کد خبر:۳۰۰۹۸۶
یک دانشجو، یک خاطره-3؛
دست هایی که برای خدا کار می کنند
روزآخر انگار ذغال گذاشته بودند کف دستش؛ اصلا آرام و قرار نداشت.

گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ در اردوی جهادی، آن قدر بیل زده بود که دستانش تکه تکه شده بودند. اما صدایش در نمی آمد.
به دلم ماند که یک دفعه صدایش دربیاید و اعتراضی بکند اما اصلا انگار در عالم خودش بود.
صبح شروع می کرد به کار و تا غروب، وقتی صدای اذان را می شنید دست از کار می کشید.
از روستایی در شمالی ترین نقطه ی کشور پاشده بود آمده بود به جنوب استان کرمان...
روز آخر انگار ذغال گذاشته بودند کف دستش. آرام و قرار نداشت اما باز هم دست از کار نمی کشید.
موقع خداحافظی با بچه ها، اشک هایش روان بودند. معلوم نبود این اشک ها از درد دست است یا درد دل...
لینک کپی شد
گزارش خطا
۰
ارسال نظر
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات شما
اگر حال و روز مهندسي که واسه اينکه خرج زندگيشا در بياره کارگري مي کردا مي ديدي مطمىنم ديگه اين عکسا روت اثري نمي ذاشت
پاسخ