یکی از سربازهای دژ کمکم میکرد. با هم بودیم. گاهی او رانندگی می کرد، گاهی من. پر کردن توپ کار او بود، نشانه گیری و شلیک، کار من. هر وقت گذرمان میافتاد سمت مسجد خرمشهر، برای چند وعده غذا میگرفتیم.
آرزو میکردیم که کاش در کربلا بودیم و در رکاب آقا کشته میشدیم. از قضا این فرصت در یک مقطع برای ما فراهم شد یک عمر شعار دادیم، حالا این یزید زمان و این هم بچه پیغمبر (ص).