آخرین اخبار:
کد خبر:۴۰۲۶۹۰

همــــــدلی یعنی همین...

ده کیلومتری به گرمسار مونده بود که یک دفعه متوجه شد خودرو داره خاموش می‌شه. راهنما زد و آروم آروم در کنار جاده توقف کرد. همسر، دختر و پسرش که خواب بودند از خواب بیدار شدند.

به گزارش خبرنگار اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»، ماجرایی که به شرح کوتاهی از آن در ادامه اشاره شده است، اظهارات یکی از مسافران نوروزی حرم رضوی است که در محور تهران به مشهد وسیله نقلیه‌اش دچار نقص فنی شده و در تاریکی شب گرفتار شده بود.

 

از مشهدالرضا برمی گشت، زیارت حضرت ثامن الحجج (ع) کام آقای صادقی و خانواده‌اش را شیرین کرده بود. هنوز صدای اذان بارگاه ملکوتی آقا در گوشش بود.

 

هنوز حال زائرینی که دستان نیاز خود را بر پنجره فولاد گره زده بودند در ذهنش باقی بود. هنوز لذت نماز صبح اول وقت در حرم امام هشتم در کامش باقی بود. حقیقت را اگر بخواهی او زیارت امام رضا (ع) را مدیون دعای مادرش است.

 

در آخرین روزهای عمر مادر، علیرضا به ملاقاتش رفت و مادر از شدت درد گلایه می‌کرد و می‌گفت: «پسرم پام خیلی درد می‌کنه، درد امانم را بریده، دیگر تحمل این درد را ندارم».

 

علیرضا پایین تخت رفت و دو زانو روی زمین نشست و دیدگانش را بر کف پای مادر کشید و بوسه بر آن زد و گفت: «مادر دعا کن برم امام رضا می‌رم کنار پنجره فولاد برات دعا می‌کنم پات خوب بشه!»

 

اسم امام رضا که اومد قطرات اشک از گوشه چشم مادر سرازیر شد. انگاری به دلش الهام شده بود دیگه چشماش به گنبد طلایی حرم امام رضا نمی‌ افتد.

 

مادر دستای پسرش رو توی دستای خودش گذاشت و او رو در آغوش گرفت و از راه دور سلامی به امام هشتم داد و گفت: «علیرضا جان، اسم امام رضا رو بردی و دلم سمت مشهد پر کشید. یاامام رضا! به حق دعای من مادر پیر، بزودی زود پسرم رو بطلب، به حق دعای من مادر هر جا پسرم نیاز به کمک داشت و درمونده شد به دادش برس. نزار تو زندگی غصه داشته باشه.»

 

ساعت یک نیمه شب هفتم فروردین بود و علیرضا می‌خواست هر جوری شده امشب خودش رو به قم برسونه و استراحت کنه و صبح اول وقت سمت اصفهان راه بیفته. آخه باید فردا سر کار حاضر می‌شد.

 

ده کیلومتری به گرمسار مونده بود که یک دفعه متوجه شد خودرو داره خاموش می‌شه. راهنما زد و آروم آروم در کنار جاده توقف کرد. همسر، دختر و پسرش که خواب بودند از خواب بیدار شدند.

 

همسرش گفت: چی شده؟ چرا ایستادی؟ علیرضا گفت: «نمی‌دونم. یک دفعه ماشین خاموش شد.»

 

رفت بیرون و کاپوت رو بالا زد تا ماشین رو تعمیر کنه. تا شهر خیلی مونده بود، تازه اگر داخل شهر هم بود این موقع شب تعمیرگاهی باز نبود. هر کاری کرد ماشین روشن نشد. هوا تاریک تاریک بود، به آسمون نگاه کرد، اون شب حتی ماه آسمون هم نقاب بر چهره خودش کشیده بود و اصلا دیده نمی‌شد.

 

نسیم اضطراب و نگرانی بر چهره علیرضا و خانواده‌اش می‌خورد. حتی یک خودرو هم توقف نمی‌کرد تا به آن‌ها کمک کنه. نیم ساعتی با خودرو کلنجار رفت اما نتونست ماشین رو راه بندازه. رفت داخل ماشین و پشت فرمان نشست. همسرش گفت: «پس باید چکار کنیم.؟» علیرضا جواب داد: «هیچی باید همین جا تو ماشین بخوابیم تا صبح بشه.»

