به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری دانشجو، محسن محمدی درباره زندگی در سیاهخونیک نوشت: زنها به ردیف راه میافتند به طرف سرچشمه. از آب جوی که نمیشود خورد. ظرف و لباس در آن میشویند. موشهای آبی هم گُله به گُله مانور میدهند و افت و خیز میکنند. در حاشیه جوی خانه دارند و زاد و ولد میکنند.
خارجی- روز- کوچه
صدای اذان میآید. کوچه خلوت است. در حیاط باز میشود و پیرمرد عصازنان میآید بیرون. برف آمده و زمین یکسره سفیدپوش است. پیرمرد دست به دیوار میگیرد تا تعادلش را از دست ندهد و زمین نخورد. آهسته راه میافتد به طرف جوی آب. یکی از اهالی روستا را میبیند که عبور میکند.
عابر: سلام.
پیرمرد: علیک سلام.
عابر (میایستد): کجا میری کربلایی؟
پیرمرد: میرم وضو بگیرم. وقت نماز.
عابر: التماس دعا.
پیرمرد: محتاجیم. اگه برسم به لب جوب.
عابر (نگران): مواظب باش. زمین یخ زده، زیر پایت خالی نشه. میخوای کمکت کنم؟
پیرمرد: نه، برو به کارت برس. یواش یواش از کنار دیوار میرم. حواسم هست.
عابر: تعارف نکردمها.
پیرمرد: پیر شی، خودم میرم.
عابر: پس یاعلی.
پیرمرد: خیرپیش.
پیرمرد آرام آرام حاشیه دیوار را میگیرد و میرود و میپیچد به سمت جوی آب. با احتیاط سراشیبی جوی را پایین میرود که ناگهان چشمش سیاهی میزند و پایش سُر میخورد و با کمر میآید روی زمین. صدای شکستن مهرههای کمرش را میشنود و از هوش میرود.
***
خارجی- روز- کوچه
بچهها فوتبال بازی میکنند و دنبال توپ پلاستیکی میدوند. سرشان به بازی گرم است و سر و صدایشان کوچه را از جا برداشته. یکی که حسابی عرق کرده و تشنه شده، برای لحظهای بازی را رها میکند و میدود به سمت جوی آب. کنار جوی مینشیند و دو دستش را کاسه میکند تا آب بردارد. ریزجثه و کوتاهقد است. دستهایش به آب نمیرسند. بیشتر خم میشود، اما میترسد که سقوط کند. خودش را پس میکشد. به ناچار دستهایش را ستون میکند و خم میشود تا دهانش مستقیم به آب برسد. به هر سختیای که هست چند جرعه مینوشد و دهانش را با پشت دست خشک میکند و میرود سراغ ادامه بازی فوتبالش.
***
داخلی- شب- خانه
همان پسر را میبینیم که در خواب سرفههای شدید میکند. بر روی پیشانیاش دانههای درشت عرق نشسته و به سختی نفس میکشد. مادر میرود بالای سرش. گلوی پسر به طرز عجیبی متورم شده و باد کرده است. حالا به جای نفس کشیدن خِرخِر میکند. زن تا وضعیت او را میبیند جیغ کوتاهی میکشد و نگران و سراسیمه میرود و شوهرش را صدا میزند. پسربچه را شبانه سوار تنها ماشین روستا میکنند و به نهبندان میرسانند، پس از نزدیک به یک ساعت راندن در کورهراهها، در ظلمات شب. دکتر کشیک شب تا پسربچه را میبیند میفرستدش بخش رادیولوژی تا از گلویش عکس بگیرند. عکس، توده مشکوکی را در گلو نشان میدهد. دکتر هر چه میکند نمیتواند توده را با پنس از گلوی پسر بیرون بکشد. انگاری که به جداره گلو چسبیده و خیال جداشدن ندارد. پسربچه را بستری میکنند تا فردا پزشک متخصص بیاید و معاینه کند و نظر بدهد. متخصص هم نمیتواند تشخیص بدهد که چه چیزی در گلو جا خوش کرده و بیرون نمیآید. حالا معده هم به خونریزی افتاده است. پسر را به اتاق عمل میبرند و بیهوش میکنند تا هنگام آندوسکوپی تقلا نکند و دست و پا نزند. با آندوسکوپی توده را از گلو خارج میکنند. یک زالو بیرون میآید که فربه شده است از شدت خون خوردن. آنقدر از جداره گلوی پسر خون مکیده که دو سه برابر اندازه طبیعیاش شده و راه تنفس را یکسره بسته است. دکتر میگوید اگر دیرتر آمده بودید بیمارستان، بچه تلف میشد. پرس و جو میکنند، کاشف به عمل میآید دیروز که پسر در بحبوحه بازی فوتبال، خود را به جوی رسانده تا رفع عطش کند، یک زالو همراه آب وارد دهانش شده و پایین رفته و به دیواره گلو چسبیده و مانده است.
