به گزارش خبرنگار « خبرگزاری دانشجو» از ایلام، حجت الله سلیمانی، فرزند جانباز و برادر شهید سلیمانی شب گذشته در رثای حال خانواده شهدا به شعرخوانی پرداخت، این غزل به شرح زیر است:
بسم رب العشق دفتر باز شد
صحبت از خون شهید آغاز شد
بسم رب العشق آغاز سخن
سلام ای روسپیدان وطن
بوی غربت می دهد این خاک ها
ای خوشا پرواز در افلاک ها
دشت را از خویش رنگین کرده اید
شوق رفتن پشت پرچین کرده اید؟
آسمانا بال پروازم کجاست؟
سوز دل تنگی آوازم کجاست؟
تا رهایی چند فرسخ مانده است؟
تا وصالت چند برزخ مانده است؟
با نگاهت غم پرستم کرده ای
باده خوار و مست مستم کرده ای
ای شهید، ای یادگار جبهه ها
یادگار ترکش خمپاره ها
بر زمین افتاده گلگون بسته ای
عهد و پیمانی که با خون بسته ای
رفتی اما ما فراموشت شدیم
دور از گرمای آغوشت شدیم
رفتی اما دخترت جا مانده است
مادرت گریان و تنها مانده ست
گوش کن بر ناله های دخترت
گوش کن بر ضجه های مادرت
کاش بودی در کنار همسرت
تا ببینی اشک های دخترت
دخترت تا که ی بود چشم انتظار؟
در کنار قاب عکست بی قرار
هر دم از بابای خود دم می زند
گریه اش آتش به عالم می زند
تاکنون یک طفل تنها دیده ای؟
بی قرار از داغ بابا دیده ای؟
دختری که زار و تنها مانده است
در گلویش بغض بابا مانده است
حرف های دخترت را بشنوی
کلهم دریای آتش می شنوی
ای عجب از کارهای روزگار
دختری از داغ بابا بی قرار
گریه ام می گیرد از این حال من
که ی میای ای پدر دنبال من
ای پدر من خسته ام از دوریت
جان من با من بگو رنجوریت
یک خبر از حال خود با من بگو
شرحی از احوال خود با من بگو
در میان جبهه هایی ای پدر؟
پیش آن رزمنده هایی ای پدر؟
خسته ام از بی وفایی ای پدر
نکند پیش خدایی ای پدر
دختر همسایه مان را دیده ای؟
صحبتش را با پدر بشنیده ای؟
مثل تو بابای او هم جبهه بود
چند سالی مثل تو رزمنده بود
گرچه جانش پر ز تیر و ترکش است
لیک دختر پیش بابایش خوش است
چونکه بابا ناز او را می خرد
بهر دختر هدیه ها می آورد
گرچه من هم مهر مادر داشتم
کاش من هم سایه سر داشتم
باشه بابا گریه و زاری بس است
جان بابا دختر آزاری بس است
ای پدر آغوش گرمت را ز دستانم نگیر
رحم کن بر طفل معصومت، پدر جانم نگیر
دخترک عکس پدر را بر سر سینه گذاشت
عکس دیگر را کنار قاب و آیینه گذاشت
حرف های دخترک آتش به قلب مادر بیچاره زد
آتشی بر آن دل صد پاره زد
مادرش هق هق کنان چیزی نگفت
صبر کرد و حرف دختر را شنفت
گفت مادر: اینقدر زاری نکن
بحر دیدار پدر دیگر عزاداری نکن
روزی از در می رسد بابای تو
می شود سنگ صبور غصه و غم های تو
گفت: مادر از صبر و تحمل دم نزن
چون خبر داری ز حال قلب من
من مگر بابا ندارم، وای من
که ی میاید پیش من بابای من؟
ناگهان از پشت در یک لحظه دق الباب شد
قلب دختر آب شد، مادرش بی تاب شد
دخترک بالا پرید و داد زد، خنده کرد فریاد زد
مادرم بابا رسید، زود باش در باز کن شکوه ها آغاز کن
من که می گویم پدر با من دگر حرفی نزن
قهرمو دیگر نیایی پیش من
من که می گویم پدر دوری بس است
حال من خوش نیست رنجوری بس است
لرز ارزان مادرش خود را به پشت در رساند
دخترک خود را کشاند
دید مادر لای در را باز کرد
مرغ روح از جسم او پرواز کرد
یک بسیجی بود و در دستش یک پلاک
چفیه اش آغشته بود از گرد و خاک
استخوانی در میان دشت داشت
یک خبر از آنچه بود و هست داشت
آن بسیجی گریه می کرد و صدایش سرد بود
حرف هایش درد بود
مادرم در را ببست
تکیه بر دیوار زد آنجا نشست
دست بر صورت کشید
رنگ از رخسار مادر پر کشید
مادرم فریاد زد
یا عزیز فاطمه، یا حسین سر جدا.