گروه دین و اندیشه «خبرگزاری دانشجو»؛ 4 محرم سالروز درگذشت مرحوم آیت الله مجتهدی، مدیر یکی از مدارس بزرگ علمیه تهران است. بسیاری از بزرگان حوزه علمیه و مسئولان نظام مقدس جمهوری اسلامی از شاگردان این بزرگوار به شمار میروند، از این رو منش و سیره این عالم جلیلالقدر در ماه محرم را از شاگردان ایشان جویا شدیم.
«خبرگزاری دانشجو»- آیا مرحوم مجتهدی در ماه محرم سبک و شیوه خاصی در پوشش، عبادت، مراودات اجتماعی، حالات روحی و ... داشتند؟
حجت الاسلام خانی: بله. بیاد دارم ایشان پیراهن مشکی را فقط در ایام محرم استفاده میکردند و در غیر این ایام هیچگاه ندیدیم ایشان لباس مشکی بپوشد. خودشان می فرمودند، استفاده از لباس سیاه مکروه است الا در عزای اهل بیت معصومین. ایشان در باب زیارت عاشورا تاکید بسیار داشتند و از قرائن کلامشان پیدا بود، هیچگاه این زیارت را ترک نمیکنند.
«خبرگزاری دانشجو»- توصیه ویژه ایشان در زمینه عزاداری امام حسین (ع) برای طلاب و جوانان چه بود؟
حجت الاسلام خانی: عنایتی که ایشان به مراسم عزاداری حضرت ابا عبدالله (ع) داشتند شهره عام و خاص است. نه تنها در ایام محرم و صفر بلکه در دوره سالیانه و هر روز بعد از اتمام درسشان یکی از طلاب چند دقیقه روضه میخواند. مرحوم مجتهدی میفرمود: هر طلبهای که در علم و معنویت به مقامی رسیده از عنایت معصومین و خصوصا حضرت ابا عبدالله (ع)رسیده، عبارتی داشتند که نزد شاگردانشان معروف است، می فرمودند : طلبه باید پیوند ولایت شود و این پیوند حاصل نمی شود جز با توسل به درگاه معصومین خصوصا امام حسین (ع).
«خبرگزاری دانشجو»- شیوه و سبک عزاداری و نحوه برگزاری مراسمات مذهبی مرحوم مجتهدی در ماه محرم و صفر، دهه اول محرم، روز تاسوعا و عاشورا را بیان بفرمایید.
حجت الاسلام خانی: روش ایشان در عزاداری همان سبک سنتی بود که علاقه زیادی به آن داشتند و تاکید بسیار داشتند روضه هایی که خوانده می شود، باید از منابع معتبر باشد و در این رابطه مطالب عبرت آموزی نقل میکردند که طولانی است و از حوصله این مصاحبه خارج می باشد.
دهه اول محرم بعد از ظهرها در منزلشان که خانه کوچکی بود روضه داشتند که تا امروز هم ادامه دارد. شبها هم بعد از نماز، سخنرانی و عزاداری در مدرسه برپا بود. در این ایام شور عجیبی داشتند. وفاتشان هم در همین دهه بود.
خوب بیاد دارم که روزی فرمودند: در همان سال های اول که حوزه علمیه را تشکیل دادم، در تمام ایام وفیات ائمه معصومین مراسم عزاداری داشتیم الا در روز تاسوعا و عاشورا استدلالم هم این بود که در این ایام مجالس مذهبی بحد کافی هست و مردم از این مجالس بهرمند هستند و دیگر نیاز به مجلس ما نیست.
تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم در شهری هستم که مقبره تمام معصومین در آنجاست و من همه این بزرگواران را زیارت میکنم الا حضرت امام حسین (ع) را.
این خواب چندین بار تکرار شد تا اینکه من فهمیدم باید در این دو روز نیز مجلس عزا اقامه کنم و همین کار را هم انجام دادم بعد از این بود که همان خواب تکرار شد و من به زیارت اباعبدالله (ع) رفتم.
