کد خبر:۲۸۶۸۸۴

سرو غذا در استانبولی!

نزدیک غروب بود که با ایفا، ما را بردند به خط سوم. ایفا‌ها وقتی در دست انداز می‌افتادند، داد همه به آسمان بلند می‌شد. جالب اینجا بود که در میان بچه‌ها فقط یک اسیر سالم بود و عراقی‌ها این اسیر را نشانده بودند کنار نگهبان و انگار به او مأموریت داده بودند که هر وقت ماشین در دست انداز می‌افتد، یک سیلی سنگینی بزند توی گوش آن اسیر. خلاصه آن طفلک آنقدر سیلی خورد که وقتی به مقصد رسیدیم، صورتش کبود شد!

به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، در والفجر یک، پس از مجروح شدن، فصل تازه‌ای در کتاب زندگی‌ام باز شد و آن فصل، فصل اسارت بود. قبل از شرکت در این عملیات، در حمله‌های بیت المقدس و محرم نیز شرکت کرده بودم و از عملیات محرم، نیش یک ترکش و از بیت المقدس، شجاعت آن افسری را در سبد خاطره دارم که یک تنه به جنگ چهار تانک عراقی رفت و با سه گلوله آرپی جی توانست برجک سه تانک را به هوا بفرستد.

 

فصل اسارت

من و دوستم در کانال بودیم. به اندازهٔ یک متر، از هم فاصله داشتیم. از دور که ما را دیدند، به طرفمان تیر اندازی کردند. تیر‌ها، از بین من و دوستم رد می‌شدند. جلو آمدند و ما را بیرون کشیدند. ما شهادتین را گفته بودیم؛ اما خدا سرنوشت دیگری را برایمان نوشته بود.

 

خیلی تشنه بودم، دوستم هم همچنین. ورد زبانمان شد بود آب، آب؛ ولی زبانمان را نمی‌فهمیدند تا اینکه به فکرم رسید که بگویم «عطش» این کلمه نجاتم داد. یکی از سرباز‌ها جلو آمد و با اشاره منظورش را رساند که آب برایمان ضرر دارد. رفت و یک لیوان چای آورد. گوجه و همبرگر نیز ضمینه‌اش کرد؛ ولی ما نخوردیم. خودداری ما را که دید، رفت به طرف کولهٔ شهدا و بچه‌های رزمنده. از آن‌ها هر چه خوراکی بود، بیرون آورد و گذلشت جلویمان و گفت:

ـ من نفوسکم کلوا! (این‌ها از اموال خودتان است، بخورید.)

 

بعد اشاره کرد به جیب‌هایمان. شاید منظورش این بود که هر چه دارد و ندارد، بیرون بریزیم و من به این نتیجه رسیدم که این همه مهربانی بی‌علت نبوده است؛ اما وقتی از جیبم عکس حضرت امام و آقای خامنه‌ای و آقای رفسنجانی را بیرون آوردم و نشانش دادم، آن‌ها را گرفت و بدون هیچ عکس العملی برگرداند.

 

در جیب دوستم، قرآن کوچکی بود. به او اشاره کرد که اگر می‌توانی، بخوان. او هم سوره یاسین را خواند همانجا من به یاد آن ضرب المثل قدیمی یاسین به گوش خر خواندن افتادم و به دوستم گفتم یاسین به گوش خر می‌خوانی؛ که خندید و خواندن قرآن را با «صدق الله العلی العظیم» تمام کرد. سرباز که تا اینجا ساکت بود، در آمد که:

 

العظیم- لا، صدق الله و ما فهمیدیم که با یک سنّی طرف هستیم. او ساعتم را دید. می‌خواست ساعتش را با ساعتم عوض کند. من راضی نشدم و او نیز اصراری نکرد.

 

آفتاب که وسط آسمان ایستاد آن‌ها به سنگر‌هایشان رفتند و ما خسته و کوفته، زیر آن باران گرما نشستیم؛ به انتظار تقدیر. هر چند که هوا داغ بود و آفتاب سخاوتمندانه ذره‌های سوزانش را به سر و کولمان می‌ریخت، اما من نمی‌توانستم به برخورد این چند سرباز و افسر عراقی فکر نکنم. به خودم می‌گفتم یا آنچه را که دیده‌ام، خوابی بیش نبوده، یا روز‌های آینده، آنچه را که انتظار دارم، خواهم دید.

 

شاید یک ساعت هم نگذشت که آمدند و ما را منتقل کردند به خط دوم. در فاصلهٔ رفتن آن‌ها به سنگر‌هایشان و تنها ماندن ما در زیر آفتاب، هر چه اسناد و مدارک داشتیم، زیر خاک چال کردیم و حالا با خیالی راحت‌تر، به سوی سرنوشتی که قرار بود برایمان نوشته شود، می‌رفتیم.

