گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ در همان روزهای اول اردوی جهادی، دیدمش که گوشی را به گوشش چسبانده بود و آرام حرف میزد تا کنار دستیش نفهمد:
” نه، مواظب خودم هستم. میدونم، حواسم هست مامان، باشه...باشه. فقط اونجا موبایل آنتن نمیده، شاید نتونم براتون زنگ بزنم... مسئولمون؟ اسمش آقای ... . اون جلوی اتوبوس نشسته. نمیخواد، زشته، بچه ها چی میگن؟ نه بابا، صد نفریم، تنها نیستم که، مواظبم. میوه ها رو همون دیروز خوردم... خوب خراب میشدن... باشه اینقدر نگران نباش... دو تا اتوبوس دختر همرامونه، اگه جای بدی بود که اینا رو نمیاوردن... نمیدونم، گفتم که نمیدونم... باشه اصلا هر چی میگی قبول...نه ،همین حالا چند تا رفیق پیداکردم. چی چیو با یکیشون حرف بزنی... میدونی چی فکر میکنن... من رفتم دیگه... به بابا هم سلام برسون.باشه ولشون نمیکنم با همیم... باشه... خدافظ... خدافظ...“
اولین جهادیش بود، می گفت دامادمان تا حالا سه دفعه آمده و خیلی تعریف می کرد.
بهش گفتم برو با بچه های فرهنگی برای برگزاری کلاسهای آموزشی. تو کتش نمیرفت. می گفت اومدم اینجا بیل بزنم. آموزشی اینا سوسول بازیه! روز سوم، چهارمی بود که آنجا بودیم. صبح زود بود. داشت میرفت تا پشت مزدا با بقیه ی بچه های عمرانی سوار بشه. از دور دیدمش. صورتش را چفیه پیچیده بود و فقط دماغش بیرون بود که همان هم حسابی سوخته بود.
روز آخر توی تدارکات داشتم وسایل راجمع و جور میکردم.یا الله گفت و آمد تو. یک زیرپوش سفید همراهش بود. داده بود به همه ی بچه ها برایش نوشته بودند. به شوخی گفتم دادی چهل مومن برایت امضا کنند؟ خندید. موقع خداحافظی که بغلش کردم.گفت اگر خبرم نکرده بودی بیایم هیچ وقت پایم به اینجا باز نمی شد. حس کردم میخواهد بزند زیر گریه. لپش راکشیدم گفتم نزنی زیر گریه که حوصله ی ونگ ونگت رو ندارم! خندید و رفت...
و خنکي بود ممنون چند وقت بود انقدر يخ نکرده بودم