گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ آرام آرام قاصدکهای رسیده از سفری دور، همراه نسیمی مهربان به دشت آلالهها می رسند.
هر قاصدک بر گلبن لالهای مینشیند تا خستگی و رنج این سفر دور و دراز را برای لاله اش بازگو کند.
فرشتگان به ضیافت این دشت میآیند و بالهایشان را فرش راه قاصدکها میکنند.
اما!
کمی آنطرفتر، دل خستگانی که به پهنای دل آسمان گریستهاند.
تابوتهایی خالی را بر دوش خود حمل میکنند.
با اینکه تابوت خالیست اما سنگینی عجیبی را بر پشتشان احساس میکنند.
صاحبان آن تابوتها همان قاصدکها هستند که سبکبار!
به سمت مقصد خویش پرواز کردهاند.
اما چرا آنطرفتر صدای گریه میآید؟!
آن همه غم و سوختگی سینه برای چیست؟
انگار هر کسی نجوایی در گوش تابوتی دارد و روی آن چیزی مینویسد.
شعر مینویسند؟
آرزوها و امیدها را مینویسند؟
از دل تنگیها و قصه هجران میسرایند؟
از سختیهایی که کشیدهاند؟
از نامردیها و ناجوانمردیها؟
از کسانی که حرمت نان و سفره را نگه نمیدارند؟
از بیدردهای بیغم و غصه که برای خوشگذرانی دو روزه دنیا کبوترها را در قفس زندانی کردند و به پرواز بیسرانجام آنان میخندند؟!
از لگدهایی که روی خونهای پاک کوبیده شده!؟
اما نه!
از رد پای خون گریزی نیست!
این خونها پاک شدنی نیستند.
مگر می شود فراموش کرد آن همه پاکی
آن همه صفا و صمیمیت
رشادت
شجاعت
جوانمردی
و آن همه عشق خدایی را!!!
و او همچنان می نویسد.............
اما پهنه تابوت به وسعت همه درد دلهایش نیست.
چرا که تابوت نیز دلتنگ پیکریست که از دیار غربت به دیار غربت!
سفر می کند...
.
.
.
.
تو فرزند کدام نسل پاکی؟
تو از کدامین دشت روییدهای قاصدک!؟
چه کسی سینه دریاییت را پاره پاره کرده؟
کدام دست ناپاک خون پاک تو را ریخته؟
به کجا سفر میکنی؟
دور از خانه و شهر خویش؟!
دور از دستهای پینه بسته پدر و قلب شکسته مادر!؟
.
.
.
.
سبز و آباد باد!
آن خاکی که سینهاش را آرامگاه پیکر پاک تو کرده و خوش بر آن آسمانی که سایه بان آن خاک شده!
**********
و ما باز هم شرمنده ایم.