برچسب ها - شهدای لشکر فاطمیون

برچسب ها - شهدای لشکر فاطمیون

برچسب ها
گفتگو با پدر مدافع‌حرم فاطمیون، شهید محمدشریف سَروری/ قسمت سوم و پایانی
با این شب بیداری، این یک سالی که ما رفتیم این درد پا پیدا شده. حالا نمی‌دانیم که این حساسیت است، نمی‌دانم که از بی‌خوابی است؟! اگر مسأله پای من نبود چندان اذیت نبودم.
کد خبر: ۹۸۴۸۶۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۳۰

گفتگو با پدر مدافع‌حرم فاطمیون، شهید محمدشریف سَروری/ قسمت دوم
به من تقریبا اواخر آذرماه بود که خبر دادند. تقریبا یک هفته ده روز گذشته بود. دیگر خواهرم از اینجا با سپاه تماس گرفته بود و داد و فریاد کرده بود که چرا شریف تماس نمی‌گیرد؟ کجا است؟
کد خبر: ۹۸۴۶۰۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۲۹

گفتگو با پدر مدافع‌حرم فاطمیون، شهید محمدشریف سَروری/ قسمت اول
۷ پسر دارم، بزرگترینش که شهید شد، ۶ تای آن‌ها هم هستند. محمدشریف، یک دفعه رفت آنجام موجی شد و آمد اینجا و خودش را تداوی (درمان) کرد. بعد از موجی شدن، دوباره که رفت دیگر چشم به راه بودم که برگردد
کد خبر: ۹۸۴۳۵۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۲۸

گفتگو با خانواده مدافع‌حرم فاطمیون، شهید مصطفی کریمی/ قسمت پنجم و پایانی
در یکی از کوچه‌های قم، کودکانی در حال بازی بودند که ما را به خانه شهید مدافع حرم، مهندس مصطفی کریمی هدایت کردند.
کد خبر: ۹۸۴۱۰۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۲۷

گفتگو با خانواده مدافع‌حرم فاطمیون، شهید مصطفی کریمی/ قسمت چهارم
تعدادی از بچه‌های فاطمیون که در ایران بودند و متاسفانه نیروی انتظامی رفتار‌های نامناسبی با آن‌ها انجام داده بودند، دلخور شده بودند و در آن زمان، رفتند سمت اروپا و بی بی سی از این موقعیت سوءاستفاده کرد.
کد خبر: ۹۸۳۶۷۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۲۴

تا اینکه معماری دانشگاه تهران قبول می‌شود و می‌رود در آن فضای کاملا باز به تهران می‌آید. مصطفی از یک فضای مذهبی قم می‌رود در یک فضای باز...
کد خبر: ۹۸۳۴۲۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۲۳

گفتگو با خانواده مدافع‌حرم فاطمیون، شهید مصطفی کریمی/ قسمت دوم
خانواده‌مان در یک فضای خیلی کوچکی زندگی می‌کردند، و پدرم تصمیم می‌گیرد که نماز و روزه استیجاری بگیرد برای اینکه بتواند یک سرپناهی را برای بچه هایش فراهم کند...
کد خبر: ۹۸۳۱۹۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۲۲

گفتگو با خانواده مدافع‌حرم فاطمیون، شهید مصطفی کریمی/ قسمت اول
کی سید بود، یکی من بودم؛ البته سید را گرفتند. شنیدم که او را گرفتند و در تویوتای بزرگی انداختند و از یک کوه پرت کردند! او هم فوت کرد و شهید شد.
کد خبر: ۹۸۲۹۶۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۲۱

وقتی ما آمدیم اینجا گفتند می‌روم تهران، آنجا دوستان و رفیق‌هایم هستند، کم کم کار می‌کنم و یک مقدار دستم پر شد، اگر توانستم با کسی شریک می‌شوم. بیشتر کارشان در تهران در خیابانی به اسم پاسداران بود...
کد خبر: ۹۸۰۱۶۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۰۸

