کد خبر:۳۰۱۰۰۳
یک دانشجو، یک خاطره-5؛
خاله حسام، برامون قصه می گی؟!
«خاله جون! خاله ی مهربوون! برامون قصه بگو... »

گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ یک روز تیم فرهنگی جهادی به یک دبستان دخترانه رفته بود.
وقتی برگشتند همه شان از خنده روده بر بودن. سید، عبای حسام را گرفته بود و در حالی که روی زمین زانو زده بود می گفت:
"خاله جوون!! خاله ی مهربوون! برامون قصه بگو!... "
اطراف را می پایم تا کسی شاهد این رسوایی نباشد!
می گویم: «مگه خل شدید؟»
خنده هایشان که تمام شد گفتند: « امروز صبح سر یکی از کلاس ها دختری اومده بود پیش حاجی حسام و با یه حالت عاطفی میگفت خاله ... برامون قصه می گی.. ؟! "
لینک کپی شد
گزارش خطا
۰
ارسال نظر
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.