به گزارش خبرنگار اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»، "ساناز" با حضور در دايره مشاوره و مددکاري اجتماعي کلانتري "مشگين شهر" اينگونه واقعيتهاي زندگي اش را بيان مي کند:
در خانواده اي بدنيا آمدم که هر کس به فکر خودش بود پدرم رئيس يک شرکت خصوصي با درآمدي بسيار عالي و مادرم دبير هنر و بسيار خوش ذوق بود. هرچه مي خواستم زود مهيا مي شد و از اين بابت راضي و خوشحال بودم؛ ولي با گذشت زمان که بزرگتر شدم و به سن بلوغ و نوجواني رسيدم چيزهاي گذشته در نظرم بي ارزش بود و بيشتر احساس تنهايي ميکردم.
کسي نبود که مرا درک کند. ساعتهاي زيادي را در خانه به تنهايي سپري ميکردم و حوصله ام سر مي رفت به همين خاطر با دوستانم خوش بودم و به خانه دعوتشان مي کردم ودر اين جمع بود که توسط دوستم "بهار"با "فريد" آشنا شدم.
اولش فقط بخاطر سرگرمي و فرار از تنهايي بود ولي ادامه اش عشق و وابستگي شد."فريد"از خانواده اي با وضعيت اقتصادي متوسط بود و به من خيلي محبت داشت و من هم عاشق وي بودم. تمام اوقاتم را يا با خودش بودم يا با فکرش.
بهر حال با او بودم علاقه اي به درس و تحصيل نداشتم و معلمانم به خاطر مادرم مراعاتم مي کردند. با اين همه افت شديدي که در تحصيل داشتم حتي مادرم يکبار هم نپرسيد که دردم چيست؟!
مادر علاقه اي به پدر نداشت و دل به زندگي نمي داد و سرگرم کارهاي خودش بود،پدرم با دستاني پر اسکناس به خانه مي آمد ولي هميشه خسته بود وحوصله ي هيچ کاري را نداشت و حتي گاهي اوقات تا يک هفته با هم حرف نمي زديم.
ولي "فريد"دنياي من بود. حرفهاي قشنگي که مي زد به دلم مي نشست و مرا روز به روز وابسته خود مي کرد. من عاشق پسري بودم که خوبيها و محبتهايش،غرورم را ديوانه مي کرد. مي دانست چه رنجي مي کشم و از اين زندگي بي روح خسته ام.
قول داد نجاتم دهد و تا آخر عمر کنارم باشد فقط خواست مدتي صبر کنم تا کار مناسبي پيداکند و به خواستگاريم بيايد. ولي من تحمل نداشتم تا قبل از آشنايي با "فريد"زياد به رفتارهاي پدر و مادرم اهميت نمي دادم اما "فريد"را که ديدم همه چيز برايم با اهميت بود به همين خاطر تمام پس اندازم که مي شد زندگي را با آن شروع کرد به "فريد"دادم و تنها مشکل پدر و مادرم بودند ، پدرم رضایت نامه ای مکتوب به من داد و گفت سرنوشتت خودت را انتخاب کن ولی دیگر ما را فراموش کن.
تصميم به فرار گرفتم ودر يک روز گرم تابستان همه چيز را گذاشتم و رفتم و در نامه اي تمام دلخوشي ها ودلخوري هايم را توضيح دادم رفتم تا با "فريد"سرنوشتم را بسازم.
هر کس که قصه عشق و زندگي ما را مي شنيد شوکه مي شد که چرا؟دختري آن همه ناز ونعمت را رها کرده وعاشق پسري شده که از دار دنيا هيچ چيز ندارد جز خانواده اش، اما خانواده من فقيرتر از آن چيزي بودند که همه فکرش را مي کردند چون فقط پول و ثروت داشتند وديگر هيچ، ولي خانواده "فريد"همه چيز داشتند جز يک چيز... پدر ومادرم بر همين موضوع مدام مشاجره داشتند وهر يک تقصير را گردن ديگري مي انداخت.
زندگي ام را در يک اتاق کوچک ولي با خانواده اي که محبتشان اندازه دريا بود آغاز کردم. "فريد" با پولي که در اختيارش گذاشتم اتومبيلي خريد و شروع به کار کرد.پدر و مادرش نيز خيلي هوايم را داشتند که نکند دلم براي خانواده ام و آن همه امکانات تنگ شود ونتوانم سختي ها را تحمل کنم؛ ولي من از انتخابم راضي بودم روزگار سپري مي شد و من بيش از پيش احساس خوشبختي مي کردم.
ولي گويا روزگار چشم ديدن ما را نداشت و راضي به خوشي ما نبود."فريد"در يک سانحه رانندگي و به همين سادگي جان باخت و ما را با کوله باري از غم و اندوه تنها گذاشت. "فريد"نتوانست به عهد وپيمانش وفا دار بماند و تا آخر عمر با من باشد.
