کد خبر:۱۱۳۶۸۳۴
یادداشت دانشجویی|

غریبه با جنگ، آشنا با حماسه

در بین آن کاروان، سن‌بالاترین فرد هم حتی یکبار صدای آژیر وضعیت قرمز به گوشش نخورده بود و خیلی از مفهومی به اسم «جنگ» دور بودیم. اما همه چیز در سفر راهیان نور دست به دست هم داده بودند که «حماسه» برایمان زنده باشد.

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، محدثه گریوانی؛ چهارتا عکس از هویزه فرستاد و پایینش نوشته بود: «به یادت هستم رفیق». بعد، مثل تماشاگری که روی صندلی‌های خالی تئاتر نشسته باشد، پرده‌ها کنار رفت و تک‌تک صحنه‌های سفری که رفته بودم به نمایش درآمدند.
سفری که چندسالی از تجربه‌اش می‌گذشت، اما هنوز روشنایی نورش را می‌دیدم. همان چندعکس بهانه‌ای شد و من برگشتم به گرمای جنوب، نمِ اروندرود، خنکای صبح و نوای دعای عهدی که در پادگان حمیدیه می‌پیچید.

من برگشتم به روزی که باران آنقدر شدید روی سر شهر می‌بارید که همان چنددقیقه انتظار برای رسیدن اتوبوس کافی بود تا ته چادرهایمان خیسِ خیس شود.

من با جمعی هم‌سفر می‌شدم که بجز یکی دونفر، همه‌شان را برای اولین بار می‌دیدم. جمعی که اختلاف سنی چندانی باهم نداشتیم، اما سلیقه‌ها و اخلاقمان، مثل هرجمع دیگری، باهم متفاوت بود. ما کنارهم زندگی کردن را، خوابیدن روی تخت‌های نه چندان راحت، قرض دادن و قرض گرفتن وسایلمان به هم و رفیق شدن با غریبه‌ترین‌ها را توی همان‌روز‌ها یاد گرفتیم.

دوقلو‌هایی که انتهای اتوبوس می‌نشستند، از همان اول مسیر وقتی کارتن نارنگی‌ها را برای پذیرایی دست گرفتند، بهشان لقبِ «نیرو‌های تدارکات» دادیم. آن‌دونفر از اول تا آخر سفرِ یک هفته‌ای‌مان، هربار که قراربود سفره‌ای پهن یا جمع بشود و یا آب معدنی و میوه‌ای توزیع شود، قبل آنکه حتی مسئولین کاروان صدایشان کنند، گره روسری‌شان را محکم می‌کردند، چادرهایشان را جلو می‌آوردند و خیلی سریع برای کمک حاضر می‌شدند.

اسمش را یادم نمی‌آید، اما صندلی اتوبوسش درست پشت صندلی من بود. یک دخترخانم عینکی با روسری آبی که قبل از سفر فلشش را پر از مداحی‌های جبهه و جنوب کرده بود و وقتی کولر اتوبوس روشن شد و یادمان رفت که هوای بجنورد، شهر خودمان، سرد و بارانی بود، وقتی راوی کاروان بلند شد، بسم الله گفت و به سمت راستِ مسیر اشاره کرد و پادگان دوکوهه را نشانمان داد، وقتی فهمیدیم راستی راستی رسیده‌ایم خوزستان، وقتی احساس کردیم کم‌کم حال و هوایمان دارد فرق می‌کند، فلش پر از مداحی‌اش را داد به راننده و صدای امیرعباسی توی گوشمان پیچید که می‌خواند: «ما بسیجی‌های روح‌الله با شهیدان عهد خون بستیم، روز اول یاعلی گفتیم، تا به آخر با علی هستیم.»

یکی از بچه‌ها صدای نسبتا بمی داشت و بین همکلاسی‌هایش خیلی محبوب بود. به ورودی آبادان، این شهر گرم با خانه‌های یک طبقه‌ای، که رسیدیم، چندباری خواهش کردند تا بالاخره قبول کرد همان مداحی ترکی را که دوستانش قبلا از او شنیده بودند، توی اتوبوس هم بخواند.

اولش کمی خجالت می‌کشید، اما کم‌کم وقتی دید موقع خواندنش همه ساکت می‌شوند و چندنفری هم از جلو و عقب اتوبوس، هرجا که لازم بود، با «یا ابی‌عبدالله» جوابش را می‌دهند، به خودش دل و جرئت داد و با صدای بلندتری خواند.

