داستانی از بهلول؛
هر وقت دلش میگرفت به کنار رودخانه میآمد. در ساحل مینشست و به آب نگاه میکرد. پاکی و طراوت آب، غصههایش را میشست. اگر بیکار بود همانجا مینشست و مثل بچهها گِل بازی میکرد.
کد خبر: ۲۵۲۸۱۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۰۵/۰۲