چقدر عمرش به دنيا کوتاه بود که حتي نفهميد که بزودي پدر ميشود من آن زمان باردار بودم تحمل اين همه سختي برايم غير ممکن بود. جدايي براي ما خيلي زود بود وتنهايي چه زود به سراغم آمد. دچار افسردگي شديدي شدم ولي با کمک خانواده"فريد"و به اميد بچه بهبوديم را بدست آوردم. در اين مدت پدر و مادرم هرچه اصرار کردند نزد آنها برگردم و يادگار "فريد" رانابود کنم و يک عمر بدبختي نکشم ولي نتواستم پا روي احساسم بگذارم.
"فريد"به عهدش وفا نکرد ولي من تا آخر عمر در کنار فرزندم ميمانم. پدر و مادرم باز هم درکم نمي کردند. "فريد"جسمش مرده بود ولي يادش هميشه در قلبم مي ماند.
به همين خاطر خانه و زندگي ام را ترک نکردم وتصميم گرفتم تا تولد فرزندم و سالگرد "فريد"به چيز ديگري فکر نکنم. خانواده "فريد" بيشتر از هر زمان ديگري به من محبت داشتند چطور مي توانستم دل آنها را بشکنم آنان دل شکسته تر از من بودند.
پسرم "اميد"بدنيا آمد، بيش از هر زمان ديگري جاي خالي "فريد"احساس مي شد همه سعي مي کردند خودشان را عادي وخوشحال نشان دهند؛ ولي خدا مي دانست که چه غوغايي در دلها بود همه لبخند بر لب ؛ولي ته دل گريه مي کرديم اشکها يمان اجازه خروج از دل نداشت. "اميد"اميد همه ما به ادامه زندگي بود.
سالگرد "فريد" باشکوه خاصي برگزار شد که "اميد" بدون اينکه پدرش را ببيند در عزايش نشست چند روز پس از آن مادر "فريد" کنارم نشست وبه آرامي دستانم را گرفت و فشرد.
بعد از کلي مقدمه چيني در حالي که اشک دور چشمانش حلقه زده بود گفت:عزيزم ساناز جان ما رسم نداريم عروس از خانه ما خارج شود به همين خاطر من تو را براي برادر کوچک "فريد"يعني "وحيد" خواستگاري مي کنم تو هم به رسم ما احترام بگذار...نتوانستم جوابش را بدهم فقط گريه کردم.
"اميد" را در آغوش گرفتم وچشمان خيسم را بستم "فريد"را جلوي چشمانم تجسم کردم. من و او قسم خورده بوديم. نمي توانم قسم خورده ام را رها کنم. شايد بنظر خيلي ها اين ديوانگي و خودکشي است ولي من به ياد همسرم زندگي کرده و به پايش مي سوزم اين زندگي ا يست که خودم انتخاب کردم.
من از علاقه "وحيد"به دختر خاله اش با خبر بودم چطور مي توانستم با انتخابم دل آنها را بشکنم. زندگي من و "وحيد" مثل دو خط موازي مي شد که هرگز بهم نمي رسيد وعلاقه اي به وجود نخواهد آمد. حاضر نبودم رنجي که خود ميکشم "وحيد"نيز تجربه کند از پدر"فريد"خواستم اجازه دهد من آنجا را ترک کنم و نزد خانواده ام برگردم.
پنج سالي مي گذرد و گاه به گاه به آنها سر مي زنم.......
نظريه کارشناسي:
هيجانات دروني مختص نوجوان، وي را نيازمند به محبت و حمايت عاطفي مي کند و اگر نيازها و خواسته هاي روحي و عاطفي نوجوان، بي پاسخ گذاشته شود وارد گروه همسالان شده و سعي مي کند که نيازهاي برطرف نشده از سوي خانواده را از طريق همسالان رفع کند که مطمئنا" تصميمات و رفتارهايي از روي هوس و احساس انجام خواهد داد.
مراجع علاوه بر اينکه در يک خانواده سهل و آسان رشد يافته،والدينش ملاک تربيت فرزند را پول و امکانات قرار دادند که هميشه پول کليد حل مشکلات نيست و بايد در دوران نوجواني به نيازهاي روحي و رواني به ويژه در دوران بلوغ توجه بيشتري داشت.
موفق ترين والدين کساني هستند که ضمن دوست داشتن فرزندانشان، از آنها توقع و انتظار دارند. آنان بدون قيد وشرط نسبت به فرزندان توجه نشان داده و ساعتي را در کنار آنها مي گذرانند و از آن لذت مي برند. پدر و مادر خوب، والديني هستند که به علايق، خواسته ها و مشکلات فرزندانشان توجه و حد و مرزي نيز براي آنها قائلند.