گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو،دل نوشتهای از سفر کربلای دانشجویی:
آقا سلام...
آقاجان از اینکه من را در کربلایت به حضور پذیرفتی ممنونم. من مطمئن بودم که لیاقت حضور در این سرزمین بهشتی را نداشته ام اما به لطف مادرت زهرا(س)، شما از بدی های من مسامحه کردی و مرا فراخواندی.
ارباب من! کاش می شد به من بگویی که چرا مرا به این سرزمین خوانده ای. هر چه به گذشته ام نگاه می کنم اثری از وفای به عهد و پایبندی به قول های به اصطلاح مردانه ای که به شما داده بودم نمی بینم...
به گذشته ام که نگاه می کنم اثری از عمل خالصانه و بی تزویر و ریا نمی بینم...
به گذشته ام که نگاه می کنم جز اعمالی که چون تیر بر پیکر امام زمانم(عج) وارد کرده ام چیزی نمی بینم...
به گذشته ام که نگاه می کنم می بینم که فقط در مواقعی که پایم گیر افتاده و به استیصال رسیده ام به شما تکیه کرده ام و در باقی این لحظات فقط ادعای دینداری داشته ام...
به گذشته ام که نگاه می کنم می بینم که نه تنها نتواسته ام پاسدار خون شهدای هشت سال دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم باشم بلکه در مواردی آن خون های پاک را پایمال نموده ام...
به گذشته ام که نگاه می کنم اثری از نیکی به پدر و مادر و احترام به اولیای الهی نمی بینم...
آقاجان پس چرا مرا به بهشتت خوانده ای؟
اصلا نکند من مهمان ناخوانده ام!
اربابم! امروز من در کربلایت هستم و در بین الحرمین می نشینم رو به گنبدت قول و قرارهای قبلی را با شما مرور می کنم...
آقاجان! شما تنها رفیق روزهای بی کسی من هستی!
آقاجان من به وعده هایم عمل نکردم اما از شما می خواهم یک قول به من بدهی؛«گر به کارَت نمی آیم، نفروشم ارباب...» آقاجان! هیچوقت با من قهر نکنید.
آقا جان،آنقدر گریه می کنم تا که مرا هم بخری و اذن ورود به حرم دهی مرا...
یا حسین! دوستت دارم