به خودم گفتم چطور برم به یه نوعروس بگم بیا همین هفته اول عروسی بریم اردوی جهادی.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، قرار اردوی جهادی رو با بچههای دانشگاه گذاشته بودیم؛ بیشتر از همه هم من اصرار داشتم که اردوی جهادی بریم و چند روزی را از فضای شهر دور باشیم و به مردم خدمت کنیم. کلی هم مذاکره کردم که بیشتر بچهها رو راضی کردم که راهی اردو بشیم، ثبت نامها رو کرده بودیم و قرار بود دو هفته دیگر راهی شیم.
از یک طرف هم الحمدالله جواب مثبت را از همسرم گرفته بودیم و قرار بود به زودی عقد کنیم، اما کمی گیر تو کار داشتیم. احتمال میدادم که حداقل تا عقد یک ماهی زمان باشه، اما پای امر خیر که وسط میاد از زمین و زمان برات خیر می باره و مشکلات خودشون حل میشن. البته این موضوع رو اون موقع باور نداشتم، اما حالا که به عقب نگاه می کنم می بینم واقعا همینجوری شد؛ قرار و مدار عقد را گذاشتیم و هفته بعد در حرم آقا امام رضا (ع) عقد کردیم.
انقدر درگیریهای عقد ذهنمو مشغول کرده بود که به کلی یادم رفته بود که چند روزه دیگه قرار داریم با بچهها بریم اردوی جهادی. از یک طرف هم هیچ جوری راه نداشت به بچهها بگم من چون ازدواج کردم دیگه نمیام! یکم ضایع بود؛ البته یکم که چه عرض کنم خیلی ضایع بود و به کلی تو دانشگاه سوژه می شدم.
همینجور درگیر این موضوع بود که تصمیم گرفتم به خانمم موضوع رو بگم، البته خجالتهای اول ازدواج مگه میذاشت که راحت حرفمو بزنم! تازه خجالت رو که بذاریم کنار، اصلا کدوم دامادی خانمش رو همون هفته اول ازدواج ول می کنه میره، اما چه میشه کرد راه نداشت به بچهها بگم نمیام؛ البته دلمم میخواست برم. اردو جهادی همیشه روحم رو آروم می کرد و همین موضوع هم دلیلی بود برا اینکه خودمم شوق رفتن رو داشته باشم.
قبل اینکه بخوام برم با خانمم حرف بزنم گفتم بذار یک بار دیگه پوستر اردو رو نگاه کنم که ببینم دقیقا کی حرکته، تو حال و هوای بررسی زمان حرکت بود که یهو چشمم خورد به یک نوشتهای که فکری رو انداخت تو سرم؛ تو پوستر نوشته بود اردویجهادی ویژه خواهران و برادران! با خودم گفتم اگه می شد خانمم هم بیاد، دوتایی میرفتیم هم فال بود و هم تماشا، اما باز یکم فکر کردم گفتم چطور برم به یک نوعروس بگم بیا همین هفته اول عروسی بریم اردوی جهادی!
دیگه کلا مخم هنگ کرده بود، وقتی هم که اینجوری هنگ می کنم ترجیح میدم دیگه زیاد فکر نکنم و برم هرکاری می خوام رو انجام بدم؛ با خانمم قرار خرید داشتیم. تو راه از همه چیز حرف زدیم جز همین دغدغه مهم من، بالاخره هرجوری بود شروع کردم و راستش رو گفتم که چند وقته واسه اردوی جهادی ثبت نام کردیم و بچهها رو هم من راه انداختم که بریم، حالا نمیدونم چیکار کنم دلمم میخواد برم اردوی جهادی. منتظر هر واکنشی بود جز اینکه خانمم بگه: میشه منم بیام؟! اینو که گفت، انگار چشام برق زد از خوشحالی؛ خودشم فهمید، بهش گفتم یعنی میای؟! گفت: آره، چرا نیام هم ثواب داره و هم میشه ماه عسلمون...