گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو؛ حمیدرضا نظری -
* مكان: مترو- ايستگاه صادقيه تهران
آقا"فیروز" علاقه عجیبی به گزارشگری راديو دارد. این جوان قرار است ازخیر"سیما" بگذرد و فعلا در"صدا" فعال و در رادیو مشغول به کار شود! او باید به عنوان نمونه کار، هرچه سریع تر یک گزارش مناسب آماده کند و به مسوولان مربوطه تحویل دهد. فیروز، گزارشگري تازه کار، اما به خیال خودش حرفه ای است؛ گزارشگري كه مي گويد امروز مي خواهد ضمن سفر با قطار مترو، يک گزارش جالب و جذاب و هيجان انگيز تهيه كند... ما كه بخيل نيستيم؛ انشاءا...كه بتواند!
****
... قطار از ايستگاه صادقيه تهران خارج و به طرف ايستگاه طرشت حركت مي كند. فیروز، روي صندلي جابجا مي شود و به مردی درچند قدمی خود، چشم مي دوزد:"به به، همسايه عزيزخودم؛ سلام! حالت چطوره؟... داري مي ري خونه؟!"
مرد با تعجب به چهره و قد و بالاي فیروز مي نگرد:"كدوم خونه؟! كدوم همسايه؟! مثل اين كه شما بنده رو با كسي ديگه اشتباه گرفتي آقاي محترم!"
فیروزمي خندد:"نخيرجونم! من شمارو مي شناسم؛ در اين مدت سه سال همسايگي، تاحالا سه بار شمارو تو كوچه مون رويت كردم!"
- حتما تشابه چهره بوده!... كدوم كوچه؟!
- كوچه محبت ديگه! مگه شما درمجتمع مسكوني صفا زندگي نمي كني؟
- خب چرا، اما اين دليل نمي شه كه من شمارو بشناسم؛ شايد اونم تشابه اسم باشه!
- اي بابا! مگه شما درمجتمع مسكوني صفا، طبقه هشتم، پلاك سی و یکم...
- کاملا درسته، اما شما ازکجا می دونی؟!
- خب منم توی آپارتمان پلاك سی و دوم همون مجتمع زندگي مي كنم ديگه!
مرد مي خندد و به گرمي هرچه تمام تر با آقا فیروز دست مي دهد:"خيلي جالبه، پس ما همسايه هستيم!"
- بله، دو همسايه خوب ومهربون!
- بنده ازديدن شما بسیار خوشوقت شدم!
صداي بلندگوي ایستگاه و توقف قطار به گوش مي رسد:"به ايستگاه طرشت خوش آمديد!"
مرد با مهربانی به صورت فیروز نگاه می کند و چند قدم جلو می آید:"من شما همسایه عزیزرو دوست دارم!"
فیروز فكرمي كندكه مرد مي خواهد صورت او را ببوسد، اما به محض باز شدن همزمان درهای قطار، مرد با عجله و بدون خداحافظي، عين قرقي از در قطار بيرون مي زند و فیروز را با واژه زیبای مهرباني و دنياي شيرين همسايگي تنها مي گذارد!...
... پس ازچند لحظه، جوانی خوش سیما با موهای زیبا، وارد واگن مي شود که چهره اش کمی تا قسمتی جدی، برای فیروز آشنا است! جوان با نگاه مغرورش از دیگران می خواهد که کسی از جایش بلند شود و صندلی اش را به او تعارف کند، اما... او دیگر تحمل بی توجهی مسافر را ندارد و بالاخره رو به جمعیت حاضر در واگن لبخند می زند:"من به عنوان یه هنرپیشه و هنرمند محبوب، خودم رو متعلق به شما مردم مهربان می دونم و همه وجودم از آن شما عزیزان است. باور کنین که من بی شما هیچم؛ هیچ!... خواهش می کنم منو از خودتون بدونین و راحت باشین!..."
فیروز که به چهره جوان دقیق شده، بالاخره او را به خاطر می آورد؛ او هنرپیشه ای خام و کم تجربه است که در سه سریال درجه سه سیما، با مُشت های سُربی و سنگین خود، مجموعا به مدت سه دقیقه و سه ثانیه به ایفای نقش پرداخته است!...
