بدان امید دهم جان، که خاک کوی تو باشم
پیادهروی اربعین:
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجو- علی قاسمعلی- ظهر گرم و داغ مرداد ماه گرگان است؛ قطرات عرق از سر و روی ما میچکد. طبق آنچه در بلیط درج شده است؛ باید الان سوار اتوبوس شده بودیم. در این گرمی هوا چند دختر و پسرک خردسال گوشه سالن با هم بازی میکنند و به دنبال هم میدوند.اتوبوس با چند دقیقه تاخیر از راه میرسد و همه سوار اتوبوس میشویم. خنکی داخل اتوبوس گویی جان تازه به کالبد مسافران میدهد؛ صندلی من، کنار پنجره است.پرده اتوبوس را کنار میکشم تا از گزند اشعه خورشید در امان باشم و چشمانم را میبندم و دلم میخواهد تا خود کرمانشاه بخوابم. صدایی میشنوم؛ پدر جان، همین جا بنشین؛ صندلیت همین است. احساس میکنم کسی در صندلی کناریم، جای گرفته است؛ چشمانم را باز میکنم و نگاه میکنم؛ سلام میکنم. سلام پدر جان، جواب میدهد:سلام پسرم. میپرسم؛ تنهایی پدر جان؟ میگوید: بله پسرم، امسال آقا منو تنهایی طلبیده. همانطور که با او صحبت میکنم چشمانم به دستان چروکیده و پینه بستهاش میافتد که عصای سفید را در میان انگشتان خود جای داده است ؛ متوجه میشوم که در پشت شیشههای سیاه عینک روی چشمان پیرمرد چشمانی است که نوری ندارد. با تعجب میپرسم پدر جان شما هم مسافر کربلا هستی؟ لبخندی بر روی صورت آفتاب سوختهاش نقش میبندد و میگوید: هان! تعجب کردی؟
من همین الانش هم از شما جوونها سرحالترم. ۱۰ ساله تنهایی دارم در مسیر اربعین پیادهروی میکنم. امسالم اگر خدا بخواهد میشود یازدهمین سال.
میگویم خوش به سعادتت پدر جان. التماس دعا، ما رو هم فراموش نکن.
کم کم همه صندلیها پر میشود؛ از مسافران آن کودکان بازیگوش داخل سالن انتظارِ ترمینال هم، همراه پدر و مادرهایشان سوار اتوبوس شدهاند.
اتوبوس به راه می افتد، پیرمرد از مسافران میخواهد صلواتی بفرستند، اتوبوس از ترمینال خارج می شود ، صدای پچ پچ و خنده های کودکان اتوبوس را پر کرده است، بزرگترها گویی بهترین کار را در حال حاضر خواب و استراحت می بینند؛ بیشتر شان خوابیده اند. بچه ها هم ساکت شده اند و یا مشغول بازی با گوشی پدر و مادرشان شده اند یا روی صندلی ولو شده و خوابیده اند.
من هم چشم روی هم میگذارم و با خیال مقصدم رویاپردازی میکنم و بی قرارم برای رسیدن به آنجا.
نمیدانم چقدر خوابیده ام؛صدایی کودکانه بیدارم میکند. عمو، عموجون، آب سرد نمیخوای؟ چشم باز میکنم، دخترکی ۵،۶ ساله مقابلم ایستاده است با لیوان آبی در دست، آب نطلبیده را امید تصور کرده و از آن می نوشم؛ سلامی هدیه میکنم به شاه تشنه لبان.
چشم می دوزم به پشت پنجره اتوبوس، خورشید سرخ رنگ را می بینم که در انتهای قلههای خرد و کلان در امتداد جاده پنهان می شود.
نزدیک نماز مغرب که شد، به امامزاده هاشم میرسیم ، راننده از مسافران می خواهد برای ادای نماز پیاده شوند، پیرمرد کنار دستی ام میگوید کجا هستیم پسرم؟ میگویم: پدرجان، اینجا امامزاده هاشم است، دستانت را به من بده تا با هم پیاده شویم.
دستان پیرمرد را میگیرم و وارد حیاط امامزاده میشوم.کمکش میکنم، وضویی می گیرد. بعد از نماز همگی دوباره سوار اتوبوس میشویم و راه می افتیم، پیرمرد اسمم را و اینکه این چندمین سفر کربلایم است را می پرسد؟ میگویم اسمم حامد است و این سفر، پنجمین سفر اربعینم است. پس از آنکه اسمم رو گفتم؛ پیرمرد، آهی کشید و با تعجب گفت: تو هم حامدی!. گفتم: بلی. علت تعجب را نپرسیدم. پیرمرد در ادامه از من میخواهد بابا صدایش کنم و من هم اطاعت امر میکنم. می گوید اگر برایم مقدور است در این پیاده روی اربعین همراهی اش کنم و پابه پای او قدم در مسیر پیاده روی بگذارم. با تعجب میپرسم مگر شما میخواهید پیاده به کربلا بیایید؟ سخت است آخر، هم گرمی هوا و هم کهولت سن و هم شرایط نابینایی هر یک به تنهایی دلایلی هست که می شود به جای پیاده روی ، سفر با خودرو را مطلوبتر دانست،
پیرمرد ناراحت می شود؛ میگوید: اصلا نمی خواهد همراهی ام کنی!