در همین راستا یکی از شاگرادن مرحوم مجتهدی نقل میکند:
ماه محرم غوغا بود؛ اگرچه ماه محرم هم برای تبلیغ میرفتیم، اما سال اول طلبگی را در مدرسه بودیم و سالهای بعد هم میشنیدیم که ایشان کل مدرسه را برای عزاداری سیاه پوش کردند. برای مصبیتهای اهل بیت هم گریه میکردند و هم بقیه را تشویق میکردند که بفهمید و گریه کنید.
وقت سینه زنی که میشد برای احترام به اهل بیت عمامهشان را برمیداشتند و سایر کسانی که عمامه داشتند به تبع ایشان عمامه برمیداشتند؛ یک فضای بزرگی در شبستان بود و برای سینه زنی آهسته دور مسجد میچرخیدیم و سینه می زدیم. حاج آقا هم همین کار را میکرد؛ دور تا دور راه میرفت و سینه میزدند.
آیتالله مجتهدی هر سال ظهر عاشورا در مراسمی که در مدرسه خودشان داشتند، داستانی را تعربف میکردند که در رابطه با خوابی بود که مقبل کاشانی یکی از شاعران اهل بیت(ع) نقل میکنند که به این شرح است:
ماجرای خواب مقبل (شاعر اهل بیت)
در سالى زوّار بسیاری از اصفهان، به جهت زیارت عاشوراء عازم کربلا شدند و من (مقبل) مرد تهیدستى بودم. به یکى از دوستان خود گفتم که میترسم بمیرم و آرزوى زیارت سیدالشهداء روحى له الفداء در دلم بماند. پس او، دلش بر من سوخت و بر حال من رقت نموده و گفت: اگر جز فقر عذرى ندارى بیا و برویم، تا کربلا مهمان من باش.
پس به اتفاق رفیق شفیق روانه شدیم. در نزدیکى گلپایگان، جمعى از قطّاع الطریق، شبانه بر سر زوّار ریختند و همه را غارت نمودند و ایشان برهنه و عریان وارد گلپایگان شدند. برخى قرض کردند و رفتند. من همانجا ماندم؛ نه اسباب رفتن داشتم، نه دل برگشتن، تا آنکه ماه محرم شد.
حسینیهاى در آنجا بود که شبها شیعیان در آن مشغول عزادارى بودند. من هم در آنجا به سر مىبردم و شب و روز مىگریستم. در اواخر شب، خوابم ربود. در عالم واقعه، دیدم وارد کربلا شدم، و رفتم به جانب حرم که مشرّف شوم. اذن دخول مىخواستم. شخصى مرا مانع شد و به دست اشاره کرد: برگرد که حال، وقت زیارت تو نیست. گفتم: بنا نبود حرم جناب ابیعبدالله علیه السلام حاجب داشته باشد.
هر که بخواهد گو بیا و هر که خواهد گو برو کبر و ناز و حاجب و دربان در این درگاه نیست
گفت: اى مقبل، حال حضرت زهرا (س) و مادرش خدیجه کبرى و مریم و حوّا و آسیه و جمعى از حورالعین، با جمعى از انبیا، به زیارت آمدهاند. قدرى تأمّل کن، آنها که فارغ شدند نوبت تو است. گفتم: تو کیستى؟ گفت من ملکى هستم از جمله حافّین حول حرم مطهّر که دائم براى زوّار استغفار مى کنم.
پس دست مرا گرفته در میان صحن گردش میداد. جمعى را در صحن مقدّس مى دیدیم که شباهت به اهل دنیا نداشتند. پس رسیدیم به موضعى که در آن محفلى بود آراسته، و جمعى موقّر و با خضوع و خشوع نشسته بودند. پرسید: اینها را مىشناسى؟ گفتم: نه. گفت: اینها حضرات انبیا هستند که به زیارت سیدالشهداء صلواتالله علیه آمدهاند؛ آنکه بر همه مصدر نشسته، حضرت آدم ابوالبشر صفى الله علیه السلام است و آنکه در طرف یمین او نشسته، حضرت نوح نجىّ الله است و در طرف یسارش حضرت ابراهیم خلیل الله است و آن یکى شیث است و آن دیگرى ادریس است و آن هود و آن صالح و آن اسماعیل و آن اسحاق و آن داود و آن سلیمان و آن کلیم الله و آن روح الله است (صلوات الله علیهم اجمعین).
