گروه اندیشه «خبرگزاری دانشجو»؛ ریان ابن شبیب روایت کرده که من روز اول محرم خدمت حضرت علی بن موسی الرضا(ع) رسیدم. حضرت فرمودند: «ای پسر شبیب! خبر داد مرا پدرم از پدرش، از جدش که چون جدم حسین(ع) را شهید کردند از آسمان خون وخاک سرخ بارید. اگر گریه می کنی بر حسین(ع) گریه کن که تا آب دیده بر روی صورت تو جاری شود خدای متعال تمام گناهان صغیره و کبیره تو را میآمرزد. خواه اندک باشد یا بسیار».
بر آنیم طبق روال مرسوم بین هیات های مذهبی، هر روز دهه اول ماه محرم روضه های حاج آقا مجتبی تهرانی را به علاقه مندان ارائه دهیم.
چرا امام حسین(ع) یک شب مهلت خواست؟
شما شنیدهاید که عصر تاسوعا، امام حسین جلوی خیمهها نشسته بود و سرش را روی قلاف شمشیر گذاشته بود و مختصری خوابش برد. خواهرش زینب(سلاماللهعلیها) آمد و گفت: برادر! مگر نمیبینی که چه خبر شده است؟! اینها میخواهند حمله کنند! امام برادرش ابالفضل را خواست و به او گفت: برو ببین چه خبر است! اباالفضل رفت و آمد. گفت: اینها میگویند یا باید بیعت کنید یا اینکه همین الآن به شما حمله میکنیم. حضرت به ابالفضل فرمود :«ارْجِعْ إِلَیْهِمْ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تُؤَخِّرَهُمْ إِلَى غَدٍ وَ تَدْفَعَهُمْ عَنَّا الْعَشِیَّةَ» اگر میتوانی برو و حمله را تا فردا عقب بنداز. اینها را دفع کن و امشب را مهلت بگیر!
حسین(علیهالسلام)، به دنبال عمل به شریعت
برای چه امام مهلت خواست؟ حضرت فرمود: «لَعَلَّنَا نُصَلِّی لِرَبِّنَا اللَّیْلَةَ» برای اینکه ما امشب را هم برای خدا نماز بخوانیم و عمل به شریعت کنیم، «وَ نَدْعُوهُ» امشب را دعا کنیم، «وَ نَسْتَغْفِرُهُ» استغفار کنیم. «فَهُوَ یَعْلَمُ أَنِّی کُنْتُ قَدْ أُحِبُّ الصَّلَاةَ لَهُ» خدا میداند که من نماز برای او را دوست دارم. «وَ تِلَاوَةَ کِتَابِهِ» خواندن کتابش را هم دوست دارم، « وَ کَثْرَةَ الدُّعَاءِ وَ الِاسْتِغْفَارِ»[1] همچنین دعا کردن و استغفار را دوست دارم. خدا میداند که من این چیزها را دوست دارم.
حسین(علیهالسلام) خواست که برادرش امشب را مهلت بگیرد تا دوباره به «روش» عمل کند و «بینش» جلا پیدا کند. میخواهد صبح که میآید یک مرد الهی باشد، همهاش برای خدا باشد. همهاش خدا باشد. حسین(علیهالسلام) مظهر الله است. از اوّل تا آخر کارش همین بود.
ذکر مصیبت حضرت اباعبدالله الحسین(علیهالسلام)
روز عاشورا شد. اصحاب رفتند و همه شهید شدند. بنیهاشم هم رفتند و شهید شدند. جملهای در مقتل آمده که: « فَنَظَرَ یَمِیناً وَ شِمَالاً» یک نگاهی به راستش کرد، یک نگاه به چپش کرد، « فَلَم یَرَ مِن أصحَابِهِ أحَداً» هیچ یک از اصحابش را ندید. شروع کرد صدا کردن: «فَنَادَی یَا مُسلِمَبنَعَقِیلٍ! یَا هَانِیَبنَعُروُةٍ!» یارانش را صدا کرد.
سرّ آن چه بود؟ ـ یا امام حسین ـ چرا اینها را میخواهی؟! برای چه صدایشان میکنی؟ «قُومُوا عَن نَومَتِکُم» از خواب بیدار شوید، چرا؟ چون حسین(علیهالسلام) میداند که این خبیثها، قصد دارند به زن و بچهها حمله کنند. «قُومُوا عَن نَومَتِکُم أیُّهَا الکِرَامُ فَادفَعُوا عَن حَرَمِ الرَّسُولِ» بلند شوید و از حرم پیغمبر دفاع کنید.
وداع امام با اهل حرم
بعد رویش را سمت خیمهها کرد. صدایش بلند شد، «یَا سُکَیْنَةُ یَا فَاطِمَةُ یَا زَیْنَبُ یَا أُمَّ کُلْثُومٍ عَلَیْکُنَّ مِنِّی السَّلَامُ »؛ خداحافظ! من هم میخواهم بروم.[2] این زن و بچه از خیمه بیرون ریختند و اطراف حسین(ع) را گرفتند. دیگر معلوم است چه خبر میشود! چون اینها فقط آقا را دارند و ـبه حسب ظاهرـ دیگر کسی را ندارند.
ما بعد تو با این دشمن چه کنیم؟
در این میان نازدانه سکینه دختر حسین آمد جلو و گفت: «یَا أَبَهْ اسْتَسْلَمْتَ لِلْمَوْتِ؟» پدر! آیا تو هم تن به مرگ دادی؟ چون دیده است که همه رفتند و نیامدند. امام حسین با کنایه به او گفت که چگونه تن به مرگ ندهد، کسی که یار و یاوری ندارد عزیزم؟! دختر به پدر گفت: حالا که اینطور است، «یَا أَبَهْ! رُدَّنَا إِلَى حَرَمِ جَدِّنَا» اوّل بیا ما را ببر و مدینه بگذار، بعد خودات بیا و بجنگ! میفهمی یعنی چه؟ یعنی ما بعد تو با این دشمن چه کنیم؟ سکینه به فکر شب یازدهم بود. سکینه شروع کرد به گریه کردن. پدر او را به بغلش گرفت و این جملات را میگفت: «سیطول بعدی یا سکینة فاعلمی/ منک البکاء إذا الحمام دهانی»
سکینه گریه نکن! تو بعد از من گریهها داری! اشک چشمش را پاک میکرد و میگفت: «لا تحرقی قلبی بدمعک حسرتاً»[3]با این اشکهایت دل بابا را آتش نزن! من نمیدانم چگونه امام حسین از بین این زن و بچه رفت. بعد از اینجا بود که از خواهر چیزی را طلب کرد. گفت: «ایتینی بثوب عتیق» برو آن پیراهن کهنه مرا بیاور!
آیا به پدرم آب دادند یا با لب تشنه او را کشتند؟
من فقط یک اشاره میکنم، یک وقت اینها دیدند که صدای مرکب میآید، امّا از صدای راکب خبری نیست. این مرکب شیهه میکشید. این زن و بچهها از خیمهها بیرون ریختند و اطراف این مرکب را گرفتند. دیدند راکب ندارد. تمام سر این مرکب غرق به خون است. هر کدام از این بیبیها میآمد و سؤالی از این مرکب میکرد. در بین اینها سکینه، نازدانه حسین آمد و یک سؤال کرد، گفت: «یا جواد! هل سقی ابی ام قتلوه عطشانا؟!» به من بگو آیا به پدرم آب دادند یا با لب تشنه او را کشتند؟...
1.بحارالأنوار، ج 44، ص 391
2.بحارالأنوار، ج 45، ص 47
3. المناقب، ج 4، ص 109