به گزارش خبرنگار اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»، داستان واقعی را که در ادامه می خوانید، مربوط به مجرمی به نام رحیم است که به جرم حمل و توزیع مواد مخدر صنعتی به طناب مجازات آویخته شد.
بچه ای آرام و كم حرف بود . اما از سنین نوجوانی پایش را كج گذاشت و به بیراهه رفت. دوستان لاابالی او را در مسیر زندگی سر درگم كردند. اوضاع و احوال خانه هم جفت و جور نبود.
پدر و مادرش به رفت و آمدهایش گیر می دادند. آنها از سر دلسوزی می گفتند درس بخوان و دور دوستانت را خط بكش.
اما لحن صحبت شان خوب نبود و رحیم هم از سر لج و لج بازی مقاومت می كرد.
سال های عمر این پسر نوجوان مثل ابرو باد در آسمان سرنوشت سپری شدند . او بزرگ شد و قد كشید . اما فكرش كوچك مانده بود و همیشه در آرزوهای واهی و بلند پروازی و زیاده خواهی های خود سیر می كرد.
قدرت تصمیم گیری نداشت و حتی ازدواج و زن و بچه هم نتوانست او را از رفیق بازی دور كند.
چندین بار تغییر شغل داد. نق می زد و دل به كار نمی داد. همیشه خودش را با افرادی مقایسه می كرد كه یك سروگردن از او بالاتر بودند. می گفت آدم باید پولدار باشد تا معنی خوشبختی را بفهمد.
بارهاو بارها همسرش خواهش و تمنا كرد دست از این افكار پوچ و توخالی بردارد. فایده ای نداشت. یكی دو بار به اتهام حمل مواد مخدر دستگیر شد و به زندان افتاد.
معتقد بود اگر پدر پولداری داشت راحت و بی درد سر زندگی می كرد و مجبور نبود كار كند و ....
ناامیدی و روگردانی از درگاه رحمت و عنایت خداوندی از او موجودی ضعیف و بی اراده ساخته بود. آخرین باربه اتهام قاچاق كراك دستگیر شد.
این مقدار مواد مخدر صنعتی آتش به دامن زندگی چندین و چند مرد و زن و بچه بی گناه می كشید و او خوب می دانست از چه راهی می خواهد سر سفره زن و بچه اش لقمه حرامی بگذارد كه آتش آن دامن زندگی خودش را هم خواهد گرفت ،اما ...
رحیم به اعدام محكوم شد. دقایقی قبل از اجرای حكم با چشمانی اشك بار و حسرتی اندوه بار می گفت؛
اگر دست روی زانوی خودم می گذاشتنم و بلند می شدم ، اگر به خدا توكل داشتم و اگر با قناعت زندگی می كردم كارم به اینجا كشیده نمی شد. افسوس كه قدر جوانی ، زن و بچه و چهار ستون سالم بدنم را ندانستم و ....