حامد جان از تو خواستم همراهم باشی؛ نه مانع من.اینهمه سال به تنهایی مسافر کربلا بودم امسال هم به تنهایی می روم .اصلا همراه نمیخواهم.
دل آزردگی پیرمرد حس عذاب وجدان را در من بیدار میکند.می گویم: باشه بابا جان، من عذر میخوام؛ اصلا هر چی شما بگین.
پیرمرد میگوید: خب حالا یه خواسته دیگه هم ازت دارم؛ از تو می خواهم هر جا که رفتیم و به هر جا که رسیدیم هر آنچه را که می بینی برایم تعریف کنی؛ دقیق و بی کم و کاست
میخواهم در لذت دیدنت شریک شوم.بعد از تقریباً ۲۴ ساعت به مرز مهران میرسیم ، راننده میگوید اینجا انتهای سفرمان است، از همه مسافران می خواهد در مسیر این سفر به یادش باشند و برایش دعا کنند. طی کارهای اداری و عبور از مرز چند ساعتی زمان می برد، در اینجا هم از گزند گرما در امان نیستیم. در گوشه و کنار اما مه پاش ها اندکی از هُرم گرما می کاهند.
مرز شلوغ است و تعداد زائرانی که از جای جای این وطن عزیز به اینجا آمده اند بی شمار است.
من اما دستان پیرمرد را محکم در دستانم گرفته ام؛ مبادا که در این شلوغی جمعیت گمش کنم. از او میخواهم که ساکش را به من بدهد اما اون نمیپذیرد و میگوید نه ، این کیف را نمیتوانم به هیچ کسی بدهم.اصرار نمیکنم با خود میگویم شاید چیز باارزشی در کیفش باشد و نمی تواند به من غریبه اعتماد کند.
بعد از طی تشریفات مرسوم از مرز رد شده و آن طرف مرز سوار بر خودرو، راهی می شویم.بعد از طی مسافتی پیاده میشویم؛ برای آغاز پیاده روی شبهای عراق خنک و مطبوع است. مسیر پیاده روی، اما شلوغ است و پر از جمعیت. دستان پیرمرد را در دستانم می گیرم میگویم پدر جان ، از اینجا سفرمان شروع می شود؛بسم الله.
میتوانی بیایی، پیرمرد رو ترش میکند و میگوید ، باز هم که حرفتو تکرار کردی، چرا نتونم بیام؟ تو اگه نمیتونی مزاحم من نشو، میگویم باشه خب، حرفی نزدم که .
دستاتو بده تا بریم، دستانش را در دست می گیرم و راهی میشوم. میگوید بگو هر چیزی رو که میبینی برای من. از شلوغی جمعیت، از مواکب بین راه برایش می گویم، بعد از مدتی احساس خستگی می کنیم ،
در مسیر قدم به قدم عراقی های عاشق اهل بیت، زائران را به منازل خود دعوت میکنند یا میخواهند لَختی در چادر آن ها استراحت کنند تا غبار خستگی را از تن زائران بزدایند.
هر آن چیزی را که چشمانم می بیند برایش تعریف میکنم ، الان پسر جوانی با لباس عربی مشکی به سمت ما می آید با سینی شربت خنک در دستانش،
لیوانی شربت برای خودم و حاج صفر برمیدارم. هر آنچه را که میبینم مو به مو و نکته به نکته برایش تعریف میکنم. اینجا سمت چپ موکب است؛ جلوی موکب پیرمردی در استکانهای کوچک را چای میریزد. مرد جوانی آن وسط ایستاده است؛ دست در دستان پسرک خردسال داد میزند: اهلا و سهلا؛ بفرمایید چای عراقی،کافی بفرمایید.
رهگذران را دعوت به نوشیدن چای و قهوه میکند؛ از کنارشان رد میشویم در گوشهای دیگر چند زن عراقی کنار جاده بساط پخت نان تازه به راه انداختند در این بعد از ظهر داغ تابستان کنار تنور نان پختن برای کسانی که نمیدانیم؛ کِه هستند و از کجا هستند و نسبتی با ما ندارند؛ به جز عشق و ارادت به اباعبدالله چه دلیل دیگری میتواند داشته باشد.
