به گزارش گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو، محسن محمدی در گزارشی نوشت: رحمان دستپاچه و نگران این پا و آن پا کرد و جیبهایش را گشت. فروشنده، کلافه و بیحوصله، زیرچشمی نگاهش میکرد و نوک سبیلش را میجوید. رحمان یک کارت دیگر درآورد و به فروشنده داد.
_ بیزحمت اینو بکش.
فروشنده، راضی و ناراضی، کارت را کشید و نگاهش رفت روی صفحه کارتخوان. بعد زل زد به چشمان رحمان و کشیده و بیحال گفت: میزنه عدم موجودی.
رحمان مستاصلتر از گذشته ماند چه کند. چرا فکر کرده بود ته یکی از کارتهایش هنوز پولی مانده. فروشنده تشر زد:
_ دست بجنبون داداش، مردم پشت سرت معطلن.
رحمان برگشت و دید چند جفت چشم پرسشگر نگاهش میکنند. از نگاه یکی دو نفرشان سرزنش و ملامت را خواند. پشت گوشهایش داغ شد و همه وجودش گُر گرفت. خجالت کشید و پوشک را برگرداند و با صدایی که پنداری از ته چاه میآید گفت: پس این باشه، میرم و میام میبرمش؛ و خودش خوب میدانست برنمیگردد، دستکم امروز و فردا. سرش را پایین انداخت تا نگاه کسی را نبیند و پا تند کرد که زودتر بیرون بزند. نگاه کسی را ندید، اما صدای فروشنده را شنید.
_ مردم کار و زندگی دارند. اول ببین پول داری، بعد بیا خرید.
***
شب پرده سیاهش را بر ابرشهر دودزده گسترانیده بود. ستارهها اگر زورشان میرسید از پس حائل دود و تاریکی، خودی نشان میدادند و سوسویی میکردند. تهران در خواب بود به وقت نیمهشب. رحمان به دیوار تکیه داده بود و خستگی درمیکرد. پشت سر را به دیوار گذاشت و چشمهایش را بست. بچهها جلوی چشمهایش آمدند. میخندیدند و برایش دلبری میکردند. خنده بچهها خون تازهای بود که در رگهایش پمپاژ میشد. خستگی را از جانش بهدر میآورد این لبخندهای معصومانه و خندههای از ته دل. صدایی آمد.
_ خوابت برده رحمان؟
چشمانش را باز کرد و همکارش را دید که در کنار او نشسته و چای میریزد. تکانی به خود داد و جابهجا شد.
_ نه، بیدارم. پلکی روی هم گذاشتم فقط.
همکار، استکان چای را جلویش گذاشت و گفت: باز که فکرت مشغوله. غصه نخور مرد؛ خدا کریمه، بندهاش رو که تنها نمیذاره.
رحمان جرعهای از چای نوشید و آهسته گفت: اون که البت، اما خرج و مخارج سنگین شده. آدم نمیرسونه والا. اوضاع ما هم که اینطور. خودت که خبر داری از حال و روزمون.
همکار، قندان را جلویش گرفت.
_ میدونم، زندگی سخت شده. همه گرفتارن، اما با ناراحتی و غصه که کاری درست نمیشه. توکل کن به خودش.
رحمان حبه قندی برداشت و در چای زد و به دهان گذاشت. قند را در گوشه لپش جا داد و گفت: توکل ما هم به خودشه. امروز رفتم پوشک بخرم، پولم نرسید. پوشک میخری، شیرخشک تموم میشه. شیرخشک میگیری، دوا و دارو میخوان. دوا و دارو فراهم میکنی، لباس و پوشاک کم میارن. یکی دوتا که نیستن.
***
هاجر گفت: منم سپردم برای کار. کار توی خونه باشه که چه بهتر.
رحمان بُراق شد.
_ کار؟! کارت به چیه؟ بچهها چی میشن؟
هاجر دودل و نامطمئن جواب داد: میگم مادرم بیاد پیششون.
رحمان گفت: مگه مادرت جون بچه بزرگ کردن داره؟! اون هم این همه بچه. تازه مگه خودت توان کار کردن داری؟ کم اذیت شدی توی این مدت؟
هاجر دلسوزانه گفت: خب چاره چیه؟ تو خیلی داری اذیت میشی. از پا درمیای خدای ناکرده. نگرانتم.
رحمان مهربانانه به هاجر نگاه کرد.
_ نه، من خوبم. خودم یه فکری میکنم.
_ چه فکری؟! دیگه جون و حالی برات مونده که بری سرکار. مگه یه آدم چقدر میتونه کار کنه؟
رحمان سکوت کرد و نگاهش خیره ماند به دستهای کوچکی که از زیر پتو بیرون مانده بود. هاجر نگاه رحمان را گرفت و رسید به بچهها. از ته دل خندید و پرسید: میبینی چه پاک و معصومانه کنار هم خوابیدن؟ انگاری یه دسته گل.
صورت رحمان باز شد و لبخند به لبانش نشست.
_ قربون همهشون برم که نفسم به نفس اینها بنده. چهقدر هم خواستنی و توی دل برو هستن پدرصلواتیها.
هاجر خندید و دنباله حرف را گرفت.
_ مخصوصا اون دختره.
رحمان نفس بلندی کشید و گفت: دختر که نور خونه است.
