گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ جنگ عرصه ای خشن و نامهربان است که کمتر کسی را حتی به واژه آن متمایل می کند، اما دفاع مقدس ما با حضور انسان های خداباوری که با اعتقاد راهی جهاد شده بودند رنگی به خود گرفت که این رزم را از همه جنگ های دیگر متمایز می کرد. آدم هایی که در عین دلاوری با ظرافتی خاص و دقیق مایه آرامش و گرمی جمع خود بودند و به همه یاد دادند «به هم نخندیم بلکه با هم بخندیم.»
خاطراتی که خواهید خواند در متن جنگ اتفاق افتاده و خواندنش خالی از لطف نیست. روایت هایی کوتاه از لحظات شیرین و دلنشین رزمندگانی که سال ها برای دین و عزت و شرف خود جنگیدند و حتی یک وجب از خاک شان را به کسی ندادند.
کرمانشاه بودیم. طلبههای جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه. 30-20 نفری بودند. شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا میگفتند: «آبی چه رنگیه؟» حرصم در آمده بود. گفتند:« بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم.»
دیدم بد هم نمیگویند! خلاصه همین طوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد. گذاشتیمش روی دوش بچهها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی میگفت: ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟
یکی میگفت: تو قرار نبود شهید بشی. دیگری داد میزد: شهیده دیگه، چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟ یکی عربده میکشید. یکی غش میکرد!
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه میانداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم: برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.
او هم رفت و گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: محمدرضا! این قرارمون نبود! منم میخوام باهات بیام! بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبهها از حال رفتند! ما هم قاه قاه میخندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم!