به گزارش خبرنگار اندیشه «خبرگزاری دانشجو»، حجتالاسلام محمد تقی فلسفی خطیب مشهوری بود که در قریب به 80 سال از عمر 93 ساله خود را روی منبر رفت و به وعظ و خطابه پرداخت که این دوره 80 ساله سرشار از خاطرات و البته، خطرات است. در این گزارش نگاهی داریم به برشهایی از زندگی و خاطرات این خطیب شهیر.
حجتالاسلام محمدتقی فلسفی در سال 1286 شمسی در تهران متولد شد. در 6 سالگی به دبستان توفیق رفت اما با اصرار مادر به منبر روی آورد چون مادرش عاشق اباعبدالله الحسین بود. او همزمان با نظارت شدید پدر به تحصیل درس پرداخت و 2 روز در هفته را به منبر میرفت. اولین منبر را نیز در سن 16- 15 سالگی در مسجد فیلسوفها و در وصف حضرت علی آغاز کرد.
گرفتن جواز عمامه و ممنوعالمنبر شدن در دوره رضا خان
فلسفی اولین تجربه سیاسی خود را در راستای شعار جمهوریت که توسط رضاخان سرداده شده بود آغاز کرد و همراه پدر و عموی خود در تحصن میدان بهارستان به رهبری آیتالله مدرس شرکت داشت. دومین تجربه سیاسی فلسفی نیز به دوره رضا خان برمیگردد. جایی که به رغم فشار مأموران رضاخان از شیخ حسین یزدی جواز عمامه گرفت و به این ترتیب، از قیچی شدن لباس و عبا و پاره شدن عمامهاش توسط ماموران رضا خان جلوگیری کرد. اما این پایان ماجراهای فلسفی در دوره رضاخان نبود. در یکی از شبهای سال 1316 فلسفی در منبر خود به حادثه مسجد گوهرشاد اشاره کرد و به همین دلیل، ممنوعالمنبر و از پوشیدن لباس روحانیت محروم شد. اما پساز 3 سال با آغاز جنگ جهانی دوم و عزل رضاخان از ممنوعیت خارج شد.
مبارزه فلسفی با بهائیت
پس از سقوط رضا خان نیز مبارزات سیاسی فلسفی تمام نشد، بلکه این مبارزات در ابعاد مختلفی ادامه پیدا کرد. مهمترین مبارزه سیاسی او در این دوره مبارزه با بهائیت بود. او در ماه مبارک رمضان سال 1332 به افشاگری علیه بهائیت پرداخت. خود در این باره میگوید: «در سخنرانی ماه مبارک رمضان راجع به بهائیت و موقعیت آنها در ایران صحبت کردم. فردای آن روز علم که وزیرکشور بود تلفنی به من هشدار داد که: آقای فلسفی من اجازه نمیدهم درباره بهائیها این چنین صحبت کنید و امنیت را مختل نمایید و موجب خونریزی شوید! به او گفتم: مؤدب سخن بگویید والا گوشی تلفن را میگذارم. او هم لحن صحبت را عوض کرد. من گفتم: با لحنی جدی به مسلمانان میگویم هدف من آشکار ساختن گمراهی بهائیها است. مبادا مسلمانی دست تجاوز بگشاید و بر روی یک بهائی سیلی بزند و اینکه موجب قتل و خونریزی گردید».
سخنرانی علیه بهائیها در مسجدشاه و پخش آن از رادیو موج عجیبی در مملکت ایجاد کرد و مردمی که از دست این فرقه ضاله ستم دیده بودند به هیجان آمدند. حجتالاسلام فلسفی میگوید: «برایم نقل کردند که در آن ایام حسینعلا نخستوزیر جدید برای معالجه به اروپا رفته بود به شاه تلگراف زده و گفته بود که عکسالعمل مبارزه با بهائیان در اروپا خوب نیست، زیرا غربیها اعتراض میکنند و میگویند در ایران آزادی نیست... روزی در نیمه ماه رمضان از طرف سرتیپ تیمور بختیار و سرلشگر علوی مقدم به من هشدار دادند که اعلیحضرت امر فرمودند که به شما ابلاغ کنیم از ضدیت و سخنرانی علیه بهائیت دست بردارید ... خلاصه ما به مخالفتمان با بهائیها ادامه دادیم. از طرف دیگر، تعدادی از نمایندگان مجلس طرحی را آماده کردند که به موجب آن این فرقه غیرقانونی اعلام شود و پیروان آن از ادارات اخراج شوند».
ممنوع المنبر شدن در دوره محمد رضا
فعالیت فرقه بهائی توسط اداره کل سوم ساواک با دقت دنبال میشد. ولی بهائیها بعد از حملات حجتالاسلام فلسفی و دستور شاه مبنی بر تخریب حظیرهالقدس مرکز بهائیان در ایران احساس خطر کردند. در نهایت حجتالاسلام فلسفی میگوید: «نتیجه مقاومت من تا پایان رمضان سال 34 راجع به بهائیها این شد که شاه از من خشمگین شود و لذا نه تنها ملاقاتم با شاه جهت ابلاغ پیامهای آیتالله بروجردی قطع گردید، بلکه از سوی امام جمعه تهران دیگر برای سخنرانی دعوت نشدم و پخش سخنرانیهایم از رادیو ممنوع شد».
محمدتقی فلسفی از آغاز نهضت امام تا پیروزی انقلاب به مدت 15 سال تحت نظر و کنترل و بازداشت و ممنوعالمنبر بود. به دلیل طولانی شدن ممنوعالمنبر ایشان، برخی مقامات نزد شاه رفته و خواستار رفع ممنوعیت وی شدند، اما شاه در جواب آنها گفت: خیال کنید فلسفی مرده است. او را رها کنید و از این حرفها نزنید. فلسفی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز با وجود سن زیادی که داشت همچنان به منبر میرفت و به وظیفه تبلیغ مشغول بود. او در 27 آذر ماه سال 1377 در سن 93 سالگی در اثر کسالت از دنیا رفت و در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی در شهرری به خاک سپرده شد.
وقتی رژیم هم از سخنرانیهای فلسفی برای مبارزه علیه تودهایها استفاده میکرد
یکی از خاطراتی که حجتالاسلام نقل کرده است در رابطه با سخنرانی ماه رمضان سال 1327 است که در آن سال برای اولین بار در مجلس سخنرانی از میکروفون استفاده کرد و واکنشهای عجیب زیادی را در پی داشت. فلسفی در این باره میگوید: «در میدان سپه برای وفات آیتالله اصفهانی سخنرانی کردم، دولت فهمید حرفهای من در تضعیف حزب توده موثر است. قبل از ماه رمضان چندبار از طرف رادیو آمدند و گفتند بیایید استودیوی رادیو مثل آقای راشد برای عموم سخنرانی کنید. گفتم: سخنرانی من وقتی فایده دارد که شنوندهها را ببینم، در اتاق خلوت، یکه و تنها برای کسی که نمیبینم نمیتوانم نافذ صحبت کنم. اگر میخواهید به گوش همه برسد میکروفن رادیو را بیاورید مسجد.
گفتند در ایران دستگاه فرستنده سیار وجود ندارد. نمیتوانیم سخنرانی را از مسجد پخش مستقیم کنیم. من گفتم حرفم همان است. دست آخر حاصل این شد که مسئول تأسیسات مسجد شاه (امام خمینی) و متخصصان فنی رادیو نشستند فکرکردند دیدند میتوانند با استفاده از رشته سیم دو خط تلفن، سخنرانی را پخش مستقیم کنند. یک میکروفن در مسجد نصب کردند. بعد با دستگاه تقویت صدا، صدای تقویت شده را از طریق یک رشته سیم به مرکز تلفن واقع در خیابان اکباتان منتقل کردند و از آنجا با استفاده از رشته سیمِ یک خط تلفن دیگر که به محل فرستنده رادیو در نزدیکی سیدخندان متصل میشد، صدا را در محل فرستنده، دریافت کردند.
پخش سخنرانیهای من در آن مسجد، از روز اول ماه مبارک رمضان سال 1327 شمسی از رادیو آغاز شد. این اولین بار بود که سخنرانی مذهبی، به طور زنده از یک مسجد پخش میشد. با پخش مستقیم موافقت کردم چون آن موقع، آگاهی مذهبی مردم با تحولات اجتماعی معاصر دنیا رشد نکرده بود و یک نوع خلاء دینی بود. حزب توده هم عملا مقابل اسلام و روحانیت صفآرایی کرده بود. سخنرانیهایم تا آخر ماه مبارک رمضان ادامه یافت.
نامههایی که بوی خون میداد!
با هر سخنرانی نامههایی تند و تهدیدآمیز دریافت میکردم. روزهای اول وقتی پستچی به منزلمان میآمد ده بیست تا پاکت میداد که بعد شد چهل پنجاه تا. روی بعضی از پاکتها با رنگ آبی و روی بعضی با رنگ قرمز نقش هفت تیر و چاقو و قمه کشیده بودند. روی بعضی هم با خط درشت نوشته شده بود: «این کاغذ بوی خون میدهد.» گاهی بعضی از این نامهها را میخواندم ولی بعد دیدم اتلاف عمر است، لذا نخوانده آنها را لوله میکردم و داخل سوراخ چاه فاضلاب میانداختم.
یک روز بعد از سخنرانی که بلندگوی مسجد هم روشن بود، گفتم: هر روز به من نامه مینویسند و عکس قمه و قداره میکشند. مینویسند این کاغذ بوی خون میدهد ولی من هرچه بو کردم بوی خونی استشمام نکردم! زحمت نکشید کاغذها را حرام نکنید و عمر خودتان را هدر ندهید! من آنها را لوله میکنم و در سوراخ چاه آب باران میاندازم. بعد از آن، نامهها کم شدند اما به جایش تصمیم گرفتند مجلس سخنرانی را به هم بزنند. یک روز ساعت ده ونیم صبح از مسجد شاه تلفن زدند که عده زیادی با قیافههای خاصی که اصلا از قماش نمازگزارانِ جماعت نیست، آمدهاند و زیر گنبد را پرکردهاند.
