پشت سر هرکدام از بچهها، چند نقاشی و کاردستی است که خودشان از خانه آوردهاند. یکی عکس پدربزرگ شهیدش را در قفسه گذاشته و یکی عکس آقا را بالای سرش زده. اینجا انگار برای هرکدام از این بچهها، قطعهای از اتاقشان است.
یکی از بچهها که شمایل خسته و بامزهای دارد، وقتی خودکار من و دوربین عکاسمان را میبیند میپرسد: «ببخشید شما خبرگزار هستید؟» وقتی میفهمد خبرنگاریم، خندهای میکند و میگوید: «آره. از قیافهتون معلوم بود!»