تا به حال حرف نزدم و نمی‌خواهم که خدای نکرده از حرف‌های من سوءاستفاده شود. اما خب متاسفانه گویا دوستان اصلا به این مسائل فکر نمی‌کنند.
کد خبر: ۹۷۹۹۱۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۰۷

آن طور که دوستان می‌گویند مثل اینکه از سفارت برای تشییع شهید آمده بودند و آنجا هم من در حد ۵ دقیقه، یک صحبت کوبنده‌ای داشتم. آنجا به من گفتند که شما سعی کن در چارچوب خودت باشی!
کد خبر: ۹۷۹۶۶۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۰۶

آن طور که دوستان می‌گویند مثل اینکه از سفارت برای تشییع شهید آمده بودند و آنجا هم من در حد ۵ دقیقه، یک صحبت کوبنده‌ای داشتم. آنجا به من گفتند که شما سعی کن در چارچوب خودت باشی!
کد خبر: ۹۷۹۱۹۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۰۳

سرعتمان خیلی زیاد بود؛ از کاروان جدا شدیم. فکر کنم از فکه، مسیر را که اشتباه رفتیم دیدیم جلویمان یک چاله یا یک تورفتگی در جاده هست، خیلی بزرگ بود. آن را که دیدیم یک دور، دور خودمان زدیم و...
کد خبر: ۹۷۸۶۹۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۰۱

مثلا می‌گفتند رفته آنجا ازدواج کرده! دوستت ندارد که دارد می‌رود سوریه! نتوانستی مثل یک زنِ خوب زندگی‌ات را مدیریت کنی، شوهرت از دستت پرید! مرد‌های سوری آنجا خیلی کشته شده‌اند، حتما شوهر تو هم شهید شده!
کد خبر: ۹۷۸۴۷۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۳۰

ماموریتش یک ماهه بود و به ما گفته بود می‌رویم آشپزخانه. خب در آن یک ماه با بچه‌های فاطمیون و ابوحامد آشنا می‌شود. وقتی آمد ایران، یک ماه در اینجا ماند. این یک ماه خیلی سخت بود...
کد خبر: ۹۷۸۲۱۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۲۹

شرط و شروط خیلی زیادی هم نداشتم به غیر از ادامه تحصیلم. بحث مالی هم اصلا برایم مهم نبود. پدرم گفتند فقط بحث مالی می‌ماند که این را هم با هم می‌برید جلو و هیچ سختی‌ای برایتان ندارد.
کد خبر: ۹۷۷۷۱۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۲۶

در پیک موتوری کار کرده بود، به قول خودش در کودکی دستفروشی می‌کرد و «شانسی» و «چای» و اینطور چیز‌ها فروخته بود؛ در باربری کار کرده بود؛ در خیابان «صاحب‌جمع» مواد شوینده هم فروخته بود...
کد خبر: ۹۷۷۴۱۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۲۵

وقتی که دوستان شهید و اقوام آمدند، پیکر آقا جعفر را از اتاق خواب آوردند به پذیرایی. آنجا صدای گریه خیلی بیشتر شد؛ هم اقوام و هم دوستان شهید، خیلی گریه می‌کردند، اما خود من یک قطره اشکم هم نیامد!
کد خبر: ۹۷۷۱۶۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۲۴

گفتگو با همسر شهید محمدجعفر حسینی؛
دیدم پایشان سرد است؛ خودشان هم هیچ عکس‌العملی در مقابل صدا زدن من نداشتند. یک آن، چیزی از ذهن من گذشت، اما سریع به خودم مسلط شدم. چراغ را که روشن کردم دیدم صورتشان کبود است.
کد خبر: ۹۷۶۹۲۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۲۳

فقط همین حرف ما را برسانید تا تکلیف ما معلوم شود. بعضی مواقع خانمم می‌گوید برویم خارج می‌گویم من نمی‌توانم بروم، کجا بروم، من حتی الان نمی‌توانم به کشور خودم بروم.
کد خبر: ۹۷۶۶۸۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۲۲

آخرین اخبار