چند لحظه بعد، پسرکی کنجکاو، از جا بلند می شود و هنرپیشه جوان دركنار فیروز روي صندلي مي نشيند. فیروز با دیدن چنین شخصیتی درکنارخود، ناخودآگاه و از فرط خوشحالي، به مشت های او خیره می شود و قطار به راهش ادامه مي دهد و به سوي ايستگاه دانشگاه شريف حركت مي كند...
* مكان : مترو- به طرف ايستگاه دانشگاه شريف
مسافران مترو به هنرپيشه جوان چشم دوخته اند و يك لحظه از اين چشم دوختن، چشم نمي پوشند!... فيروز از اين كه دركنار هنرپيشه اي معروف نشسته و شانه به شانه او داده است به خود مي بالد و بال بال مي زند! او خطاب به هنرپيشه مي گويد:"به به! امروز چه افتخار بزرگي نصيب بنده شده!... اجازه بدين روی ماه شمارو ببوسم!"
و مي بوسد، آن هم نه يك بار و دو بار؛ آن قدر مي بوسد كه بي توجهی و نامهرباني همسايه پلاك سی و یکم تلافي مي شود!... فیروز فرصت را مغتنم مي شمارد و به نيت تهيه یک گزارش راديويي جالب و جذاب و هيجان انگيز، ميكروفون را از کیف بیرون می آورد و آن را به دهان هنرپيشه مي چسباند: "من هميشه از بازي شما لذت بردم؛ به خصوص اون صحنه هاي مُشت زدن تون، هرگز فراموشم نمی شه!"
- اي آقا، مشت من كه قابل شمارو نداره!
- متشکرم!... مي شه بپرسم شما از كي بازيگري رو شروع كردين؟!
هنرپيشه، فاصله کوتاه کف واگن تا دستش را نشان می دهد:" از وقتی كه اين قدي بودم!"
- يعني ازتوي قُنداق؟!
- نخير؛ ازدوران بچگي!
- خيلي جالبه! اتفاقا منم از همون موقع مي خواستم هنرپيشه بشم اما چون بابام مخالف بود، همه استعدادم پژمرده شد. اجازه بدين در همین خصوص، يه خاطره بسیارجالب براتون تعريف كنم!...
هنرپيشه جوان كه حوصله شنيدن حرف هاي فيروز را ندارد،كمرش را راست مي كند و نگاهش را به سمت ديگر واگن مي دهد و چند بار به شكل مصنوعي سرفه مي كند تا فیروز خاطره را ول کند و... اما مگر فيروز، ول مي كند؛ او تا خاطره اش را نگويد، دست از زُلف پرپشت و خوش تيب هنرپيشه جوان و خوش سیمای حاضر در قطار بر نمي دارد:"آقا من يه روز عصر به جاي رفتن به مغازه بابام، با چند نفر از دوستام رفتم كلاس تئاتر تا بلكه آموزش بازیگری ببينم، اما چشم تون روز بد نبينه؛ شب كه اومدم خونه، بابام افتاد به جونم و کلي كتكم زد!"
- آخ ! الهي كه بميرم من! حتما با كمربند زدتون، مگه نه؟!
- اي كاش فقط با كمربند مي زد؛ گوشم رو گرفت و با عصبانیت كشيدش بالا؛ اين جوري!
و براي نشان دادن شكل واقعي و عملي كار، به شیوه ای كاملا زنده و تصويري، گوش هنرپيشه را مي گيرد و او را از جا بلند مي كند؛ فیروز اين عمل را به حدي طبيعي و زيبا انجام مي دهد كه صداي فرياد درد ازحلقوم او به گوش مي رسد:"آي گوشم!!... چيكارمي كني آقا؟! جون مادرت ولم كن و بگو بابات بالاخره گوش تو ول كرد يا نه؟!"
- آره بابا!
و گوش هنرپيشه را رها مي كند و بلافاصله دستش را به طرف بازوی او می برد:"ول كرد، اما فورا رفت سراغ بازوم و اين جوري يه نيشگون خیلی محكم و وحشتناک..."
