به گزارش گروه دیگر رسانههای خبرگزاری دانشجو، عبدالصمد مرزوقی، یکی از قاریان و فعالان قرآنی کشور است که در سال ۱۳۵۵ در استان هرمزگان و جزیره کیش در یک خانواده مذهبی متولد شد و پدرش بهعلت علاقه شدیدی که به عبدالباسط محمد عبدالصمد، قاری معروف مصری داشت نام او را عبدالصمد برگزید و همیشه در خانه به نام عبدالباسط صدا زده میشد. شهر و زادگاه او جزیره کیش است، اما برای سربازی به کرمان اعزام میشود و دو سال در لشکر ۴۱ ثارالله کرمان بین سالهای ۷۴ تا ۷۶ سرباز سردار شهید حاج قاسم سلیمانی میشود؛ به طوری که در تمام مراسم داخل استانی در حضور سردار به تلاوت قرآن میپرداخته است.
مرزوقی در گفتگویی به بیان خاطرههایی از حضور سردار سلیمانی در دوران خدمت سربازیاش و عنایت ویژه سردار سلیمانی به او و همچنین توجه ویژه این شهید والا مقام به مفاحل و مباحث قرآنی پرداخت که بخشهای مهم آن پیش روی شما است.
طرحی که زندگی بسیاری از سربازان را قرآنی کرد!
- حاج قاسم هرچند وقت یکبار یک طرح قرآنی را به من ارائه میدادند؛ یکی از کارهای خیلی خوب و اثرگذاری که خبر آن در کل پادگانهای کرمان پیچید این بود که دستور دادند هر سربازی که جزء ۳۰ قرآن را حفظ کند ۲۰ روز مرخصی تشویقی به او تعلق یافته و مرخصی رفتنش هم در صورتی نافذ میشد که ابتدا امضای من و سپس امضای سردار زیر برگهاش باشد. چون آنجا لشکر خیلی بزرگی بود و مراکز زیر مجموعه در کنارش بودند، این قضیه سر و صدای زیادی به پا کرد و اثرات زیادی داشت، لذا موضوع حفظ جز ۳۰ قرآن و مرخصی ۲۰ روزه را مطرح کردند و من را هم مأمور کردند که این طرح را اجرا کنم. من هم تلاشم را کردم تا به نحوه احسن آناجرا کردیم.
- در آن سال تعداد بسیار زیادی از سربازان به هوای همان ۲۰ روز مرخصی با قرآن بیشتر آشنا شدند. بعدها فهمیدیم که خیلی از آنها بهخاطر همان حرکت در ظاهر کم، زندگیشان تغییر کرده و مسیرشان قرآنی شده است. خیلیها میگفتند که ما تنها به عشق ۲۰ روز تشویقی آمدهایم، اما حالا قرآن را میخوانیم و ادامه میدهیم. در این حد این افراد عوض شدند.
حاج قاسم باب رفاقت خاصی بین سربازها و قرآن باز کردند
- ایشان مسئولیت لشکر بزرگ چندهزار نفره کرمان را بر عهده داشتند و به همین خاطر پیش میآمد که در بین این سربازان گاهی فردی مریض شود و یا نیاز به اورژانس داشته باشد که با سختی و دشواری مراحل درمان و اجازه رفتن برای طی کردن مراحل بیماری داده میشد. حاج قاسم باز لطف دیگری به بنده کردند و گفتند، چون تو در بین سربازان هستی و به شما احترام میگذارند، اگر کسی مریض شد و شما تشخیص دادید که باید به بیمارستان برای درمان برود برای ما کافی است.
- سردار به من اجازه امضا هم داده بودند تا به عنوان مسئول شب که حکمش جانشینی فرماندهی لشکر را در خارج از زمان اداری داشت، امضا کنم، لذا به محض اینکه تشخصی میدادم فردی مشکلی دارد، امضا میکردم و آمبولانس هم میآمد و مسئول شب هم خیلی راحت ایشان را به بیرون هدایت میکرد. سردار با این کارها قرآن و رفتار قرآنی را خیلی قشنگ در لشکر جا انداختند. نمیدانید چقدر بحث قرآن به کام سربازان و هزاران نفر از افرادی که آنجا میآمدند شیرین شده بود و یک باب دوستی و رفاقت خاص بین این افراد و قرآن باز کرده بودند و به قول معروف در عمل از قرآن حمایت میکرد.