 

علیرضا سرش رو روی فرمون گذاشت و داشت فکر می‌کرد. یاد دعای مادرش افتاد که گفته بود: «امام رضا به حق دعای منِ مادر، هر جا پسرم نیاز به کمک داشت و در مونده شد به دادش برس. نزار تو زندگی غصه بخوره.»

 

اشک از چشماش سرازیر شد. تو حال خودش بود که ناگهان متوجه شد کسی رو شیشه می‌زنه!!!

 

علیرضا سرش رو از فرمان بلند کرد. مامور پلیس راه بود. علیرضا شیشه رو پایین کشید، مامور نیروی انتظامی سلام کرد. گفت: «سلام شب شما بخیر. ببخشید جای خوبی رو برای استراحت انتخاب نکردید.»

 

علیرضا جریان رو براش تعریف کرد. مامور پلیس راه که روی اتیکتش نوشته بود «مصطفی غریب» گفت: «داداش کاپوت رو بزن بالا ببینیم می‌تونم کاری کنم.»

 

علیرضا کاپوت رو بالا زد و رفت پیش سرکار استوار مصطفی غریب. مامور دیگر پلیس راه بنام «پویا مرادی» هم به جمع ان‌ها اضافه شد.

 

استوار غریب نیم ساعتی با ماشین کلنجار رفت و بعد از نیم ساعت کار کردن روی خودروی علیرضا، اونو روشن کرد.

 

دست‌ها و لباسهای دوتاشون روغنی و سیاه شده بود. علیرضا ازشون تشکرکرد و گفت: «جناب غریب! من چه جوری از شما تشکر کنم. تو این تاریکی شب به داد من و خانوادم رسیدین. این همه تو زحمت افتادین. خیلی شرمندتون شدیم. تمام لباساتون هم کثیف شده. کار شما فرا‌تر از وظیفه تون بود.»

 

استوار غریب در حالیکه دستهاش رو با آب و مایع می‌شست و از اینکه تونسته بود به مسافر در راه مانده‌ای کمک کنه، لبخند رضایت بر لب داشت، گفت: ما کاری انجام ندادیم برادر... انجام وظیفه بود. ما خادم زائران امام رضا (ع)
هستیم. فقط برامون دعا کنید.

 

گشت پلیس راه خداحافظی کرد و رفت...

 

پسر آقای صادقی که خودش یک همیار پلیس بود گفت: «بابا واقعا پلیس‌های کشورمون با پلیس‌های کشورهای دیگه تفاوت دارن و اون ایمان و معرفتشونه. اگه رهبر به اونا عنوان مجاهدین فی سبیل ا... داده واقعا برازندشونه.»

 

راستی بابا! وقتی یکی از افسران نیروی انتظامی که جهت آموزش همیاران پلیس به مدرسه ما آمده بود در مورد تلفن ۱۹۷ صحبت می‌کرد و جمله‌ای رو برای ما گفت که متنش این بود: «با ارائه پیشنهاد، انتقاد، شکایت و تقدیر خود در خصوص عملکرد پلیس ما را در تامین نظم و امنیت بهتر و آسایش بیشتر یاری نمایید» پس ما هم بهتره به ۱۹۷ زنگ بزنیم و از این پلیس‌های مهربون تشکر کنیم.

 

مادر خانواده هم ضمن تایید حرف‌های پسرش گفت: «من دارم به صحبت‌های رهبرمون فکر می‌کنم که چقدر خوب، امسال رو سال (دولت و ملت؛ همدلی و همزبانی) نامگذاری کردند...

 

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات شما
ناشناس
Italy
۲۷ فروردين ۱۳۹۴ - ۲۰:۱۵
چه متن مسخره ای نوشتید. برادر من شبیه انشا بچه مدرسه ای ها بود. یا کلا حالت داستان رو نمی گرفتید یا حالا که گرفتید مثل ادم فضا سازی می کردید. از مادر بنده خدا شرو ع کردید و رسیدید به مصطفی غریب؟؟؟؟ من کشته مرده وقتی هستم که سرشو بصورت درمانده رویه فرمون ماشین گذاشت و اشکش دراومد و بعد بصورت ناگهانی مامور پلیس به شیشه ضربه زد. اخه مگه پلیس رهایی گروگان بوده که بدون چراغ و بوق یا هرچیزی وسط جاده بزنه به شیشه؟؟؟ از اون بدتر گفتمان پلیس بود. برادر من جون من خواهشا یکم عمیق تر مطب بنویسید. نوشته شما عین فیلم نامه های فیلم فارسی بود.
0
0
پربازدیدترین آخرین اخبار