یادم نمی‌رود که روز اول سفر، میان حال و احوال غریب معراج‌الشهدا، آخر تمام روضه‌ها، خود بچه‌ها دوره‌اش کردند که «بخوان... یکبار دیگر بخوان همراهی‌ات کنیم.»

بچه‌های اتوبوس‌های دیگر هم آنجا بودند و تمام معراج‌الشهدا پر بود از صدای گریه. یک گوشه‌ای نشست، آرام دورش را گرفتیم و شروع کرد به خواندن همان نوحۀ ترکی.

این بارنه فقط دوستان خودش، نه فقط ما که با او هم کاروان شده بودیم و یکی دوباری مداحی‌اش را در اتوبوس شنیده بودیم، که همۀ کسانی که زیر نور‌های سبز و سرخِ معراج نشسته بودند، با او همنوا شدند و بین بند‌هایی که می‌خواند با لهجۀ ترکی جواب می‌دادند «ابی‌عبدالله»
این نوحه، که دیگر شبیه اسم رمزمان شده بود، بعدتر بازهم تکرار شد.

بعد زیارت عاشورای پادگان حمیدیه تکرار شد. زیر نورمستقیم خورشید و درخشش اروند تکرار شد.
در مسیر دهلاویه و بعد اینکه مستند شهید چمران را دیدیم، روی خاک‌های شلمچه وقتی راوی گفت حواستان باشد که دست به این خاک‌ها نزنید شاید هنوز شیمیایی باشند و ما یا بهتمان برد یا بغضمان گرفت، تکرار شد؛ و در هویزه، کنار مزار شهید علم‌الهدی، بعد اینکه سن و سال جوان‌های کنارش را از روی سنگ مزار‌ها خواندیم و از شدت شرم سکوت کردیم، بازهم این مداحی و آن همدلی و همنوایی‌مان تکرار شد.
پردۀ نمایش روبرویم وقتی به هویزه رسید، یادم آمد من همانموقع، تکه‌ای از قلب و وجودم را آنجا، کنار لبخند‌های فرمانده‌ای جا گذاشته‌ام که نه خودش سن زیادی داشت و نه سربازانش.

من کنار مزار علم‌الهدی تمام غبطه‌ها و حسرت‌های عالم را سر کشیدم، بغض شدم و باریدم. در بین آن کاروان، سن‌بالاترین فرد هم حتی یکبار صدای آژیر وضعیت قرمز به گوشش نخورده بود و خیلی از مفهومی به اسم «جنگ» دور بودیم؛ اما آنجا، آن خاک نرم و آفتاب گرم، تکه‌های زنگ‌خورده و تیره شدۀ تانک ها، پرچم‌های سرخ و سیاهِ یاحسین و یازهرا، گنبد سرافراز مسجد جامع خرمشهر و هرچیزی که هرلحظه و هرساعت می‌دیدیم و می‌شنیدیم، دست به دست هم داده بودند که «حماسه» برایمان زنده باشد.

آنروز‌ها خیلی‌هایمان، خیلی عهد‌ها بستیم. حتی آن‌هایی که از هرلحظه برای شوخی و خنده استفاده می‌کردند و از لحظۀ ورود به خرمشهر تصمیم گرفته بودند عربی صحبت کنند، ولی فقط اول هرکلمۀ فارسی «ال» می‌گذاشتند. یکی در شلمچه، یکی شب رزمایش و زیر نور ماه، یکی صبح موقع دعای عهد، دیگری در دهلاویه و من یکی از ظهر‌های گرم خوزستان، در هویزه.

حالا بعد چندسال که کم‌کم همه‌چیز داشت از ذهنم پر می‌کشید، چهارتا عکس از آن گوشۀ کشور به دستم رسیده بود و دوباره یادم آورد که قرار بود جوانی‌ام شبیه چه کسانی باشد، یادم آورد وقتی کنار اروند چشمم افتاد به پرچم سه رنگِ خاک خورده‌ی بالای سرم، چه آرزو‌هایی برای این بیرق کردم.

من داشتم لابه‌لای روزمرگی‌ها غرق می‌شدم که چهار عکس معمولی از غیرمعمولی‌ترین نقطۀ ایران حالم را عوض کرده بود و دوباره صدای امیرعباسی توی گوشم می‌پیچید که: «ما بسیجی‌های روح‌الله با شهیدان عهد خون بستیم...»

انتشار یادداشت‌های دانشجویی به معنای تأیید تمامی محتوای آن توسط «خبرگزاری دانشجو» نیست و صرفاً منعکس کننده نظرات گروه‌ها و فعالین دانشجویی است.

برچسب ها:
روایت نور
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار