در تضاد دو نظریه رفتارگرایی و روانکاوی، روانشناسی به راه سوم رسیده است و آن سیری پدیدار شناسانه از انسان و هستی و انتخاب و اختیار است؛ اما به هر حال مکتب راه سوم نیز گرایشی از مکتب اومانیستی ...
گروه علمي «خبرگزاري دانشجو»، فهیمه مقصودي*، قبل از آن که به تطبیق در تبیین تفاوت ها در جزئیات دیدگاه های یادگیری و تعلیم و تربیت غرب و اسلام بپردازیم، ارائه یک نمای کلی این تفاوت ها بین دیدگاه هاي اسلام و غرب می تواند منظره کلی این تفاوت ها را ترسیم کند.
مبانی یادگیری اسلامی چه از نظر انسان شناسی یعنی حقیقت انسان و چه از نظر روان شناسی یعنی گرایشات و تمایلات و به طور کلی از نظر رفتار انسان و چه از نظر اهداف و اصول یادگیری و چه از نظر ساختارهای تربیتی با مبانی غربی تفاوت های اساسی دارد، هر گونه امتزاج مبانی یا ساختارها با اهداف و روش های غربی موجب می شود که حفاظت از اسلامی ماندن یادگیری و تعلیم و تربیت دچار مخاطره گردد.
مبانی یادگیری انسان در غرب مبتنی بر درک اومانیستی و انسان سالارانه از بشر در مقابل هستی است؛ این در حالیست که در مبانی اسلامی، انسان حقیقتی دارد که از حقیقت مطلق نشأت گرفته و جزئی از هستی است که کمال خود را از کمال مطلق دریافت می کند.
نکته دیگر این که غرب برای شناخت ماهیت و حقیقت انسان که محور یادگیری قرار گرفته است بر روش شناختی تجربی تکیه دارد و از اطلاعات دینی در مورد حقیقت انسانی دوری می جوید، می توان این دیدگاه را به این توصیف کرد که آنان انسان را به صورت یک ماشین یا یک کامپیوتر می بینند که هر مسئله و موضوعی در مورد انسان را تنها با روش تجربی و حس و آزمایش و فیزیولوژیک باید بررسی کرد و غیر از این روش را امری غیر واقعی و غیر علمی می داند؛ زیرا در بررسی رفتار انسان، بر جنبه های محسوس و تجربه پذیر رفتار تکیه دارد و حیات آدمی را تحت عنوان رفتار جمع بندی می کند.
این در حالیست که اسلام روابط و قوانین هستی را بر دو نوع می داند، نوع اول روابط حاکم در بین اجزا عالم و نوع دوم روابط حاکم از خارج عالم حاکم بر عالم. روابط بین اجزا را می توان با علوم حسی کشف کرد در حالیکه روابط حاکم بر عالم را باید بوسیله امور فوق حسی کشف نمود.
اسلام در کل برای انسان و مبانی رفتاری او شأنی برتر از عالم مادی نیز قائل است. به همین دلیل است که اسلام رشد و تعالی و یادگیری صحیح انسان را تنها در گرو اتصال محض و هر چه بیشتر انسان به عالم ملکوت و هستی مطلق و حقیقت مطلق می داند.
دکارت که او را می توان سمبل انتقال رنسانس به عصر نوین علم به شمار آورد، فکر نظم ماشینی و ساعت گونه را درباره بدن انسان به کار بست، نگاه فیزیکی دکارت به انسان با تجربه گرایی درهم آمیخت و بنیان های روان شناسی جدید غرب را پدید آورد.
دراین دوره بود که تمامی مباحث مربوط به فرآیندهای روانی به تدریج در چارچوب شواهد واقعی و مشاهده پذیر و کمی، تحقیق و بررسی می شد، جان لاک (1704 میلادی) فیلسوف پوزیتیویست انگلیسی بعد از دکارت مهم ترین نقش را در گرایش مبانی یادگیری و تعلیم و تربیت غربی به سمت روش شناختی تجربی ایفا کرد. او در کتاب خود تفسیری ماتریالیستی و تجربه گرایانه از انسان ارائه نمود و هر نوع قابلیت شناخت فطری و ذاتی در انسان را انکار نمود.
