به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، بهرام محمد خیوه ای فرزند عاشور محمد، در خانواده ای کم جمعیت در سال 1341 در شمال کشور دیده به جهان گشود. عبدالجبار خیوه ای تنها برادر شهید که چهار سال از وی کوچک تر است در حالیکه افسوس گذشته در صدا و نگاه و لبخندی بر لبانش بود درخصوص شیطنت های کودکیشان قبل از جبهه و جنگ گفت: آن سال ها گلستان نبود و ما جز مازندران محسوب می شدیم. بهرام محمد محصل بود و در گروه سرود دبستان نوازنده بود و از بچگی تفریبا ده سالگی ساز دوتار به صورت سنتی میزد و در گروه سرود در مازندران نفر اول شدند، البته ورزشکار و فوتبالیست هم بود. ما هم مثل همه برادرها بودیم و نه اینکه اصلا اما خیلی کم دعوا می کردیم چون ایشان زیاد حرف نمیزد. من یک بار دوتارش را برداشته بودم و شروع کردم به زدن و خواندن، وقتی من را دید چشمتان روز بد نبیند انقدر من را کتک زد که دیگه حتی جرات نداشتم به دوتارش نگاه کنم.
وی در ادامه افزود: ما در منطقه گمیشان زندگی می کنیم که تازه شهرستان شده است. برادرم خیلی دوست داشت جبهه برود چون سال آخر درسش بود و گفت همه دوستانم دارند میروند و من میخواهم بروم. از این رو بهرام محمد دوره آموزشی را در منطقه نوده ملک در گلستان طرف های آزاد شهر و گنبد دید، که آن موقع جز مازندران بود و بعد در سن 21 سالگی عازم جبهه شد و به کردستان فرستاده شدند و در منطقه دیوان دره در قسمت تامین جاده تقریبا سه چهار ماه خدمت کرد و در ژاندارمری قسمت نگهبانی بودند که بهشان توسط منافقین دموکرات کردها که کمین کرده بودند تیر اندازی شد و به گلوله بسته شدند و در تاریخ 6 اسفند ماه سال 63 به مقام رفیع شهادت و خواسته قلبی اش نائل آمد.
عبد الجبار خیوه ای درباره سیره اخلاقی و اعتقادی برادرش اظهار کرد: از نظر اعتقادی خیلی مذهبی بود و از نظر اخلاقی خیلی کم صحبت بود و خانه که میامد از آن جایی که اهل صحبت نبود تنها جواب سوال را می داد و اگر در خانه، همسایه خانمی نشسته بود منزل نمی آمد و از در دیگر وارد می شد. همه اهل محل دوستش داشتند و بسیار باورش داشتند. به یاد محمد ابراهیم اسم او را به روی پسرم گذاشتم و الان همه به خاطر شهید و اسمش فرزندم را خیلی دوست دارند.
برادر شهید در ادامه بیان کرد: زمان جبهه هر دوی ما در مناطق جنگی بودیم و من در منطقه ای در جنوب خدمت می کردم و در کنار حضور در جبهه، محصل و کلاس اول دبیرستان بودم. محمد بهرام هم به سن سربازی رسیده بود که همزمان با حمله دشمن بعثی بود و در کردستان خدمت می کرد. هر دو برای مرخصی از جبهه برگشته بودیم که من را به گوشه ای کشاند و شروع به نصیحت کرد، که ما تنها دو فرزند هستیم و پدر و مادرمان هم حال جسمی مساعدی ندارند. من تو جبهه هستم و بهتر است دوتایی نرویم و یکی کنار خانواده باشد و تو بهتر است همین جا کنار خانواده بمانی و تحصیلت را تمام کنی و دیپلمت را بگیری. ولی من گوش ندادم و بعدش باز هم رفتم. اما بعد چند وقت پدرم نامه داد که من هم مجبور شدم برگردم چون بعد از شهادت بهرام محمد، دیگر من نان آور خانواده شده بودم.
وی در خصوص خبر شهادت برادرش عنوان کرد: زمان شهادت برادرم را کامل به یاد دارم مثل امروز برایم تازه است. هم دوره اش که برای مرخصی آمده بود برایمان خبر آورد. البته قبل از این که ما متوجه شویم همه اهالی گنبد باخبر شده بودند و من همان روز رفته بودم گنبد و وقتی رسیدم دیدم همه از حال من تعجب کردند، چون همه میدانستند و تنها من در آن جا خبر شهادت برادرم را نشنیده بودم و همه حال بهرام را از من می پرسیدند و من میگفتم خوبه و دو روز پیش به من نامه داده بود و به همه سلام رساند. اول باور نکردم، نزدیک عصر شد از کردستان به گنبد زنگ زدند که بهرام محمد خیوه ای شهید شده ولی بایید بحری که اسم مستعار برادرم بود مجروح شده است. من گفتم این که هر دوتا شخص یک نفر است بعد آمدیم گمیشان و به خانواده گفتیم. مادرم و پدرم وقتی شنیدن غش کردند و بعد خاکسپاری کردیم اما هنوز بعد از گذشت نزدیک سی سال هنوز برایمان زنده است و در خاطرمان و با ما زندگی می کند.
منبعک لاله فام