***
خارجی- روز- کوچه
زنها به ردیف راه میافتند به طرف سرچشمه. از آب جوی که نمیشود خورد. ظرف و لباس در آن میشویند. موشهای آبی هم گُله به گُله مانور میدهند و افت و خیز میکنند. در حاشیه جوی خانه دارند و زاد و ولد میکنند. از روستا تا سرچشمه در بالای کوه، پیاده دو ساعت راه است. هر زن دو سه گالن در دست دارد و تا زانو در برف است. با مشقت راهپیمایی میکنند. چند نفری با هم میروند که گرگ جلویشان را نگیرد. کوه و کمر در زمستان قرق گرگهاست. به سرچشمه که میرسند، بر نوک موها و مژههایشان کریستالهای یخ نشسته است، از شدت سرما. یخ چشمه را میشکنند و به نوبت آب برمیدارند. چند دقیقه طول میکشد تا آب کم عمق چشمه یک گالن را پُر کند. یکی دو ساعتی معطل میشوند تا همه گالنها پر شود. بازگشت اما، دشوارتر است از آمدن، چندین برابر. گالنهای پُر شده از آب را در دست دارند و با پاهایی که با گالشهای لاستیکی پوشانده شده است، ارتفاعات را پایین میآیند. حواسشان نباشد و غفلت کنند، رفتهاند برای همیشه.
***
خارجی- روز- حاشیه جوی
زنها مشغول شست وشو هستند؛ ظرف و رخت و لباس. آنهایی که زرنگترند و دست و پایی دارند میروند قسمتهای بالاتر که آب آلودگی کمتری داشته باشد. پیرزنها و از پا افتادهها که جان و توانی ندارند اما، از سر ناچاری، رضایت میدهند به همین آب آلوده. یکی کهنه بچه میشوید، دیگری چند قدم پایینتر ظرفهای ناهارشان را. یکی رختچرکهای هفته گذشتهشان را میسابد، آن یکی چند متر آنطرفتر استکان و نعلبکیهایش را. موشهای آبی هم که برای خودشان میآیند و میروند، بیترس و نگرانی؛ واهمهای از آدمها ندارند. جمع زالوها که جمع است و قورباغهها هم برای خودشان ابوعطا میخوانند و تیمارداری بچههایشان را میکنند. کف جوی به اندازه دو بند انگشت خزه بسته است.
***
خارجی- روز- کوچه
زنها دور هم جمع هستند و صحبت میکنند.
زن اول: دیشب بچهم تا صبح نخوابید.
زن دوم: بچههای منم شبها وول میزنن و خواب به چشمشون نمیاد.
زن سوم: چه کار کنن طفل معصومها؟ دست خودشون که نیست.
زن اول: از سر شب شروع میشه. انگاری تا هوا تاریک میشه، جون میگیرن این واموندهها.
زن دوم (غمزده): معلوم نیست چه کوفتیه که افتاده به جون بچههامون.
زن سوم: چه کوفتی میخواسته باشه خواهر؟ همه جون بچههامون رو کرم و انگل از جا برداشته.
زن اول: اینقدر دلم میسوزه برای بچهم، وقتی میبینم اونطوری به خودش میپیچه.