وقتی ورزشکارها امنیت مجلس سخنرانی را به عهده میگرفتند
من به یکی از دوستان تلفن کردم، مردی با ایمان و قوی بود و رفقای ورزشکاری هم داشت، گفتم: امروز مسجد در خطر است. آمدهاند مجلس را به هم بزنند. گفت: همین الان اقدام میکنیم. بعد معلوم شد پنجاه شصت نفر از ورزشکاران با ایمان را برداشته و به مسجد برده. آنها هم که دیدهاند با بازوان قوی یک عده ورزشکار مواجه هستند، از مجلس بیرون رفتهاند. با این وجود باز احساس خطر میکردیم، به ویژه که میکروفن رادیو هم روی منبر بود و اگر سروصدای غیرعادی بلند میشد، همه جای ایران پخش میشد. یکی از آن آقایان ورزشکار قبل از شروع صحبت من جلوی منبر ایستاد و گفت: این ورزشکارها که دور تا دور تکیه به دیوار دادهاند، مامور حفاظتاند. هیچکس نباید وسط منبر ولو به قصد صلوات صدایی بلند کند. اگر صلوات لازم باشد، آقای فلسفی میگوید. با این کیفیت، آن روز سخنرانی را ادامه دادیم.
خیلی از آقایان واعظ میگفتند در شهرستانها ائمه جماعت به محض اینکه ظهر میشد، نماز ظهر و عصر را برقآسا میخواندند و از ساعت یک بعد از ظهر رادیو را روی منبر میگذاشتند تا سخنرانی من برای مستمعین پخش شود. آن موقع رادیو خیلی کم بود و بعضی مساجد در شهرستانها آنقدر وسعت نداشت که مردم زیادی را در خود جای بدهند، لذا آقایان واعظ میگفتند بازارهای بزرگ را فرش کنند و بلندگو کار بگذارند و اینطور صدای رادیو را به جمعیت انبوه میرساندند.
عکسالعمل خشک مقدسها در مقابل استفاده فلسفی از میکروفن
اولین عکسالعمل خشکه مقدسها در مقابل سخنرانی من، سرِ بلندگو بود. میگفتند بلندگو مشکل شرعی دارد. در مجلس عروسی پسر یکی از محترمین که در اتاق بزرگی، جمعیت و مرحوم پدرم نشسته بودند، یکیشان با صدای بلند گفت: آقای فلسفی خیلی حرفهای خوب میزنید اما متاسفم که این مزمار را که آلت موسیقی است به مسجد آوردید. چرا با مزمار حرف میزنید؟ تازه سال اول بود که بلندگو به مسجد آمده بود و آقایانِ علما هم نمیتوانستند در آن مجلس چیزی بگویند.
پیشخدمت عروسی را صدا زدم و گفتم: «این بشقاب گز را ببرید خدمت آن آقا قدری میل کند. آن آقای مقدس گفت: نه آقا! من دندانم عاریه است، گز لای دندانم میرود. گفتم: چرا دندان عاریه گذاشتید؟ گفت: برای اینکه دندان ندارم. گفتم: چرا عینک زدید؟ گفت: نمیتوانم دور را ببینم. بعد تند شدم: شما دندان نداشتی، رفتی دندان عاریه گذاشتی. نمیتوانستی دور را ببینی، عینک زدی. این کار شما حلال است اما من که صدایم به آخر مجلس نمیرسد و میکروفن آوردهام که صدایم به آنجا برسد، کار حرام کردهام؟ از خودت فتوا میدهی؟
اولین بار که میخواستم با میکروفن در مسجد سید عزیزالله بازار تهران سخنرانی کنم، عالمان درجه اول حضور داشتند و هول داشتیم بابت بلندگو. مرحوم حاج میرزا عباسعلی اسلامی که نبش سبزه میدان عطاری داشت، قبل اینکه مردم بیایند، رفت بلندگو را نصب کرد ولی پارچههای سیاه شبستان مسجد و حیاط را روی جعبه بلندگو کشید که پنهان باشد و کسی نبیند. دستگاهش را هم در یک حفاظِ طاقچه مانند گذاشته بود که معلوم نشود.
با چنین وضعی آنجا منبر رفتم. با میکروفن شروع به صحبت کردم. مردم دیدند همانجا که نشستهاند صدا را خوب میشنوند. قدری به همدیگر نگاه کردند. کمکم داشت حرف درست میشد. پنج دقیقه که صحبت کردم، دیدم حاج میرزا عباسعلی بلندگو را قطع کرد. مردم دیگر صدای مرا درست نمیشنیدند. بعد همانها که احتمال مخالفتشان داده میشد، یک مرتبه فریاد زدند: آقا صدا نمیآید. حاج میرزا عباسعلی با تدبیر بازاریِ خود با این کارش قضیه را مثبت کرد و تا آخر منبر دیگر کسی اعتراض نکرد.
منابع:
- موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران
- مرکز اسناد انقلاب اسلامی
- مجله همشهری داستان