حامد هاجوواج به گل رز نگاه کرد و با خودش گفت: چرا با اینکه عاشقانه نرگس را دوست دارد، هیچ وقت نتوانسته رضایت او را در زندگیمشترک جلب کند؟!
به گزارش گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو، از صبح حسابی مشغول بود. خانه را برق انداخته و کیک پخته بود و حالا داشت غذای مورد علاقه همسرش را درست میکرد. چیزی به رسیدن شوهرش از سر کار نمانده بود. غذا که جا افتاد با کلی تزیینات گذاشت روی میز ناهارخوری، با یک شاخه گل رز کنارش. همه چیز آماده بود. نشست روی کاناپه و به فکر فرو رفت. اولین سالگرد ازدواجشان بود و با خودش فکر میکرد شوهرش با چه هدیهای قرار است غافل گیرش کند؟ طلا؟ لباس؟ یا حتی یک دسته گل؟ یا اصلا نکند طبق معمول، این مناسبت را هم مثل بقیه مناسبتها فراموش کرده باشد. ذهنش به شدت درگیر شد و به فکر فرو رفت.
مردم شوهر دارند، ما هم شوهر داریم! در مدتی که با هم زندگی کرده بودند، حامد به ندرت هدیهای برای او خریده بود. حتی اگر هدیهای هم میگرفت، معمولا چیز چندان با ارزشی نبود. یادش افتاد که چند ماه پیش حامد به مناسبت تولدش یک لباس ارزانقیمت برای او خریده بود و خدا میداند هدیهاش تا چه حد توی ذوق او زده بود! تازه بماند که حتی تولدش را هم خودش یاد حامد انداخته بود. از یادآوری این خاطره آنقدر حرصش گرفت که زیر لب با خودش گفت: «مردم شوهر دارند، ما هم شوهر داریم!»، اما ته دلش خوب میدانست حامد مرد خوبی است و او را دوست دارد. هرچند از نظر او، عشق و محبت حامد هیچوقت غلیظ نبود، هیچوقت آن طور که او دلش میخواست به او محبت نمیکرد و حسرت به دلش مانده بود که حداقل برای یک بار هم که شده، حامد او را با یک هدیه جذاب غافل گیر کند. آهی از ته دل کشید و با خودش گفت: «اینبار اگر فراموش کرده باشه و هدیه نخریده باشه، من میدونم و اون!»
وقتی بحث حامد و نرگس بالا گرفت زنگ در به صدا در آمد. با ذوق در را به روی همسرش باز کرد. حامد برق شادی را در چشمهای نرگس دید، بعد غذای مورد علاقهاش را روی میز، کیک، گل رز و .... با تعجب پرسید: «خبریه؟» نرگس که حالا کمی وا رفته بود، گفت: «نمیدونی امروز چه روزیه؟ نه! یعنی واقعا یادت نمیاد امروز چه روزیه؟» حامد این بار بدون معطلی گفت: «بابا دلت خوشه، من با این همه گرفتاری یادم نیست دیشب شام چی خوردم! حالا مگه چه روزیه؟» نرگس این بار کمی صدایش را بالا برد و گفت: «واقعا که... امروز اولین سالگرد ازدواجمونه و تو روز به این مهمی رو فراموش کردی؟!» و بعدش هم بحث بالا گرفت. حامد: اِ مبارکه! چه جالب. اصلا یادم نبود! نرگس: همین؟! فقط مبارکه؟ شوهر دختر خالهام اولین سالگرد ازدواجشون برای زنش بلیت سفر به کیش گرفته بود، اون وقت تو فقط میگی مبارکه؟ میدونی چیه؟ تو اصلا منو دوست نداری! اگه منو دوست داشتی یه ذره برام ارزش قائل بودی! حامد: عزیزم کی میگه من تو رو دوست ندارم. مگه دوست داشتن و ارزش قائل بودن به هدیه خریدنه؟ نرگس: بله پس به چیه؟ تو اصلا به من محبت نمیکنی. حامد: آخه عزیزم من که همیشه به تو محبت میکنم، همیشه بهت توجه دارم. حالا، چون هدیه نخریدم یعنی بی محبتم؟! چرا شوهرم اینقدر بی احساس است؟ بعد هم نرگس زد زیر گریه، رفت به اتاقش، در را به روی خودش بست و شروع کرد به هایهای گریه کردن و شکایت از بخت و روزگار و پیشانی نوشت و سرنوشت و ... که چنین شوهر بیاحساس و بیعاطفهای را قسمت او کرده است! حامد هم هاج و واج، نشست روی صندلی، با اندوه به کیک و گل رز نگاه کرد و با خودش گفت که چرا با وجود اینکه عاشقانه نرگس را دوست دارد، هیچوقت نتوانسته است رضایت او را در زندگی مشترک جلب کند؟! واقعا مشکل از کجاست؟