آن طرف جاده، چند پسر نوجوان پشت سر هم روی زمین نشستهاند و روی سر خود طَبق خرما را نگه میدارند و عابران را به تناول محصول نخلستانهای نجف دعوت میکنند؛ همینطور که دارم همه چیز را با جزئیات برای حاج صفر تعریف میکنم ؛ گویی وارد عالم دیگری شدهام. با دید دیگری به این مناظر نگاه میکنم؛ برایم جالب است چیزهای جدیدی میبینم و دلدادگی را بیشتر حس میکنم. این سفر بیشتر به جانم نشسته است؛ در افکار خود غوطه ور هستم که چند مرد عراقی ما را به منزل خود دعوت میکنند. خستگی امانمان را بریده است؛ پاسخ مثبتی به درخواست آنها میدهیم و به منزل آنها که در نزدیکی جاده اصلی میرویم. چند مسافر دیگر هم در آنجا هستند که چهرهشان برایم آشناست بله درست حدس زدم آنها همان خانواده ای هستند که در اتوبوس همراهمان بودند. همان دخترک کوچکی که در اتوبوس به من آب تعارف کرده بود؛ اینجا فهمیدم که اسمش ریحانه است و همان پسرک بازیگوش برادرش بود که اسمش امیر عباس بود.
شب را در منزل آن برادر عراقی گذراندیم به بهترین وجه ممکن از ما پذیرایی کرد. مرد عراقی گفت: ارادت ما به شما ایرانیها، قلبی و غیر قابل وصف است؛ اما از وقتی که توانستید با موشکهایتان اسرائیل را بمباران کرده و انتقام خون به ناحق ریخته کودکان فلسطین و غزه را از آنها بگیرید؛ ارادت و مودت عراقیها به برادران ایرانی صد چندان شده است. شنیدن این سخن از زبان یک عرب مسلمان برایم بسیار دلچسب و گوارا آمد نمیدانستم که آن حملات ویرانگر به اسرائیل، اینطور در چشم دنیا جلوهگر شده است.
صبح فردا بعد از نماز صبح و صرف صبحانه از منزل آنها خارج شدیم. اما نکته ذهن مرا به خود مشغول کرده است؛ در تمامی این مدت و تمامی لحظاتی که در مسیر پیادهروی بودهایم حاج صفر کیف خود را حتی برای لحظاتی از خود دور نمیکرد.حتی وقت خواندن نماز هم بند کیف را روی دوش خود میاندازد و آن را روی زمین نمیگذارد
فکر میکنم به من اعتماد ندارد .علی رغم اینکه مرا پسرم صدا میزند؛ اما این رفتار او باعث کدورت خاطرم شده است؛ از صبح تاکنون؛ همه دیدههایم را برای حاج صفر شرح می دهم. دیگر به نزدیکی بین الحرمین رسیدهایم؛حاجی اینجا دقیقاً روبروی حرم آقا اباعبدالله است سلام بده حاجی .
دست راست خود را روی سینه میگذارم و از دور عرض ارادت میکنم حاج صفر نیز همین کار را میکند. اما لحظاتی بعد دستپاچه عصای خود را روی زمین میاندازد و سعی میکند زیپ کیف خود را باز کند و چیزی از کیف خود بردارد.
ظاهرا قاب عکسی است آن را به قلب خود میچسباند و دست روی سینه میگذارد و مجدداً سلام میدهد .
قطرات اشک از زیر عینک سیاه رنگ های صفر در ریشهای سفیدش گم میشود صدای نالههای حاج صفر مقابل بین الحرمین میپیچد ؛نفسهای حاج صفر گویی به شماره افتاده است. آنقدر میخواند و میخواند که روی زمین میافتد.
مبحوت این رفتار شده ام.حاج صفر همزمان که نجوا می کند؛ روی زمین می افتد. چند لحظه بعد چند پرستار حاج صفر را، روی برانکارد می گذارند؛ در حالی که با پارچه سفیدی رویش را پوشاندهاند. از بین الحرمین خارج کرده و به سمت آمبولانس میبرند. قاب عکس را از روی زمین برمیدارم ، در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده است نگاه به آن عکس میاندازم ماتم میبرد ؛ زیر عکس نوشتهای توجه ام را جلب میکند" کربلای ۴؛ شهید حامد مرادی" بغضم میترکد.
حاج صفر پدر شهید و در این چند روز حتی کلمهای در این رابطه به زبان نیاورد!
همچنان مبهوتم؛ اما با عمق جان صدا میزنم یا حسین.