الآن در دانشگاه کانونی داریم که مسئولش خانم است.) بعد گفت:(خروجی این جلسه قرار است چه باشد ، سیاه نمایی! و از هیئت بازرسی درخواست کرد که اگر به دنبال ارزیابی منصفانه است جلسه ای خصوصی با تشکل ها ترتیب دهند تا در فضایی عقلانی به بحث بپردازیم.)
نفر بعدی: در ابتدا از دو کانون نام برد و پرسید که چرا ما هیچ وقت عملکردی از این کانون ها نمی بینیم؟ سپس در مورد بی قانونی ها گفت. (بی قانونی زدن بنرهای صداقت آمریکایی در دانشگاه است) که در این هنگام مورد تشویق قرار گرفت که ناگهان صدای مرگ برآمریکا در نیمه دیگر سالن طنین انداز می شود.... وی ادامه داد که موضع شما با موضع نتانیاهو یکی است که این بار شعار مرگ براسرائیل در سالن شنیده شد...
و همین طور نفرات بعدی، بعدی.....
من واقعا سردرد گرفتم ، خدایا این جا چه خبره؟!
ساعت حدود 5
برای لحظاتی از آمفی تئاتر میام بیرون.
روی نیمکت می نشینم و اتفاقات امروز را مرور می کنم.
چطور می شه جمعیتی 700 نفره که در درون خود اختلاف نظرهای جدی دارند برای یک دانشگاه 7هزار نفره تصمیم بگیرند؟ آیا حضور نداشتن بقیه افراد به معنای تایید رییس فعلی است؟ این جلسه به کجا ختم میشه؟ و ...
این ها پرسش هایی بودند که درآن لحظه از ذهن من می گذشت، در همین بین، پلاکاردی توجهم را جلب کرد:«امروز مهمترین وظیفه وزارت علوم ، حفظ آرامش در دانشگاه است.» «دکتر روحانی»
یاد جمله بازرس می افتم که در ابتدای جلسه گفت من به فکر سلامتی شما هستم!
آسمان همچنان ابری است و افق به تاریکی می گراید و هوا هر لحظه تاریکتر می شود.
سهم من از جنبش دانشجویی جیغ و فریادهای گوش خراش شد!
شاید بهتر بود من هم مثل خیلی های دیگه که به این همایش نیومدن میگفتم : من نه چپی ام نه راستی، گور بابای هردو!
اما نه، من باید جواب پرسش هام رو بگیرم، تا حداقل وجدانم راحت بشه.
خودم را از جا میکنم و دوباره به سمت آمفی تئاتر می روم....
که ناگهان سیل جمعیتی که از سالن بیرون می زند من را هم با خودش می برد.