***
رحمان و هاجر جواب سونوگرافی را که دیدند وارفتند. دنبال جملهای میگشتند که بگویند، اما پیدا نمیکردند. نمیدانستند خوشحال باشند یا ناراحت. رحمان باورش نمیشد. گفت که جواب سونوگرافی اشتباه شده لابد. دکتر صدایش زد تا با چشمهای خود ببیند و باور کند. چهارقلو بودند؛ سه پسر و یک دختر. رحمان نمیدانست چه بگوید. در خانواده خودش و هاجر سابقه دوقلوزایی هم نداشتند، چه برسد به چهارقلو. رحمان هاج و واج بود، هاجر هم. دو دختر داشتند؛ ۹ ساله و ۷ ساله و حالا با ورود چهار قلوها میشدند پدر و مادر شش بچه. مانده بودند در برزخ که خوشحال باشند یا نگران؛ خوشحال از بابت آمدن یکباره این فرشتههای کوچک یا نگران از برای تامین هزینه و آیندهشان. خوب میدانستند که خرج و مخارج چهار نوزاد کمرشکن است در این اوضاع وانفسای معیشت؛ با کار و درآمد کارگری رحمان و خانهداری هاجر.
***
دکتر گفت: ممکنه بارداری برای شما خطرناک باشه.
هاجر گفت: خواست خدا بوده، شکر.
دکتر گفت: حتی احتمال داره که نارسایی قلبی و کلیوی برای مادر به دنبال داشته باشه.
هاجر گفت: راضیام به رضایش. همه کارهایش از روی حکمته.
دکتر گفت: شاید مجبور باشیم پایان بارداری اعلام کنیم.
هاجر گفت: هدیه خدا رو که پس نمیفرستن.
دکتر گفت: پس میتوونیم یکی دو تا از جنینها رو از بین ببریم تا فرصت و فضای رشد برای بقیه فراهم بشه.
هاجر گفت: همه رو با هم میخوام. چطور بین بچههام فرق بذارم؟
دکتر گفت: دوران بارداری سختی خواهی داشت. باید تحت نظر باشی.
هاجر گفت: توکل بر خدا.
دکتر گفت: بزرگ کردن همزمان چهار تا بچه کار آسونی نیست.
هاجر گفت: خدا خودش کمک میکنه.
دکتر گفت: هیچ به خرج و مخارجش فکر کردید؟
هاجر گفت: خدا خودش روزی بچهها رو میرسونه.
دکتر گفت: از پسش برمیایید؟
اینبار رحمان گفت: باباشون که نمرده.
***
رحمان دو شیفت کار میکرد و هاجر بیست و چهار ساعت شبانهروز را. در خانه بود، اما روز و شب نداشت.تر و خشک کردن همزمان چهار نوزاد کار آسانی نبود. همه با هم گرسنه میشدند، همه با هم گریه میکردند، اما همه با هم نمیخوابیدند. یکی خواب بود و دیگری بازی میکرد. یکی بهانه میگرفت و دیگری از خنده غش میکرد. یکی زار میزد و آن یکی از ته دل میخندید. هاجر دست تنها بود. مادر پیری داشت که خودش هم رسیدگی میخواست. از دیگران هم که توقعی نبود. هر کسی گرفتاریهای خودش را دارد. رحمان بدو بدوهای هاجر را که میدید دلش میگرفت. هر وقت خانه بود کمک حالش میشد، اما ضبط و ربط و بالا و پایین کردن چهار که نه، شش بچه کار آسانی نبود. رحمان دلش میخواست بیشتر در خانه باشد و به هاجر و بچهها برسد، اما حالا که دو شیفت کار میکرد هم کُمیتشان میلنگید و هشتشان گروی دوازده بود. ماه به نیمه نرسیده، دستشان خالی میشد. رحمان دلش میخواست کاری کند؛ برای خودش، برای هاجر، برای چهارقلوها، برای دخترانش، برای همه، برای زندگیشان. باید فکری میکرد.
***
میگویند هر آنکه دندان دهد نان دهد، و درست میگویند. رحمان پرسوجو کرد، به این و آن سپرد، آمار گرفت، پیگیر شد و ثبت نام کرد، تا بالاخره رسیدند بستههای لبخند مادری، پیشکش بنیاد ۱۵ خرداد ستاد اجرایی فرمان امام خمینی (ره)؛ همانکه همه هم و غمش را گذاشته برای جوانی جمعیت و آینده ایران، به تاسی از بیانات و رهنمودهای حضرت آقا. هر بسته، پُر پَر و پیمان. همه چیز به قاعده. به حد کفایت. چهل قلم از ملزومات مورد نیاز نوزاد از تولد تا یک سالگی و پوشک تا شش ماهگی. برای هر نوزاد، یک بسته لبخند مادری. هاجر هم به ازای هر یک از چهارقلوها یک کارت هدیه یک میلیون تومانی. هاجر خندید.
_ خدا خیرشون بده، خودش یه گوشه کار رو میگیره.
رحمان احساس کرد باری از روی شانههایش برداشته شده است. روی خوش زندگی. فرج بعد از حدت. گشایش پس از عسرت. خدا روزیرسان است. بچه، شیرینی زندگی است و دختر، نور خانه. رحمان و هاجر غنچزدن بچهها را که میدیدند بار خستگی را از جسم و جانشان به زمین میگذاشتند.
نسیم نیمه خرداد در زندگی آنها وزیدن گرفته بود.