اين بار همزمان با صداي فرياد سوزناك و كاملا دراماتيك هنرپيشه و باز شدن درهای قطار در ايستگاه دانشگاه شريف، او از فرصت به دست آمده استفاده می كند و با سرعت هرچه تمام تر، به سمت پله هاي برقي ايستگاه مي گريزد و فيروز را درخماري ادامه خاطره باقي می گذارد:"كجا در مي ري خوش تیپ؟!... بذار بقیه این خاطره شیرین رو برات تعريف كنم تا حالشو ببري؛ باوركن قسمت هيجان انگيز ماجرا..."
و قبل از اين كه بتواند جمله اش را تمام كند، پيرمردي زهوار دررفته، درحالي كه سماق مي مكد، صندلي هنرپيشه را به اشغال خود در مي آورد!... فیروز که از فرار هنرپیشه كم تجربه و بخت برگشته دلخور است، با ناراحتي مي خواهد ميكروفون را در کیفش بگذارد كه سماق هوس انگيز دست پيرمرد، توجه او را به خود جلب می کند...
فیروز موضوع هنرپیشه را فراموش می کند و در حالی که از حرکات پیرمرد کنجکاو شده، همزمان با حرکت قطار به سمت ایستگاه شادمان، با شادی به چشم های او نگاه می کند و مودبانه سلام می دهد...
* مكان: مترو- به طرف ايستگاه شادمان
پيرمرد، آدم بامعرفتي است و سكوت را دوست ندارد، چرا كه به گرمی تمام، جواب سلام فیروز را می دهد و با كمال ميل و رضايت قلبي و دست و دلبازی فراوان، خطاب به او مي گويد:"بفرماسماق!"
- نه، خيلي ممنون!... ببخشین، می تونم از شما كه آدم باتجربه اي هستي، يه سوال تخصصي بپرسم؟!
- در مورد سماق؟!
- نه باباجون؛ مي خوام بدونم یه جوان، وقتي به سن قانوني برسه، بايد چه كار كنه؟!
- خب معلومه؛ بايد مثل من سماق بمكه و در جست وجوي شُغل، شمال و جنوب و غرب و شرق شهررو زيرپا بذاره و...
- نه آقاي عزيز؛ روان شناسان و جامعه شناسان و متخصصان معتقدند که جوان وقتي به سن قانوني برسه، بايد فورا ازدواج كنه و به زندگيش سر و سامون بده!
پيرمرد ناباورانه به چشم هاي فیروز خيره مي شود:"جون من راست مي گي؟!"
- بله كه راست مي گم؛ اين حق طبيعي يه جوان بالغه كه... چيه؟!... حالا چرا اين جوري نگام مي كني؟!
پيرمرد، محجوبانه لبخند مي زند:"يعني... يعني منم مي تونم از اين حق استفاده كنم؟!"
- خب بله... اما شما...
پيرمرد، از فرط خوشحالی، قهقهه مي زند و دست هايش را به هم مي كوبد:"آخ جون؛ عروسي!!"
و با ديدن چراغ هاي نوراني تونل و بوق قطار، فکر می کند که ماشین عروس می برند؛ پس در ایستگاه مترو شادمان، بلافاصله با شادی از جا بلند مي شود و...
- حالا كجا با اين عجله پدرجون؟!
پيرمرد، ذوق زده و با شتاب از در واگن بيرون می پرد و در حال دویدن به سمت پله های برقی، هيجان زده فرياد مي زند:"كجايي ننه؛ كجايي كه شاخ شمشادت بالاخره مي خواد دوماد بشه!...آهاي ننه!... ننه!... ننه!..."
و صداي "ننه ننه" اش، با صداي بلندگوي قطار در هم مي آميزد كه:"مسافران محترم! با عرض پوزش، به دلیل ترافیک خط، قطار تا ایستگاه حسن آباد توقف نخواهد داشت؛ مسافران عزیز می توانند پس از پیاده شدن از این قطار و تا پیش از ورود قطار بعدی، در آرامش بر روی سکوی ایستگاه منتظر بمانند تا..."