در آن اثنا دیدم بزرگوارى از حرم بیرون آمده، در حالتى که دو نفر، زیر بغلهاى او را گرفته بودند. پس همه انبیاء برخاستند و تعظیم او نمودند. این بزرگوار رفت و در صدر مجلس نشست، و بعد از لحظهاى سر بلند کرد و فرمود: محتشم را بیاورید.
پرسیدم: این بزرگوار کیست؟ گفت خاتم انبیاء محمد مصطفى صلىالله علیه و آله است. ساعتى نگذاشت که محتشم را آوردند و او مردى بود که کوتاه قد و قامت و خوش سیما که عمامهاى ژولیده بر سر داشت؛ پس او تعظیم کرد و ایستاد. حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: اى محتشم، امشب شب عاشوراء است، پیغمبران براى زیارت فرزندم حسین علیه السلام آمده اند، مىخواهند عزادارى کنند. برو بالاى منبر، و از اشعار دلسوز خود بخوان، تا ما بگرییم.
به امر پیغمبر صلى الله علیه و آله منبرى گذاشتند و محتشم رفت و در پلّه اول ایستاد. پیغمبر اشاره کرد بالاتر برو. در پله دوم ایستاد. فرمود: بالاتر برو تا آنکه در پله نهم منبر ایستاد. فرمود بخوان. مقبل میگوید: حواسّم را جمع نمودم، ببینم محتشم کدام بند مرثیه را مىخواند که از همه دلسوزتر است. شروع کرد به خواندن این بند:
کشتى شکست خورده طوفان کربلا در خاک و خون فتاده به میدان کربلا
گر چشم روزگار، بر او فاش مىگریست خون مىگذشت از سر ایوان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
عرض کرد: یا رسول الله!
بودند دیو و دد، همه سیراب و مىمکید خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا
صداى پیغمبر صلى الله علیه و آله به نالید بلند شد و رو به انبیاء کرد و فرمود: ببینید امت من با فرزند من چه کردهاند؛ آبى را که خدا بر کلاب ذئاب و کفّار مباح کرده، امت من بر اولاد من حرام کردند، پس محتشم، شروع کرد به این مرثیه:
روزى که شد به نیزه، سر آن بزرگوار خورشید، سر برهنه بر آمد ز کوهسار
موجى به جنبش آمد و برخاست کوه کوه ابرى به بارش آمد و بگریست زار زار
چون محتشم به این شعر رسید، پیغمبران همه دست بر سر زدند. محتشم رو به پیغمبران کرده و گفت:
جمعى که پاس محملشان داشت جبرئیل گشتند بىعمارى و محمل، شتر سوار
محتشم، هنوز دل ما از گریه خالى نشده است، بخوان
پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود: بلى، این جزاى من بود که دختران مرا در کوچه و بازار مثل اهل زنگبار بگردانند.
محتشم سکوت کرد و ایستاد که پیغمبر صلى الله علیه و آله او را مرخّص فرماید. محتشم، هنوز دل ما از گریه خالى نشده است، بخوان. محتشم شوقى پیدا کرد و به هیجان آمد که پیغمبر میل دارد از اشعار او بگرید. عمّامه از سر برداشت و بر زمین زد و با دستش اشاره نمود بطرف قبر حضرت سیدالشهداء علیه السلام. و عرض کرد: یا رسول الله، منتظرى من بخوانم بشنوى؟ اینجا نظر کن:
این کشته فتاده به هامون، حسین توست این صید دست و پا زده در خون، حسین توست
ملکى صدا زد: محتشم، پیغمبر غش کرد.
