گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ در اردوی جهادی، آن قدر بیل زده بود که دستانش تکه تکه شده بودند. اما صدایش در نمی آمد.
به دلم ماند که یک دفعه صدایش دربیاید و اعتراضی بکند اما اصلا انگار در عالم خودش بود.
صبح شروع می کرد به کار و تا غروب، وقتی صدای اذان را می شنید دست از کار می کشید.
از روستایی در شمالی ترین نقطه ی کشور پاشده بود آمده بود به جنوب استان کرمان...
روز آخر انگار ذغال گذاشته بودند کف دستش. آرام و قرار نداشت اما باز هم دست از کار نمی کشید.
موقع خداحافظی با بچه ها، اشک هایش روان بودند. معلوم نبود این اشک ها از درد دست است یا درد دل...