نظریه لاک در قرن بیستم زیر بنای فکری و تئوریک مکتبی قرار گرفت که بر همین اساس یادگیری در علوم روان شناسی نوین تعریف شد. از نظر جان لاک، ذهن مطابق با قوانین جهان فیزیک عمل می کند. همین امر سبب شد تا یک درک مکانیکی و ماتریالیستی و تجربی از انسان، اساس مبانی یادگیری غرب قرار گیرد و روان شناسی به عنوان یک علم تجربی، کمی، فیزیولوژیک و آزمایشگاهی معرفی شود.
بعد از این فعالیت های ویلهم وونت و تأسیس نخستین آزمایشگاه روان شناسی و فعالیت های ویلیام مک دوگان که لفظ (Psycho) به معنی روان را از لغات علم روان شناسی حذف کرد، فعالیت های اسپنسر و ... را می توانیم عوامل انسجام این درک ماتریالیستی تجربی از انسان و حقیقت موجود او داشت.
در اواخر قرن 19 نظریه جدیدی در مبانی غربی وارد شد که پیشرو این نظریه ژان ژاک روسو از نام آورترین نظریه پردازان یادگیری بود که بعدها کانت، شلینگ و هگل از چهره های شاخص و مبارز این نظریه گردیدند. این نظریه نوعی اعتراض و تصحیح کاستی های نظریات قبلی است و نفسیر ماتریالیستی انسان را مورد انتقاد قرار داده و با تعبیر پوزیتیوسیتی عالم به تعارض برخاسته است.
این نظریه با تأکید بر مفهوم ناخودآگاه و درون گرایی و ذهن گرایی بر میان آمد که بعضی از فلاسفه آن ها را به عنوان نوعی از مراتب نفس اماره در نظر گرفتند و یا آن را به عنوان ابراز افراطی تمنیات درونی و در مقابل اشراق معرفی کرده اند. در کل این نظریه به دنبال اصالت دادن مفاهیمی چون ناخودآگاه و در پی ارائه تعرینی رمانتیک از انسان است که از جمله رهبران این مکتب فروید و آدلر بودند.
دریک جمع بندی می توان دریافت که یکی از مبانی تعلیمی غرب مکتب رفتارگرا یا پوزیتویست ها که رهبران آن مانند پاولف و واتسون است که معتقدند حرکات و اعمال محسوس آدمی و دیگر موجودات، یعنی رفتار آنها باید مبنا و محور مطالعات یادگیری قرار گیرد و در مقابل پیروان مکتب روان کاوی و یا رمانیتست ها امثال فروید و آدلرویونگ است که مفهوم (رمانتیک) ناخودآگاه به عنوان مرتبه ای از نفس اماره آدمی مورد مطالعه قرار گیرد.
در تضاد این دو نظریه روانشناسی به راه سوم رسیده است و آن سیری پدیدار شناسانه از انسان و هستی و انتخاب و اختیار است، که این تفکر انسان را موجودی مطلقاً آزاد و مختار می داند اما به هر حال مکتب راه سوم نیز گرایشی از مکتب اومانیستی است و تفسیری ماتریالیستی از انسان ارائه می دهد و نسبت به دو نظر قبلی تشابه بیشتری با مبانی اسلامی دارد با این وجود یکی از تفاوت های آن با اسلام این است که اسلام معتقد است انسان به هر اندازه که خود را به کمال مطلق الهی نزدیک نماید به همان اندازه مظهر اسماء و جمال و جلال الهی است و در بهره گیری از هستی خود و محیط و عالم دنیا آزادی او مطلق نیست؛ بلکه مشروط است.
در کل می توان طبق بیانات آیت الله مصباح اینگونه نتیجه گرفت که اوج مبانی که در نظریات انسان گرایانه مطرح می شود سخن ابتدایی است که اسلام آن را بیان کرده است.