آب خاموش محتشم که دل سنگ شد مرغ هوا و ماهى دریا کباب شد
محتشم از منبر به زیر آمد؛ چون رسول خدا صلى الله علیه و آله به هوش آمد، رداى مبارک خود را خلعت به او عطا فرمود. مقبل میگوید: با خود گفتم: خاک بر سرت اى بى قابلیت. این همه شعر و مرثیه گفتهاى حال معلوم شد که پسند نشده. تو حاضر بودی و پیغمبر صلى الله علیه و آله اعتنا نفرمود به تو و محتشم را احضار فرمود و (محتشم) اشعار خود را خواند و پیغمبران گریستند و به خلعت مفتخر گردید. پس خود را بسیار ملامت نمودم و راضى بودم که زمین شکافته شود و من بر زمین فرو روم و خواستم زودتر از صحن بیرون روم که مبادا آشنائى مرا ببیند و خجالت بکشم.
چون روانه شدم و نزدیک درب صحن رسیدم، دیدم حوریهاى سیاه پوش از حرم بیرون آمد، دوان دوان رفت خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله و عرض کرد: یا رسول الله، دخترت فاطمه سلام الله علیها مىگوید: چرا دل مقبل را شکستى؟ او هم براى فرزندم حسین علیه السلام مرثیه گفت، آنگاه پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود: مقبل، بیا. دخترم فاطمه علیهاالسلام میل دارد تو هم اشعار خود را بخوانى.
مقبل مىگوید: بدین شعف، چیزى نمانده بود که جانم از بدن برود. آمدم تعظیم کردم، رفتم بالاى منبر. در پله اول ایستادم. حضرت نفرمود بالاتر برو. فرمود: بخوان. پس دانستم که میان من و محتشم، چقدر فرق است. با خود خیال مىکردم که در مقابل آن مرثیههاى دلسوز پرگریه محتشم چه بخوانم. یادم آمد که واقعه شهادت را از همه بهتر به نظم درآورده ام. چند بیت شعر خواندم. عرض کردم: یا رسول الله !
روایت است که چون تنگ شد بر او میدان فتاد از حرکت، ذوالجناح از جولان
نه ذوالجناح، دگر تاب استقامت داشت نه سید الشهداء بر جدال طاقت داشت
هوا ز باد مخالف، چون قیر گون گردید عزیز فاطمه، از اسب سرنگون گردید
بلند مرتبه شاهى ز صدر زین افتاد اگر غلط نکنم، عرش بر زمین افتاد
چون این شعر را خواندم، صداى شیون بلند شد. پیغمبر صلى الله علیه و آله بر سر میزد و مى گفت: وا والده که یکمرتبه حوریهاى صدا زد: مقبل، بس است. فاطمه روى قبر حسین علیهماالسلام غش کرد. مقبل مىگوید: از منبر فرود آمدم. در دلم گذشت کاش مرا هم خلعتى مرحمت مىکردند که در نزد امثال و اقران و نزد محتشم سرافراز میشدم که ناگاه دیدم از حرم مطهر، جوانى بىسر با بدن پاره پاره بیرون آمد و از حلقوم بریده فرمود: مقبل، دلت نشکند، خلعت ترا هم خودم میدهم.
لازم به ذکر است که مرحوم حاج ملا اسمعیل سبزوارى در کتاب «عدد السنه» (چاپ اسلامیه، مجلس 32، ص 169- 166٫) کیفیت خواب مُقبل را از «حزن المؤمنین» نقل نموده، و فرموده که خود احقر در اصفهان، در خانواده مقبل، کیفیت خواب را به خط خود او نیز دیدم، که خوابش را نقل کرده است.
منابع:
- عدد السنه، تالیف مرحوم حاج ملا اسمعیل سبزوارى، چاپ اسلامیه، مجلس 32، ص 169- 166٫
- کتاب جواهر الکلام العددیه، تالیف مرحوم حاج میرزا حسن اشرف الواعظین، جلد اول، چاپ 1362 قمرى، تبریز، ص 258- 256