فیروز به جاي فكركردن به کلماتی همچون"پیش از آن قطار و پس از این قطار" در جستجوي يافتن يك موضوع جالب، از دور و از پشت شيشه واگن، به پسِ كله راننده قطار نگاه مي كند و به یکباره و با خوشحالی از جا بلند می شود:
"آخ چون، بالاخره يافتم؛ گفتگويي جالب با يك راننده جذاب قطار؛ سوژه ای مناسب و هيجان انگيز براي يه گزارش بسیار زیبای راديويي!..."
* مكان: مترو- به طرف ايستگاه حسن آباد
... قطار با سرعت درحال حركت به سمت ایستگاه حسن آباد است كه فیروز به سختي و با زور، دركابين راهبر( راننده ) را باز مي كند و وارد مي شود. راننده قطار با ديدن فيروز، جا مي خورد و دست و پایش را گم می کند:" شما اين جا چه كار مي كني آقا؟!"
- سلام آقاي راننده! بنده به عنوان گزارشگرِآینده يه برنامه پرشنونده راديويي، از شما چند سوال كاملا تخصصي دارم!
- حالا چه وقت سواله مردحسابي؟! دراين زمان، ورود شما به اين مكان كاملا ممنوعه و براي من مسووليت داره! حالا فورا برو بيرون!
- براي ما گزارشگران آماتور... یعنی حرفه اي، زمان و مكان اصلا مهم نیست!... لطفا بفرمايين كه ما كي به ايستگاه حسن آباد مي رسيم؟!
- حدود پنج دقيقه ديگه! حالا تا بازرس قطاررو خبرنكردم، با زبون خوش اينجارو ترك كن!
- يعني چي؟!
- يعني شما جواب سوال تو گرفتي و حالا بايد بري بشيني سرجات!
فیروز، با ابهت، سينه صاف مي كندكه:" اصولا ما گزارشگران چيز؛ حرفه اي، جا و مكان خاصي نداريم و همه جا، حيطه قلمرو ماست!"
- اي بابا! عجب گزارشگر سمجي!... آقا هولم نكن و بذار به كارم برسم!
- لطفا عصباني نشين و بگين وقتي دريك سفر، بيش از هزار مسافررو از مبداء به مقصد مي رسونين، چه احساسي بهتون دست مي ده!
- احساس خوشحالي مي كنم و می خوام بال دربیارم و این جوری پَرپَر بزنم آقا!... حالا ديگه سوال تون تموم شد؟!
- نخيرعزیز من؛ در دنياي ما گزارشگران كاملا حرفه اي، چيزي به نام"تموم" اصلا معنا و مفهومي نداره و در واقع ما هميشه مصداق"شروع" هستيم و...
به ناگهان ازقسمت بدنه و ريل، صداي بسیار بلند و ممتد و عجیبی به گوش مي رسد و قطار با تمام سنگيني اش، به شدت تكان مي خورد، طوري كه فیروز با همه هيكل به طرف شيشه جلوي كابين پرتاب مي شود و صدای وحشت زده راننده به گوش می رسد:" اي واي، داریم بيچاره می شیم!!"
- اين صداي چیه؟!
- خدا کنه بتونم قطار رو کنترل کنم وگرنه از ریل خارج می شه و یه حادثه دلخراش...
- مگه همچين چيزي ممكنه؟!
- از دست پرحرفي هاي تو، هرچيزي ممكنه آقا!
فیروز، گويي كشف بزرگي كرده است، چرا كه در میان صدای وحشتناک قطار و دلهره ای مرگ آور و بدون توجه به موقعيت حساس، ازفرط خوشحالي فرياد مي زند:
" آخ جون! ديگه بهتر ازاين نمي شه؛ یه گزارش جالب و جذاب و هيجان انگيز از یه گزارشگرحرفه ای؛ قطاري كه تا لحظاتی دیگه ازريل خارج می شه و..."
- گزارش جالب تر و جذاب تر و هيجان انگيزتر اينجاست؛ جوانی قبل از رسیدن به ايستگاه حسن آباد، براثرسقوط آزاد از قطار، كله پا شد!... آهاي آقای بازرس! خیلی فوري و حرفه ای، اين مزاحم حرفه ای رو بنداز پایین!!...