از آقا طلب انگشترشان کردم و دوست داشتم این نگین همواره همراه من باشد. با خندهای انگشتر نیز به من تعلق گرفت و من مبهوت لطف و مهربانی رهبری.
به گزارش گروه دانشگاه خببرگزاری دانشجو، یکی از ویژه برنامههایی که هر ساله و در ایام رمضان مرسوم است دیدارهای اقشار مختلف مردمی در قابل ضیافت افطاری با رهبر معظم انقلاب اسلامی است.
یکی از دیدارهایی که در این روزها با بازتابهای زیادی هم همراه شد دیدار دانشجویان بود که با حاشیههای زیبایی هم همراه شد، اما فارغ از این حاشیهها میخواهیم به یک خاطره زیبا بپردازیم.
محمد امین صفری، دانشجوی رشتهی حسابداری و دبیر سابق تشکل پیروان مطلقه فقیه دانشگاه آزاد اسلامی واحد ایلام و مشاور دبیر کل اتحادیه سوم دانشگاه آزاد اسلامی کل کشور است وی در جریان حضورش در ضیافت دانشجویان با راهبر معظم انقلاب نیز حضور داشت و در قالب این سفر به بیان خاطرهای پرداخته است.
بنده در طی چهار ساله دوره کارشناسی، بارها با رهبر معظم انقلاب دیدار داشته ام، اما این بار برایم حال و هوایی دیگر داشت و چند روز قبل از دیدار هوای آشفتگان در سر و شوق دیدار رهبری در دلم عجیب بیداد میکرد.
گویا این بار دیدار فرق دارد، چند شب قبل از دیدار در عالم رویا، حضرت آقا را دیدار کرده و عرق سنگین بر جانم نشسته بود. چند روز بعد با من تماس گرفتند و گفتند که امسال هم توفیق زیارت را یافته ام، خوشحال از این که رویا به حقیقت تبدیل میشود و بی صبرانه منتظر لحظه دیدار.
این شوق، اجازه ماندن در ایلام را از من ربوده و بی معطلی به سمت تهران به راه افتادم، طی چند صد کیلومتر، برای دیدار محبوبم. میدانستم این دیدار با دیدارهای پیشین تفاوت دارد؛ به خود دلگرمی میدادم که این بار میتوانم از نزدیک محبوب را زیارت کنم و سر بر بالین او، اشک شوق بریزم.
بالاخره به تهران رسیده و روز موعود فرا رسید، به مکان سخنرانی راهنمایی شدیم و شنیدن سخنان دوست از شهد گواراتر. سخنان رهبری بر تار و پود جان آدمی مینشیند و مرحمی بر دلهای ستمدیدگان میشود. پس از سخنرانی، نوبت به اقامه نماز و صرف افطاری رسید.
اما در حضور دوست چه نیاز به آب و غذا و سیر کردن شکم؛ در آن لحظات فقط نظاره گر چهرهی نورانی رهبری بودم و اشکهای پی در پی که امان نمیدادند. بی صبرانه منتظر اجازه برای دست بوسی بودم، اما محافظین مانع میشدند، تا اینکه دل به دریا زده و مستقیم از خود حضرت آقا تقاضای دیدار کردم.
ایشان با روی باز پذیرا شدند و و شدت اشک که هر لحظه بیشتر میشد، حتی مانع از دیدار واضح روی محبوب در نزدیکی ایشان دیگر پاهایم تاب تحمل نداشته و ازین وظیفه سر باز زدند. محافظین به کمک آمدند و با کمک آنها به طرف رهبری حرکتم را ادامه دادم و چه شیرین لحظهای است وصال یار. دستشان را بوسه باران کردم و گریه در دامن ایشان و همزمان دستهای نوازش گرشان بر سرم.
آقا ما شما رو خیلی دوست داریم، بیشتر از هرکسی در این دنیا، من هم شما را دوست دارم. شما جوانان مانند بچههای من هستید. سپس از اطرافیان خود تقاضای چفیه نمودند، اما از آقا طلب انگشترشان کردم و دوست داشتم این نگین همواره همراه من باشد. با خندهای انگشتر نیز به من تعلق گرفت و من مبهوت لطف و مهربانی رهبری. با ضربه محافظ به خود آمده و گفت: دیگر وقت رفتن است، از آقا خداحافظی کرده و سرجای خود نشستم تا ساعتها همچنان اشک بود که جاری میشد.