حاج قاسم هنگام تلاوت آیه نفس مطمئنه بلند گریه میکرد
- طی دو سالی که سرباز ایشان بودم، هرساله در دهه فاطمیه یک روضه معروف در منزلشان برگزار میکردند و همیشه دم در میایستادند.
- گاهی که من آنجا میرفتم و قرآن میخواندم، وقتی به یک سری از آیات خاص قرآن مانند: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی» که میرسیدم، بلند بلند گریه میکردند و با همان حال از مردم استقبال میکردند. همین طور که میخواندم صدای گریه ایشان در کل فضا میپیچید.
- ایشان زمانهایی هم به لشکر میآمد و چند روز میماند و به خانه نمیرفت؛ این درحالی بود که تا مرکز شهر چهل دقیقه راه بیشتر نبود، اما اینقدر کار روی سرشان ریخته بود که میماند تا آنها را انجام دهد و در زمان نماز مغرب و جلسه قرآن در داخل مسجد میآمدند و در گوشهای مینشستند و با رفقای خود و فرماندهان دیگر حرف میزدند.
به او بگوید سلیمانی از رفقای قدیمیتان برای دیدنش آمد!
- بعد از دوسال خدمت من تمام شد و حدود سه سال از اتمام آن گذشت، سردار سلیمانی هم دیگر از لشکر کرمان رفته بودند و در تهران مشغول خدمت بودند. در آن سالها سفری به کیش داشتند و در شهر ما دو، سه روز مهمان بودند. بعد از اینکه با رفقای خود در کیش ملاقات میکنند، یاد من میافتند و از آنها جویای احوال من میشوند و مشخصات من را میدهند؛ اتفاقا رفقای ایشان هم که ساکن کیش بودند، گفتند او را میشناسیم و آدرس منزل ما را به سردار میدهند.
- سردار جلوی در منزل آمده بودند تا من را ببینند، ولی متأسفانه همان روز من یک سفر قرآنی به مرکز استان در شهر بندرعباس داشتم. تابستان بود و ماشینی که همراه آن بودند را سر کوچه میگذارند و از سر کوچه تنهایی آمده بودندو به در منزل ما که میرسند شروع به کوبیدن در میکنند. مادرم پشت در خانه میآید و به ایشان سلام میکنند. سردار به مادرم میگوید من فلانی را میخواهم؛ عبدالصمد مرزوقی خانهاش اینجاست؟ مادرم میگوید بله؛ میپرسند که کجاست، من آمدهام او را ببینم؛ مادرم به ایشان میگوید او نیست و برای یک سفر یک روزه به بندرعباس رفته است و فردا میآید. مادرم سردار را نشناخته بود و به مادرم گفته بودند به او بگوید سلیمانی از رفقای قدیمیتان برای دیدنش آمد. مادرم فکرش را هم نمیکرد و انتظارش را نداشت که سردار سلیمانی اینگونه به دیدن ما بیاید و لذا فکر کرده بود که ایشان یکی از دوستان من است.
-فردا که از سفر برگشتم رفقای ایشان به ما گفتند که سردار جلوی در خانه شما آمد و قبل از رفتنش در زد، اما شما نبودید و مادرتان گفتند او نیست و ایشان هم رفتند. همین که رفتم و ماجرا را به مادرم گفتم، حالش بد شد و فشارش افتاد و گریه کرد. جالب اینجا بود که بعد از دو سال که به شهر ما آمده بود، سراغ من را گرفتند و حتی اسم من در ذهنشان مانده بود آن هم با مشغلههای بسیاری که داشتند، در خانه آمده بودند، در هم زده بود که سربازشان را ببیند. این صفات و ویژگیها در خیلی از افراد امروز دیده نمیشود.
منبع: ایکنا