 

در خط دوم، 40 نفری می‌شدند که دست بسته، یک جا جمع شده بودند. فقط از گردان ما، حدود 15 نفر در آن جمع بودند. با این حساب، نه غریبه بودند و نه آشنا و اگر بهتر بخواهم بنویسم، همه آشنا.

 

به عنوان ناهار، یک استانبولی پر از برنج آوردند که همه حلقه زدند دورش و با دست‌های خونی و آغشته به خاک، هرکس پنجه‌ای می‌انداخت تا جان از رمق در آمدهٔ خود را به نوایی برساند. در‌‌ همان حین که بچه‌ها کپه شده بودند دور استانبولی، آمبولانسی از راه رسید. افسری از آن پیاده شد و تا چشمش به من و پای تیر خورده و باند‌های سرخ افتاد، آمد به طرفم. کمکم کرد، باند‌های قبلی را باز و باند جدیدی را روی پایم بست. من نیز جعبه‌ای را که در‌‌ همان نزدیکی بود، شکستم و چوب‌هایش را در دو طرف پایم گذاشتم تا پس از باند پیچی حرکت نکند و بیشتر از آنچه که هست، آش و لاش نشود. باز هم برایم عجیب بود که آن افسر، مثل یک پدر دل سوز به من کمک می‌کرد. دیگر باورم شده بود که علی آباد انقدر هم که می‌گویند، بد نیست! ولی همین که چشمم افتاد به دوربین فیلمبرداری، همه چیز را خواندم. همین دوربین، از دیگران هم فیلم گرفت. فیلمبردار سعی داشت تصویری از رنج و عذاب و سختی رزمندگان اسلام را نشان بدهد بچه‌ها دستش را خواندند و همین که دوربین روی آن‌ها زوم می‌شد، همگی می‌زدند زیر خنده و فیلم بردار مجبور بود سر دوربین را برگرداند به طرف بیابان، یا محل‌های انفجار خمپاره. این کار چند بار تکرار شد و بالاخره آن فیلمبردار نتوانست از کیسه ماستی ببرد.

 

نزدیک غروب بود که با ایفا، ما را بردند به خط سوم. ایفا‌ها وقتی در دست انداز می‌افتادند، داد همه به آسمان بلند می‌شد. جالب اینجا بود که در میان بچه‌ها فقط یک اسیر سالم بود و عراقی‌ها این اسیر را نشانده بودند کنار نگهبان و انگار به او مأموریت داده بودند که هر وقت ماشین در دست انداز می‌افتد، یک سیلی سنگینی بزند توی گوش آن اسیر. خلاصه آن طفلک آنقدر سیلی خورد که وقتی به مقصد رسیدیم، صورتش کبود شد! از‌‌ همان جا بود که معنی کبودی و رنگ نیلی را فهمیدم و دیدم. ایفا‌ها که ایستادند، اسرایی از قبل در آن مکان بودند. چند نفر از آن‌ها آمدند و به بچه‌های مجروح کمک کردند تا از ایفا‌ها پایین بیایند.

 

من ته ایفا بودم و طبعاً بعد از همه باید پیاده می‌شدم. برای اینکه بچه‌ها به زحمت نیفتند، خزیده خزیده، خودم را به لب باربند رساندم که دیدم یک سرباز عراقی که خیلی هم شسته و رفته و اتو کشیده بود، آمد جلو. باز فکر کردم که حتماً می‌خواهد خجالتم بدهد و کمکی و از این حرف‌ها؛ اما همین که با تندی، پنجه‌اش را انداخت در یقه‌ام و زوری زد، شصتم خبردار شد که می‌خواهد مثل گونی آرد، از‌‌ همان بالا، نقش زمینم کند. من هم نامردی نکردم و خودم را شل کردم که مثل آوار ولو شدم رویش و تمام سر و صورت و لباس‌های شق و رق شده‌اش شد خاکی و خونی و کثیف. چند افسر که از دور‌تر به صحنه نگاه می‌کردند و از شما چه پنهان آماده شده بودند تا به من بعد از پرتاب شدنم بخندند، قاه قاه به این سرباز بخت برگشته دست و پا چلفتی خندیدند؛ آن هم چه خندیدنی!

 

بعد از آنکه همه در یک صف قرار گرفتیم، یک افسر با کیسه‌ای پلاستیکی آمد و ساعت‌ها را جمع کرد و بعد رفتیم به طرف بیمارستان العماره.

 

منبع: سایت جامع آزادگان

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار