این روزها دلم کبوترانه هوای پریدن به سمت مشهد را کرده؛ مگر میشود امام رضا بگویی و دل شیعه ایرانی تبار به هوای پنجره فولاد صحن انقلاب بال نگشاید.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- حنانه جانمحمدی؛ این روزها که نغمه سوگ عزای حسین(ع)، در واپسین روزهای ماه صفر با شهادت غریبانه شاه توس عجین شده، دلم کبوترانه هوای پریدن به سمت مشهد را کرده است. جامانده و غیرجامانده هم ندارد. هرکس که در اربعین امسال، رزق زیارت امام حسین (ع) را گرفته، دلش برای رسیدن به بارگاه نورانی امام رضا (ع) پر میزند.
سیل پیاده روی از نیشابور آغاز و به مشهد ختم میشود. اصلا مگر میشود امام رضا بگویی و دل شیعه ایرانی تبار به هوای پنجره فولاد صحن انقلاب بال نگشاید و تا حریم امام مهربانیها پرواز نکند؟
تصورش دور و ناممکن، خیالش آرام و ناب بود. تا به خود آمدم سوار به اتوبوس راهی نیشابور بودیم. قرار بر این بود که از نیشابور به مشهد برای لبیک به ولی نعمت سرزمینم، پیاده گام برداریم. عشق به امام رضا(ع) از کودکی در من ریشه دوانده بوده. از همان روزهایی که پدرم در گوشم میخواند: پنجره فولاد رضا برات کربلا میده!
در طول مسیر ناگفتنیهایی گلویم را میفشرد. این دفعه واقعا طلبیده شده بودم، آن هم بعد از سال ها. قرار به رفتن من نبود. درست یکی دو روز قبل از حرکت کاروان دانشگاه، یک صندلی اضافه پیدا و دلم روانه مشهد شد. دوستم مشکلی برایش پیش آمد و درست لحظه آخر، قسمت شد که با هم دانشگاهی هایم روانه مشهد بشوم.
این مسیر برایم ناآشنا نیست. با اینکه تا به حال این جاده را برای وصال یار پیاده نرفته بودم، اما همین که نگاه پر از لطف تو را به حال دلم ناظر دیدم، احساس کردم که از ازل مسیر همیشگی رسیدن به نهایت خواسته هایم بوده است. جادهای کویری که تنها شوق گوشهای توجه از جانب تو آن را زیباتر از بهشت کرده است. به هر طرف که نگاه می کنی، عاشقی با ظرفی در دست در حال پذیرایی از زائران توست.
به یاد هلابیکم بالزوار ابوسجاد عراقی ها، چای از دست پیرمرد روستایی که تمام درآمد چند ماهش را نذر این چند روز کرده است، می گیرم. یک کیلومتر جلوتر، پسری کم سن و سال با هندوانه خنک اسم حسین را به لب هایمان جاری می سازد.
حاجاتم را دانه دانه میشمارم تا مبادا از یادم برود. نگرانم که نکند در لا به لای دردهایی که برای پاهایم میکشم، از اصل ماجرا عقب بیفتم. بهای عشق را باید پرداخت. هرچند که این تاولها سرمایه اندکی برای جبران سیل خروشان محبت جاری توست. به این فکر می کنم که در برابر لطف بی حد و اندازه ات، سر و تن و جان من چه ارزشی دارد؟ خوب که نگاه می کنم، این دردها و تاول ها، برای بیشتر دوست داشتن توست. مثل هدیه، تا مدت ها مرا به یاد تو می اندازد! حالا که بیشتر فکر می کنم، دلم می خواهد این یادگاری، تا ابد به روی تنم حک بشود.
هرقدر که به مشهد نزدیک تر میشویم، بیشتر دلشوره میگیرم. دوست دارم که آرام از صحن آزادی به صحن انقلاب قدم بردارم و باد گوشههای چادر عربی ام را تکان بدهد.خودم را در کنار سقاخانه اسماعیل طلا فرض می کنم. لیوانم را از کیفم بیرون می آورم و یک دل سیر از آب حرم می نوشم.
ذکر لبم رضا رضا است. هرجا که نیروی بدنم کم می شود فقط اسم توست که می تواند قوت به جانم بدهد. نزدیک های غروب به محل اسکان رسیدیم. در مدرسه ای نزدیک مشهد توقف کردیم. هرچند که آرزو می کردیم که هرچه زودتر نگاهمان به ضریح زیبای امام رضا پیوند بخورد، اما به خاطر سرمای شب های کویر، مجبور به استراحت شدیم. انقدر خسته بودم که تا چشم برهم گذاشتم خوابم برد.
برای نماز از خواب بلند شدیم و بعد از صبحانه دوباره دل به جاده دادیم. می دانستیم که فاصله مان با محبوب کمتر از چهار ساعت است. دیروز بیشتر راه را رفته بودیم و امروز تا ظهر به مشهد می رسیدیم. پیرزن های خراسانی، از روستاهای اطراف مشهد، زائرانه دل به دریای عشق تو داده اند و پا به پای ما به سویت رهسپارند. یکی از پیرزن ها نوحه ای خواند و هر کس که حول و حوش او قدم می زد، اشکی می ریخت و به سینه می کوفت. ورودی شهر شلوغ و پر هیاهو است. دسته های عزاداری و بوی عود و اسپند دلم را می برد.
تا که از دور چشمم به گنبدت میافتد، تمام خواسته ام میشود: تو! فقط تو را میخواهم. نگاهت، التفاتت، دست گیریهای بدون منت ات را. دیگر نه از درد پا خبری ست نه از سوزش تاول ها. باور نمی کنم که تمام شده باشد. دلتنگی های بی حد و مرزم، در چشم هایم جا نمی شود. مجبورم که گریه کنم. دست خودم نیست. اشک هایم بند نمی آید.
انگار نه انگار که چند روزیست پیاده عازم مشهد شده شده ام. ذرات وجودم را جمع میکنم، عشق به زبانم میآید و فریاد میزنم: لبیک یا مهدی(عج)