به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری دانشجو _ فاطمه قدیری، کمتر از چهار دهه پیش در ایران، ازدواج و فرزندآوری به عنوان یک سنت حسنه، جایگاه مهمی در فرهنگ ایرانیان داشت. مردم در آن دوران صاحب فرزند شدن را نشانه لطف پروردگار و نعمت الهی میپنداشتند و فرزند را سرمایه، پشتوانه و حامی آینده خانواده میدیدند.
حدود سه دهه قبل با رواج شعار «فرزند کمتر، زندگی بهتر» این تفکر القا شد که با کمتر شدن فرزندان کیفیت زندگی در خانواده و حتی جامعه بالاتر خواهد رفت. نفوذ این شعار در اذهان به قدری عمیق بود که در اوایل رواج این شعار مادرانی که بیش از دو فرزند داشتند مورد خشم و تمسخر قرار میگرفتند. اگر پای صحبت مادران آن دوران بنشینید، خاطراتی را از رفتار بد پزشک زنان، کادر درمان در زمان زایمان و حتی غریبههایی که آنها را با فرزندانشان میدیدند بازگو میکنند که باورکردنی نیست.
پس از گذشت مدتی اعمال پرخاشگرانه جای خود را به رفتارهای دلسوزانه با چاشنی نصیحت داد. نصیحتهایی که تنها و تنها موجب قوت گرفتن حس کمبود و عذاب وجدان میشدند. به پدر و مادرها گفته میشد که وجود چند بچه در یک خانه باعث میشود فرزندان نتوانند امکانات مکفی داشته باشند و حتی بدتر از آن چند فرزندی موجب میشود که والدین فرصت کافی برای تربیت فرزند که مهمترین رکن فرزند آوری است را نداشته باشند.
چه کسی فرزندش را بیشتر دوست دارد؟
مدتی پس از نهادینه شدن شعار «فرزند کمتر، زندگی بهتر» مردم در تقلایی تمام نشدنی برای ساخت «زندگی بهتر» گیر افتادند. مادران و پدران با تلاشی خستگی ناپذیر تمام انرژی و منابع خود را خرج تنها فرزندان خود میکردند تا آنها زندگی بهتر و شادتری داشته باشند. حتی برخی از فراهم کردن امکانات نیز فراتر رفتند و ادعا میکردند به دلیل علاقه بیش از اندازهای که به فرزند خود دارند، حاضر نیستند او را به این دنیا بیاورند.
اما میل به ساخت زندگی بهتر برای نسل جدید در همین موارد خلاصه نشد. تلاش برای کنترل شرایط و ساخت زندگی بهتری که هیچ شاخصهای نداشت تا جایی پیش رفت که برخی به دلایل مختلفی، از جمله نگرانی بابت حرف دیگران، کافی نبودن منابع مالی و حتی به بهانه اینکه فرزند کوچک دیگری دارند دست به قتل فرزند خود زدند.
بله قتل!
به احتمال زیاد زمانی که از لفظ قتل استفاده میکنیم تصویر ساخته شده در ذهن ما فردی است که با یک چاقوی خونی و یا اسلحه بالای سر جنازه فردی ایستاده که با خون خود پوشیده شده است. جنازهای که احتمالا صورتش پر از ترس و اضطراب است و حتی ممکن است در حال فرار از دست قاتل خود بوده باشد. اما متاسفانه تمامی قتلها اینقدر پر سر و صدا نیستند. روزانه در زیر پوست تمامی شهرهای جهان قتلهای بی صدای غیر قابل شمارشی اتفاق میافتد؛ چرا که مقتولها امکان فریاد زدن ندارند.
تقریبا هیچ کس نمیداند این جمله که میگویند جنین، انسان نیست و مانند انسانها حق حیات ندارد از کجا آمده است. شاید هم مشکل از اصطلاح «سقط جنین» است که این حس راالقا میکند جانی از بین نرفته و یا قتلی انجام نشده است. اما واقعیت این است که هر سقط جنین (خودخواسته) داستان مرگ مقتولهای کوچک و بی پناهی است که حتی خونخواهی هم ندارند؛ چراکه توسط کسانی که به آنها پناه برده بودند، از بین رفته اند.
من زنده هستم
اگر نوزادی را در دستان پدر و مادری که قصد سقط جنین خود را دارند بگذارید و بگویید باید بین نگهداری مادام العمر و قتل نوزاد یک راه را انتخاب کنند، احتمال اینکه آنها راه دوم را انتخاب کنند چه قدر است؟ شاید چیزی نزدیک به صفر درصد؛ و اگر دلیل این انتخاب را بپرسید احتمالا پاسخها مبنی بر عدم حق ما برای سلب حق حیات از دیگر موجودات زنده خواهد بود.
متاسفانه عدم درک و پذیرش زنده بودن جنین باعث میشود این موجود بیپناه و آسیبپذیر که در تاریکی رحمی حتی نمیتواند صدای خود را به گوش کسی برساند، در شرایطی قرار بگیرد که حق حیاتش به آسانی نادیده گرفته شود.
جنین نه بهعنوان یک موجود ناقص و در حال رشد، بلکه یک انسان با احساسات و نیازهای گوناگون به شمار میآید. او در هر ضربان قلب، زندگی را حس میکند، اما در بسیاری از موارد، این زندگی به دلیل انتخابها و فشارهای اجتماعی بهراحتی از بین میرود. هر سقط جنین، فراتر از یک عمل پزشکی، و به معنای سلب حق زندگی از موجود بی گناهی است که هیچگاه فرصتی برای تجربه زندگی نداشته است.