به گزارش گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو، خیلی وقت بود که دلم میخواست به دنبال سوژههایی مردمی باشم. صداقت و راستی و صفاشون، حال آدمو تو این بلبشوی دنیای امروز خوب میکنه.
حالت بهم نمیخوره از وعدهها وعیدهای بی عمل، از دروغهایی که با چشمانی بی پروا و زل زده به دوربین میشنوی؛ این سوژهها خود خود خودشونن، بی نقاب! بازی نمیکنن الفبای زندگی رو بلکه عینشو زندگی میکنن و عجیب حال این روزهایمان به این سوژهها و این آدمها که فعل انسانیت را معنا میکنند و نه ادا، نیاز دارد!
سال ۸۲ که هنوز اوایل شروع به کار خبرنگاریم بود و سر پورشور، به خاطر اینکه از یک صحنه تصادف که مصدومانش در حال فوت بودند و بعد از گذشت یک ساعت از تصادف نه پلیس آمده بود و نه اورژانس (فاصله محل تصادف تا عوارضی تهران- قم، ۵دقیقه هم نبود) فیلم گرفتم، پلیس من را بازداشت کرد و دوربینمو توقیف! و بعد از پاک کردن کامل فیلمم و گرفتن یک تعهد کتبی بابت اینکه به قول خودمان «دیگه از این فضولیها نکنم» ۵صبح من را آزاد کردند!
این خاطره ام باعث شد چندان ذهنیت خوبی دیگر از پلیس نداشته باشم و در ضمیر ناخودآگاهم، سعی ام همیشه بر دوری بود!
حالا چندین سال بعد خیلی اتفاقی و عجیب به سوژم رسیدم! وقتی که برای برگشت از مشهد در شلوغی تولد امام رضا (ع) و بازار بی ناظر و سر به فلک کشیده هواپیماها و قیمت نجومی قطارهای لوکس، دنبال بلیط مناسب بودم و از همه جا ناامید داشتم از سالن راه آهن خارج میشدم، چشمم به پلیس وظیفهای افتاد که در کنار رزواسیون گیشه نیمه تعطیل بلیطها نشسته بود.
گفتم به من گفتن که برای تهیه بلیط باید به انتهای سالن بیایم، اما گویا نیستن و تعطیل اند؟ با کنایه گفت: «فرستاده اند اینجا تا من جواب بدهم وگرنه اینجا به کسی بلیط نمیدهند!»
همینکه داشتم از سالن خارج میشدم، گفت چند لحظه صبر کن شاید بتوانم کاری برایت کنم، تلفن کرد و به من گفت که بروم به اتاق پلیس آن سر سالن! با چشمانی متعجب جمله اش را تکرار کردم و گفتم بروم اتاق پلیس؟
دوباره جمله اش را تکرار کرد و این بار ادامه داد: «سروان مشمول کار همه را راه میاندازد»
مسیر انتهای سالن از آن طرف را درپیش گرفتم، درحالیکه احساسی جز تعجب نداشتم، چطور یک پلیس میتواند برایم بلیط تهیه کند؟
وقتی به اتاق پلیس سالن راه آهن رسیدم، یک پلیس نشسته پشت میز را دیدم که دارد برای ۱۲ نفر جامانده از قطار ساعت ۵ رفته، دنبال بلیط میگردد! سلام کردم و گوشهی اتاق ایستادم. جمعیت جامانده خیلی مستاصل بودن که حتما تا امشب باید به سمت مقصدشان بروند، و جناب سروان هم تاکید میکرد آخر یکی دوتا که نیستید!
در همین حین دوآقای عصبانی و معترض به قطع کولرهای سالن که دیگر گرما طاقتشان را طاق کرده بود، وارد اتاق شدند!
میگفتند که از رفتار توهین آمیز مدیریت سالن گله مندند و میخواهند فیلم رفتارش را در فضای مجازی منتشر کنند که عین خیالش نیست که کولرهای سالن با این جمعیت قطع شده است و مردم در گرما مانده اند!
سروان مشمول با خوش رویی سعی در آرام کردنشان داشت و در همین حال هم تلفنی با تاسیسات سالن تماس گرفت!
وقتی که اتاق خلوت شد رفتم جلو و گفتم ببخشید من برای برگشت بلیط ندارم!
تلفن را برداشت و تماس گرفت، وسط صحبت هایش ازم پرسید برای کی و چه ساعتی؟ تاریخ و ساعت روز بعد را گفتم در حالی که همچنان متعجب بودم!
نیم ساعت بعد هم بلیط در دستم بود!
میبینید اصلا غیرباور است که یک پلیس همهی این کارها را بکند!
اصلا مگر وظیفه پلیس است که دنبال مشکل قطع کولر سالن باشد یا مگر وظیفه پلیس است که مسافران جامانده از قطار را سامان بدهد و برایشان جای دیگری در قطار بعدی پیدا کند و دوساعت با رییس قطار سروکله بزند که «حالا کار بندگان خدا را راه بینداز» و اصلا مگر وظیفه افسر نگهبان است که برای من بی بلیط مانده، دنبال بلیط از این و آن باشد!
در مدت تقریبا یک ساعتی که در اتاق پلیس راه آهن منتظر بودم، همهی اینها به چشم دیدم!
باید از امثال «سروان مشمول ها» تقدیر کرد، باید به نظر من قابشان کرد و به دیوار افتخارات پلیس آویختشان! چراکه پلیسهایی که در کنار حس امنیت که وظیفهی ذاتیشان است، حس انسان دوستی و نوع دوستی هم به مخاطبشان ببخشند، الحق و الانصاف کم اند!
حالا دیگر خاطره ام از پلیس شیرین شد و به یادماندنی! و این باور در ذهنم شکل گرفت که این خود ما هستیم که به جایگاههای فردی و یا اجتماعی مان نشان خوب یا بد میدهیم!
جا داره در آخر از سرباز وظیفه «محمدرضا داوری» که سروان مشمول رو به من نا امید مانده از یافتن بلیط، در سالن راه آهن معرفی کرد، تشکر و قدردانی کنم.
و شاید جالب باشد که بدانید سربازهای زیردست «سروان مشمول» هم از مافوقشان رضایت داشتند و با خوش گویی از ایشان یاد میکردند!
پی نوشت: عکسهارو یواشکی گرفتم، چرا که «سروان مشمول» تا آخر نمیدانست که من خبرنگارم و وقتی فهمید، خواهش کرد که باعث دردسر نشوم و البته که مصاحبه هم نکردند!
نوسینده:زینب مرادیان
میزان