گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ آن روزها وضع مالیام زیاد خوب نبود، روزهای ترم سوم دوره کارشناسی را میگویم؛ به خاطر همین مجبور بودم از خودم کارآفرینی کنم.
یکی از کارهایی که انجام میدادم انجام پروژههای دانشجویی همکلاسیهای مایهدارم بود: تایپ، ترجمه، تحقیق، گزارش کار و ... .
روزی یکی از اساتید که خیلی هم ادعایش میشد پروژهای برای کلاسمان تعریف کرد با عنوان «بررسی وضعیت ثبت املاک در کشورهای مختلف»
هر کدام کشور و ایالتی را انتخاب کردیم و قرار شد کار کنیم .
از قضا یکی از بچه مایهدارهای کلاسمان که کلی هم افاده داشت با تبحر خاصی ایالت کالیفرنیا را انتخاب کرد و گفت: بله عمو و عمه و ... ما اونجا زندگی میکنن و من راحتتر به منابعش دسترسی دارم.
کلاس که تمام شد کاسبی ما هم شروع شد.سرچ مقاله دانهای 5000 تومان که اتفاقا همان همکلاسی کالیفرنیاییمان هم مشتری شد!
بعد از کلاس با شریک تجاریام! (محمد) رفتیم سایت دانشگاه و شروع کردیم به جستوجوی مقاله . همه مقالههای مورد نظر پیدا شدند الا کالیفرنیا . کل اینترنت را زیر و رو کردیم نبود که نبود .
چند روزی از تلاش ما برای جستوجوی مقاله گذشت و فشار صاحب پروژه من و محمد را مجبور به انجام کار پلیدی نمود .
مقالهای داشتیم مربوط به منطقه سیبری و چون کسی آن منطقه را برای پروژهاش انتخاب نکرده بود روی دستمان مانده بود .
مقاله پی دی اف را به ورد تبدیل کردیم و واژه سیبری را با کالیفرنیا جایگزین کردیم!
حالا فکر کنید سیبری یک منطقه کوهستانی، سرد، در آسیا چه ربطی میتواند داشته باشد به یک ایالت گرم ساحلی در آمریکا!
برای قابل قبول شدن کار کمی هم از آدمهای معمول در مقالات معتبر در حواشی مقاله چیدیم و با پررویی خاصی مخفف اسم خودمان را به عنوان دکتر در قسمت نگارنده مقاله آوردیم.
مقاله را تحویل صاحب پروژه دادیم و او هم به استاد نشان داد ولی از آنجا که اساتید محترم خیلی وقت برای دانشجویان میگذارند، مقاله را از دور نگاهی انداخت و پذیرفت .
از آنجا که میدانستیم چه افتضاحی پشت قضیه خوابیده است پیشنهاد ترجمه با نازلترین قیمت را دادیم و مقاله را برای ترجمه گرفتیم .
لحظات ترجمه مقاله از مفرحترین ساعات عمرم بود از سرمای! موجود در کالیفرنیا تا اثر لشکرکشی متفقین! در املاک آن منطقه متن علمی مقاله را به یک متن سراسر طنز مبدل کرده بود .
تا توانستیم تناقضهای شاخدار را از متن خارج کردیم و متن را به علم! نزدیک کردیم .
روز ارائه همان همکلاسی مایهدارمان که صاحب مقاله بود، پالتوی پوستش را پوشیده بود و با فخر فروشی خاصی بالای سن کلاس قدم میزد و مقالهاش را ارائه میداد .
من و محمد آنقدر خندیدیم که سیاه شدیم و نهایتاً من از کلاس اخراج شدم...