زن دوم: چه توقعی داری با این آبی که میخوریم؟!
زن سوم: حالا خوبه آب از سرچشمه میاریم.
زن اول: آب جوب رو که نمیشه خورد. والا این آب به درد شستوشو هم نمیخوره، چه برسه به خوردن.
زن دوم: اینقدر کثیفِ که فیل رو هم از پا میاندازه، دیگه آدمیزاد که جای خود داره.
زن سوم: کاش یه فرجی میشد.
زن اول (آه میکشد): چی میشد آبادی ما هم آب لولهکشی داشت.
زن دوم: خدا از زبونت بشنوه خواهر.
زن سوم: از ما که دیگه گذشت، باید به فکر بچههامون باشیم.
***
داخلی- روز- مسجد
مردهای روستا دور تا دور مسجد نشستهاند و حرف میزنند. صداها درهم و آشفته و نامفهوم است.
کدخدا (معترض): زبون به دهن بگیرین بفهمیم کی چی میگه. اینجوری درهم و برهم که نمیشه. هر کی داره حرف خودش رو میزنه.
مرد اول: باید یه فکری به حال آبادی کنیم. اینطوری که نمیشه. همه داریم مریض میشیم.
مرد دوم (به مرد اول): تازه میگی داریم مریض میشیم؟! مریض شدیم رفته پی کارش. زن و بچهمون به کنار، یه دندون سالم توی دهن خودمون نمونده.
مرد سوم: من نمیدونم این آب چی داره که دندونهای همه رو خراب کرده. دندون نمونده به دهن اهالی آبادی. مرد اول: از بس آهک و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگه داره.
مرد دوم: من که میگم توش اسید داره. فقط اسید، دندون رو اینجوری سیاه و خالی میکنه.
مرد سوم (با خنده): اسید کجا بود؟! یه چیزی برای خودت میگیها.
کدخدا (میرود وسط حرفشان): اگه دکتر بازیهاتون تموم شد دو کلوم حرف حساب بزنیم.
همه ساکت میشوند.
کدخدا: باید یه فکر اساسی کنیم. با حرف و قیل و قال که چیزی درست نمیشه.
مرد اول: خب شما بگو چه کنیم.
کدخدا: فرصت بدی میگم. یکیتون که سواد داره و خطش خوبه، یه نامه بنویسه تا همه زیرش رو انگشت بزنیم. مرد اول: نامه چی؟
کدخدا: که برامون آب لولهکشی بیارن. مردیم از بس آب کثیف خوردیم.
مرد سوم: حالا نامه رو هم نوشتیم، به کجا بدیم؟
کدخدا: شما بنویسید، ایشالا جور میشه.
مرد اول: آخه از کجا؟
کدخدا: دفعه آخری که رفته بودم نهبندان، پرسوجو کردم یه جایی هست که آب میرسونه به آبادیهای دورافتاده.
مرد دوم: کجا هست؟ اسمش چیه؟
کدخدا: به گمونم بنیاد برکت.
***
خارجی- روز- روستا
ماشینهای سنگین را میبینیم که زمین را حفاری میکنند. لولههای قطور آب برای نصب آماده شدهاند. کارگران هم سخت مشغول به کار هستند. حالا سیاه خونیک هم آب آشامیدنی دارد، مثل ۱۲۰۰ روستایی که تحت پوشش پروژههای آبرسانی بنیاد برکت قرار گرفتهاند.
***
خارجی- روز- حیاط خانه
صدای اذان میآید. پیرمرد وارد حیاط میشود با آستینهای بالازده. یک شیر آب در گوشه حیاط و بر سر حوض نصب شده است. پیرمرد به طرف شیر میرود و مینشیند تا وضو بگیرد. شیر را باز میکند و دستش را زیر آب میگیرد. دستش پر میشود از آب زلال و تمیز. دست را به طرف دهان میبرد و آب مینوشد و بعد شروع میکند به وضو گرفتن. همچنان صدای اذان به گوش میرسد.