آباجان با یک کاسه آش داغ کنارم نشسته و میگوید: «یه آش پر و پیمون برای سمان بالام.» لبخند میزنم، کاسه آش نذری را میگیرم و تشکر میکنم. طعم آشهای خیالی مادربزرگم را میدهد!
نمیدانم کدام شیر پاک خوردهای به اینها یاد داده که وقتی کسی دانشجو شد، بگویند بزرگ شده و دیگر عیدی ندهند. شما به من عیدی بده من حاضرم برگردم به دوران کودکی!
برای من تعطیلات عید با چرخاندن یک کلید تمام میشود. کلید خانه تهران. زمانی که به تدبیر پدر برای دور زدن ترافیک، در نیمههای آخرین شب تعطیلات به تهران میرسیم. زمانی که انگار تمامی غمهای دنیا بر قلب من چمبره زده.